گنجور

 
۲۴۶۱

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة - فی الربیع

 

حکایت کرد مرا دوستی که شمع شب های غربت بود و تعویذ تب های کربت که وقتی از اوقات با جمعی آزادگان در بلاد آذربایگان می گشتیم و بر حمرای هر چمن و خضرای هر دمن می گذشتیم عالم در کله ربیعی بود و جهان در حله طبیعی خاک بساتین پر نقش آزری بود و فرش زمین پر دیبه رومی و ششتری و برگ های چمن پر زهره و مشتری

بستان ز خوشی چو کوی دلداران بود

رخساره گل چو روی می خوار ان بود ...

... بلکه جمله ابداع و انشاء و اختراع و افشاء تعلق به مکون اشیاء و خالق ماشاء دارد که طبع ازین خانه بیگانه است و عقل درین آشیانه دیوانه

در یک جوهر استعداد خل و خمر و بر یک شاخ اجتماع خار و تمر بی ارادت زید و اختیار عمرو دلیل است بر وجود آنکه الا له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین چون گامی چند برداشتم و قدر میلی بگذاشتم بنایی دیدم مرتفع و خلقی مجتمع

پیری بر بالای منبر و طیلسانی بر سر رویی چون خورشید و مویی سپید لهجه ای شیرین و دلکش و خوش و زبانی چون زبانه آتش چون شیر غران و به زبانی همچون شمشیر بران در مواعظ می سفت و درین آیه سخن می گفت که فانظروا الی آثار رحمة الله کیف یحیی الارض بعد موتها ...

... ان الله یحی الارض بعد موتها و ینشی العظام بعد فوتها هر آینه این مظلمه را استماعی خواهد بود و این تفرقه را اجتماعی هر صاعی را صاعی و هر یک قفیز را قفیز و ما ذلک علی الله بعزیز غلام آنم که چشم عبرت گیر و دل پندپذیر دارد و ساعتی گوش هوش به من آرد و از جان بشنود و بداند که این نقش ارژنگ که آفرید

و این بساط صدرنگ که گسترید خاک خشک اغبر را با مشک و عنبر که آمیخت و عقدهای اثمار را از گوش های اشجار که آویخت عارض گل را که آب داد و زلف بنفشه را که تاب

در بنفشه و سوسن تیرگی و روشنایی که نهاد و دل بلبل را با عشق گل که آشنایی داد صحن چمن که نعت دمن است از عدن عدن خوشتر است و خاک سیاه هفت اقلیم از هشت جنات نعیم دلکش تر

هوا اکنون نهد بر گلبن از زنگار افسرها

صبا اکنون کشد در باغ از شنگرف چادر ها

سحاب اکنون بیالاید کف گلبن به حنا ها

نسیم اکنون بیاراید رخ بستان به زیور ها

بسان دیده وامق بگرید ابر بر گلها ...

... گل اندر غنچه پنداری که هست از لعل پیکان ها

بنفشه در چمن گویی که هست از مشگ و عنبر ها

ز بس غواصی باران نیسانی به خاک اندر ...

... بجنبد مهر در رگ ها بخارد عشق در سرها

ز بیم صولت بهمن شه نوروز در بستان

کند از غنچه پیکان ها کشد از بید خنجر ها ...

... در عهده پیری و جوان عهد هنوز

بنفشه خطیب در جامه سبز و عمامه نیلوفری چون متفکران سر به زانو نهاده و چون مغبونان سر درپای کشیده

چون چنبر عنبرین بنفشه در هم

گاهیش قدم فرق و گهی فرق قدم ...

... چون من باش که جز بر یک پای نپویم و با ده زبان سخن نگویم که سر عشق نهفتنی است نه گفتنی و بساط مهر پیمودنی است نه نمودنی

از گفتن سر تو دهان بر بستم

هر چند که ده زبان چو سوسن هستم

و بنفشه مطرا با لاله رعنا به ناز راز می گوید که تو دل این کار نداری و تن این بار نداری به بادی از پای در آیی و با سببی از جای برآیی آبی داری و لیکن تابی نداری رنگی داری و لیکن سنگی نداری

عاشق تابدار باید نه آبدار مشتاق سنگین باید نه رنگین هم در عاشقی خامی و هم در معشوقی ناتمام که چون معشوقان رخ افروخته و گاه چون عاشقان دل سوخته ...

... چون دولت تیز نانشسته بروی

چون من باش که شربت دی چشیده ام و ضربت وی کشیده ام با چندین خستگی و شکستگی از دل بستگی ذره ای کم نکردم هنوز از آتش عشق رخ پر دود دارم و در ماتم فراق جامه کبود

در دیده نه جز نقش خیالت دارم ...

... با سیمبر ان سخن به زر باید گفت

گل سرخ چون گوهر درخشان از کان بدخشان سر برون کرده که آتش در نفت زنید که دولت دولت ماست و نوبت هفت زنید که نوبت نوبت ماست بستان بی روی ما اغبر است و چمن بی بوی ما ابتر

آنجا که جمال ما جهان آراید ...

... چون نیلوفر سپر فکندیم بر آب

بیرون این عجایب و ورای این غرایب صدهزار ترجیح و تفضیل است و این سخن را هزار شرح و تفصیل که این همه در مشکلات وحدانیت حق مستدلال و معللانند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان

فحکمته ما لها مدرک ...

... ورهمی در معرفت روی و روایی بایدت

ساکن و جنبنده عالم گواهی می دهند

گر همی بر هستی صانع گوایی بایدت ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۶۲

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الخامسة - فی اللغز

 

حکایت کرد مرا دوستی که از راه صحبت بامن مؤانستی داشت و از روی طبیعت مجانستی که در مبادی عهد براعت و تمادی دور خلاعت که شیطان صبا متمرد بود و سلطان هوی متشرد خواستم که در اطراف عالم طوافی کنم و در نقود سخن صرافی

فعلقت بظوافر اللیل و تمسکت بحوافر الخیل پس بحسب مراد اجتیاز اختیار بکردم و کأس کربت از دست ساقی غربت بخوردم تا آن زمان که پای از تک و پوی بماند و زبان از گفتگو ملول شد طبع از جستجوی سیر آمد و آب غربت آتش شهوت بنشاند و باد فتور گرد غرور بفشاند

احداث چرخم از تک و از پوی سیر کرد ...

... سودای هزار کیقباد اندر سر

بوسایط این مخایل و وسایل این حبایل بهر جایی از سرمایه خود توانگری می نمودم و از نصاب خود نصیبی بیاران میدادم و از صدف خویش دری در کنار همکاران می نهادم تا وقتی در طی و نشر اوراق آن سفر و مد و جزر آن بحار پرخطر از دی وبهمن بنوروز و بهار رسیدم و زمام ناقه طلب بزمین کشمیر و قندهار کشیدم

چون خبایای آن بلاد و خفایای آن سواد بدیدم و در مراتع او بچریدم و زلال مشارع او بچشیدم در تعجب ترتیب و فکرت ترکیب آن بسط و قبض و طول و عرض بماندم و آیه قدرت در خلقت ملکوت و سماوات و ارض بخواندم

دانستم که مکان آسایش بسیار است و آرایش و نمایش بیشمار بند پای افزار کربت بگشادم و عصا وانبان غربت بنهادم

فقلت لقلبی و الرفاق افاصوا ...

... بودن را در آن دیار عزم کردم و رای اقامت جزم هر روز از وقت تبسم صباح تا گاه تنسم رواح بطریق ارتیاض در آن ریاض می گشتم و طرفی از آن بساط و گوشه ای از آن سماط مینوشتم تا روزی از مساعدت سعود و مسامحت حدود به پشته ای برسیدم

بالایی دیدم بلند و بر فراز وی تنی چند از دست ایام گریخته و در پای دام مدام آویخته چون چشم ایشان بر من افتاد و در آن سعادت بر من بگشاد گفتی از کمال ظرف هر یک بایمای طرف مرامی خواندند و بنور معرفت ایتلاف هر یک نسب و اصل من می دانند و وصل من بر فصل راجح می خواهند

طایر روح خواست که شریک آن فتوح شود و با آن جمع در تابش آن شمع هم صبوح عنان قالب در طلب و کشش آمد و زمام قلب در طرب و جنبش ...

... چون از کرانه بمیانه رسیدم و زبانه شمع آنجمع بدیدم سنت اسلام بجای آوردم و بر آن قوم سلام کردم هر یک در جواب هشاشتی نمودند و بشاشتی افزودند از چپ و راست ندای اهلا و سهلا و مرحبا برخاست

عالم در نضرت بهار بود و زمین در خضرت ازهار گیتی در رنگ و بوی بود و عندلیب در گفتگوی صراحی و صباح برایشان و اثر راح رواح در سر ایشان آتش شرم با آب گرم در هم آمیخته و شیطان هوی از عقال عقل گریخته مفرح اتحاد همه را یک مزاج کرده و بقراط اعتقاد همه را یک علاج فرموده همه در هم پیوسته و بهم بسته و نقش بیگانگی بصورت یگانگی بدل شده

افروخته بهر طرف از گل چراغها ...

... بیرون کشیده باده لعل از دماغها

همه جمال یکدیگر می دیدند و مقال همدیگر میشنیدند همه با شادی و نشاط پیوسته و بر بساط انبساط نشسته نه چون شیر و پلنگ در عربده و جنگ و نه چون تذور و طاووس در بند رنگ و ناموس چون آن آسایش و آرایش روی داد و گل صحبت بوی

صدر آن مجلس چرخ پیکر و دور آن شربت روح پرور در آن مجمع دایره کردار چون دایره پرگار صدر رجال و صف نعال برابر بود و در آن حریم محترم چون بطحا و زمزم محفوظ و منحوس و رییس و مرؤس همنبرد ورمارم و قدح دمادم ...

... در کوی خرابات و سرای او باش

منعی نبود درآی و بنشین و بباش

پیر در زاویه ای نزول کرد و خود را بخود مشغول و باستراق سمع گفت آن جمع می شنید و بدیده دزدیده در هر یک می نگرید ...

... دیده عقل در رخش مفتون

سرخ و سبز و سیاه و زرد و بنفش

بی قلم نقش او چو بوقلمون ...

... شعریست که آنرا متشابه الاجزاء و متناسب الاعضاء دانند در تحت هر یک را کانیست و یان و جولان هر یک را مکانی و معرفت هر یک را معیاری و میزانی نه هر که سخن تواند گفت در تواند سفت بیشتر از این ابکار آنستکه در خدر افکار نهفته است و نادانسته و ناخوانده و ناگفته است اگر شما را از این ترصیع مرصع تاجی باید واز این تعبیر ملمع دواجی فانا خطیب الخطباء و صاحب صنعة الصنعاء در عالم علم بخل و شح نیست و اناء فضل بی تقطر و ترشح نه

اگر خواهی پیرایه بکارت ازاین مخدرات بستانم و برهنه شان با شما خوابانم پیر سور آن صور بر خواند و این غرر در ر برفشاند هر یک در مقام تحیر بماند و در ترفع آن درجات هر یک از بضاعت مزجات خود خجل شد و از دهشت آن حالت و شدت آن مقالت وجل گشت

جمله بسیوال نوال پیش آمدند و دست نیاز دراز کردند و گفتند انعام ناتمام عادت کرام نیست و نثار این شکر را شکر واجب نی فابسط لنا هذا البساط و اهدنا الی اسواء الصراط پیر گفت ...

... دیده عقل در وی ننگرد و قدم تمیز در وی نسپرد و از این جنس بسیار است و از این نوع بیشمار که نه محفوظات ممیزان عهدست ونه ملحوظات مبر زان وقت که ذکر او تطویل بی طایل است و تفصیل بی نایل دع هذا الحدیث فذکر الحدث خبیث و مقفل آنست که بی مفتاحی نگشاید و بی مصباحی روی ننماید و تا خواننده شرط آن نداند سر آن صنعت را ادراک نتواند کرد

و یکی از آن جمله آنست که بیتی بتازی بنویسی و بی عجم و اعراب و دیگری هم در پهلوی او پارسی بر آن وزن و میزان چون بر خوانی هر دو یکی باشد و آن تازی پارسی و آن پارسی تازی بر توان خواند برین گونه

ستبدی زمانی تفکر حدیثی ...

... روزگار از تو تافته هر سر

چون فوج موج آن دریا باوج سما کشید مد آن سیل بحد زبی رسید اصحاب اقتراح اقداح بینداختند و شیخ را بزبان اعتذار بنواختند و با بینوایی خود درساختند و آنچه داشتند در وی انداختند بدانستند که گفتن گزاف حرفت سردان است و لاف زدن نه کار مردان

پس هر یک از آنچه داشت در میان نهاد و پیر جمله را در انبان آفتاب وار روی غربت بمغرب آورد و قصد دیار یثرب کرد ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۶۳

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السادسة - فی الجنون

 

... عشق حقیقتی که مرا بد مجاز شد

با خود گفتم لا عتب قبل العیب و لا عذر بعد الشیب بعد از پند پیری جز بند اسیری نبود که فزون از صد درنگی نیست و ورای سپیدی رنگی نه

باد پای پیری اگرچه بشتابد گرد لاشه خر جوانی در نیابد و گفته حکماست که زهر جوانی از راح با سرورتر است و رواح جناح جوانی از مصباح صباح پیر پرنورتر آن سودا چون سایه نوروز سازنده است و این بیاض چون آفتاب تموزی سوزنده ...

... صوبی معین می دویدند و با یکدیگر می گفتند و می شنیدند و معلوم نمی شد که دویدن را سبب چیست و در آن تک و پوی عجب چه تا پیری را بگوشه ای باز کشیدم و صورت حال از او پرسیدم

گفت اینجا برنایی است که مدتی است غرق سودایی است و امروز یکبارگی شیدا شده است و علامت عشق در وی پیدا بعد از آنکه بسیار پندش دادند امروز بضرورت بندش بر نهادند

اینک چون نگارستان در بیمارستان نشسته است و دست و پایی بغل و بند بسته و بواسطه بند عشق از همه بندها رسته روی و رأی بدان جهت آوردم و قصد آن بقعه کردم چون بدان بنای همایون و عمارت میمون رسیدم

پای از آستانه در میانه نهادم تختی دیدم لطیف و برنایی ظریف بر وی نشسته مدهوش و خاموش متحنن و متفکر و متحیر و متغیر دیده از وی ترفع اصالت میدید و بدماغ از وی تضوع ایالت می رسید قدم در قید و انکال و دست در سلسله و اغلال اشکی چون مروارید بر عارض کهربا میبارید و این چند بیت دل گداز بآواز نرم و بتازی گرم می گفت ...

... چون ساعتی زار بگریست چشم باز کرد و در ما نگریست پس یک یک را می دید و در روی هر یک خوش خوش می خندید چون چشم در من انداخت بعکس آیینه دل مرا بشناخت

گفت ای پیر بآشنایی دل درین آشیانه آمده ای یا چون دیگران بنظاره دیوانه گفتم ای جوان ممتحن و مفتتن میان دلها بیگانگی نیست و در سیمای تو دیوانگی نه این چه حالت ناستوده است و این چه مقالت بیهوده ای از عقل هشیارتر خانه صبر را چرا پرداخته ای و ای از روح سبکبارتر با بند گران چرا ساخته ای

گفت شیخا سلاسل و قیود مکافات تجاوز حدود است هر که پای از دایره سلامت و خطه استقامت بیرون نهد بار ملامت و غرامت کشد و این آن سخن است که حکما گفته اند که چون پا از دامن گلیم بگذرد سرمای دی و بهمنش ببرد که حد حریم بر قد گلیم مرد است

هر که در راه ارادت آید و از حد گلیم زیادت شود بندش کنند و بحمالی آهن و پولاد خرسندش کنند چنین دانم که تو از این رایحه بویی نبرده ای و درین جایگاه گویی نزده ای ما درین غم شادمانه ایم و درین بند در بند شکرانه

جان کیست که او رنج گزند تو کشد ...

... دستم چون کمانهای بلند تو کشد

بر پای دهم بوسه چو بند تو کشد

پس گفت این پیر الجنون فنون و العاشق زبون ندانسته ای و دریافت این دقیقه نتوانسته ای اگر خواهی بدانی ردای تکبر بیفکن و ساز نخوت بشکن و ترفع و تقدم بگذار و کودک وار بزانوی تعلم بنشین تا از مجانین بیمارستان قوانین این داستان بیاموزی که در الجنون فنون معانی دقیق و اشارات رقیق بسیار است

بدانکه نوعی از این علت مبکی است و بعضی مضحک و جنسی ازین مرض مقویست و جنسی مهلک بعضی موجب سکون و قرار است و برخی موجب اضطرار و نقار هیچ علت چندین شعب و زوایا و عقد و خبایا ندارد

و عاشق زبون آنست که هر که را با سرواده تهمت عشق گرفتند سخره عالمیان و ضحکه آدمیان گردد الزبون یفرح بلا شییی بخیال خرسند شدن و بمحال در بند شدن غایت زبونی و نهایت سرنگونی است

خرسندم اگر سال بسالت بینم ...

... ندانسته ای که اگرچه هشیاری مقر فضلاست دیوانگی مفر عقلاست هر که از صحبت عشق نپرهیزد در حریم عقل چگونه گریزد

با عقیله دیوانگی نشستن به زانکه پیرایه عقل بر خود بستن اگر حکما کمال هنر را بی عقلی نشناختندی عصاره انگور را سرپوش قدح عقل نساختندی

تا عشق ز عقل داد بیگانگیم ...

... خواهی که غم نیوشی فرزانگی گزین

پس گفت ای پیر بدانکه صورت این بند که می بینی علت نواخت و تشریف است و طارق عالم تخفیف ناسخ بندهای تکلیف هر که را این بند تشریف بر نهادند هزار بند تکلیف از وی فرو گشادند

لا یجمع الله بین الخسوف و الکسوف بر هر پایی که این بند مخالف طبیعت بگماشتند صد بند موافق شریعت از وی برداشتند که وضع بند بر اقدام با رفع احکام برابر می رود که یکدل دوگزند نکشد و یکپای دو بند نبرد ان الله لا یظلم مثقال ذرة

کی پست شود آنکه بلندش تو کنی ...

... گردون سر افراشته صد بوسه دهد

هر روز بر آن پای که بندش تو کنی

بند بر پای تاجداران نهند و سلسله بر گردن عیاران بندند هرکرا تاجی بر سر شاید چنین بندی بر پای بباید شیر را که اسیر کنند نخست تدبیر زنجیر کنند همه سر خمار سوی عشق دار و گیر و بند و زنجیر است سلسله شوق بی حلقه طوق نبود

زان روی که با شوق تو خو کردستم

چون فاخته با طوق تو خو کردستم

حکمتی تمام و دقتی عام است در نهان بند برین قدم های جوینده که در کوی عشق نخست زبان در گفتگو آید پس قدم در تک و پوی قدم اول گفتگوی است که العشق اوله تذکر پس بسمت صمت باز آید که العشق آخره تفکر

چون بصوب صواب رسیده شد و منازل را پرسیده آمد سایل زبان بر قدم انتظار بپاید و سیاح قدم در بادیه کار آید در اثنای آن حیرت ندای عالم غیرت در آید که بیند و زنجیرش بسته درآرید و عنان مرکبش آهسته دارید که محیط دنیا و بسیط گیتی توسع گزاردن گام عاشقان ندارد و آن گام بی محابا درین بساط تنگ پهنا نگنجد که عالم عشق عالم مشاهدت است و هزار قدم مجاهده در گرد یکقدم مشاهده نرسد

موسی کلیم در تیه مجاهدت میرفت در چهل فرسنگ چهل سال بماند باز چون در دعوت مکالمت قدم عشق مشاهده نهاد هفتصد فرسنگ بهفت گام براند آری آنجا مثقله خاک گران باری می کرد و اینجا آتش عشق مشعله داری انی آنست من جانب الطور نارا ...

... ز آن صید که در حلقه صد دام نیاید

چون این بیت ها بگفت روی از ما بنهفت و از آنجا که بود برخاست و بگوشه خلوتی آراست چون از سفر حجاز بازگشتم هم بر آن حظه دمساز گشتم پرسیدم که آن دیوانه هوشیار شیرین گفتار کجا شد و علت شیدایی و مایه سودایی با او چه کرد

گفتند آن دیوانه راکه تو میجویی و مدح او می گویی دیگر باره بحجره عقل نقل کرد و از طریق دیوانگی بشارع فرزانگی باز آمد گفتم ما احسن هذا الخبر و مااطیب هذا الثمر بعد از آن ندانم که رخت غربت کجا نهاد و پای افزار کربت کجا گشاد ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۶۴

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة - فی التفضیل

 

... چو شهد و شکر باده گساران

مشک ذوابه ایشان بر نافه ختن بخندد و نسیم جیب و آستین ایشان بر عود و عنبر بچربد از عناب مخضوب ایشان هزار دل در خضاب خون و بر نرگس فتان ایشان هزار جان مفتون ابرار در عشق ایشان زنار برمیان بسته و اخیار بر مهر ایشان مهار گسسته

فتنه هاروت ماروت یکی از نشانه های ایشانست و حادثه داود و جالوت یکی از افسانه های ایشان ناقصانی که کاملان در بندایشانند و ضعیفانیکه اقویاء در کمند ایشان

همه نوشین لبان تلخ جواب ...

... اگر نه هوای ابرو و عذار و گوش و گوشوار ایشان بود ایوب پیغمبر برد صابری بر خود ندریدی و ردای شکیبایی از دوش توانایی نیداختی وندای مسنی الضر در ندادی

کدام حیلت و تلبیس بود که به بهانه ایشان ابلیس را ساخته نشد و کدام بند و دستان که بسودای ایشان شیطان را پرداخته نگشت

دع حبهن فان الحب اشراک ...

... ناقص عقل و ناقص دین اند

این انتم من الغلمان المکحلین و الولدان المخلدین کجایند دلبرانیکه عطر جان مشک بناگوش ایشانست و سرپوش آفتاب گوشه قصب پوش ایشان ماه خدا یشان را فلک زمین است و سر و قد ایشان را چمن آذین

حسام گیران روز رزم و جان گیران روز بزم خد ایشان بگلگونه تزویر آلوده نه و زلف ایشان بعطر تکلف فرسوده نه سواران مرکب روز رزم و نگاران مجلس بزم

کلاه دارانیکه تاجداران غلام ایشانند و صیادانی که شاهان عالم صید دام ایشان خطه عشقبازی خط بناگوش ایشانست و صدف در عمانی لعل پرنوش ایشان

لاله شان در بنفشه گشته نهان

لعل شان در شکر بمانده دفین ...

... جان ستانان بوقت کوشش و کین

گشته پر گل ز شخصشان بستر

شده پر مه ز رویشان پروین ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۶۵

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العاشرة - فی العزا

 

حکایت کرد مرا دوستی که در دوستی بیریب بود و در مکارم اخلاق بی عیب که وقتی از اوقات شجره جوانی بثمره امانی آراسته بود و چمن عهد صبی بنسیم صبا پیراسته

شب شباب هنوز غسقی داشت و زمان کودکی نمطی و نسقی هنوز مشک و عنبر عارض بکافور عوارض ملوث نشده و حلل جوانی بعلل پیری مروث نگشته بود ...

... چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم روی بخطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آندیار غنوده

گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده

اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند

هنوز از دور خواب کاسی نگشته و از مدت پاسی نگذشته بود که خروشی انبوه وجوشی با شکوه برآمد صد هزار آواز متخالف و نعره مترادف از زمین آنشهر بآسمان میرسید و نفیر خلق از قرار فرش بمدار عرش می کشید ...

... جمعی دیدم نشسته و ایستاده و عمامه خواجگی از سر نهاده جزع و فزع و خروش و جوش از میدان سمک بایوان سماک رسانیده

آسمان در آن ماتم جامه فوطه کرده و مردمک چشم در آب غوطه خورده خاک اقدام تاج فرقها شده و خون دیده ها غالیه رخسارها گشته چون آوازها بغایت رسید و آن نفیر و زفیر بنهایت کشید

آن حادثه از حادثه احد و حنین درگذشت و آن مصیب از مصیب حسن و حسین زیادت گشت پیری صاحب دلق از میان خلق برپای خاست و عروس زبانرا بزیور سخن بیاراست و این ابیات بر زبان راند ...

... مسلمانان این چه عویل طویل و آواز دراز است که از شما بحضرت بی نیاز می رسد بکاء کبکاء المجوس فی الناووس و عویل کعویل العلیل من الغلیل خروش از ستمکاری درست آید و نفیر از بدکرداران راست نماید و اگر ظلمی می رود بامیر عادل شهر برباید داشت تا باز دارد و اگر جوریست با شحنه ولایت بباید گفت تا رفع کند

نه نخستین جنازه ای است که از دروازه جهان بیرون شده است و نه اول تابوتیست که از بیوت فنا بحانوت بقا نقل کرده است و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل آنرا که آدم و عالمیان را بطفیل وجود وی بر مایده حیات بنشاندند

این شربت بدادند و این نام بر وی نهادند که انک میت و انهم میتون آدم که مطلع تخلیق بود در مقطع این تفریق گداخته شد و محمد ص که خاتم این کار بود از شرف این کار برانداخته شد و ابراهیم ع که قدم خلت او بر مفرش آتش بود حلق درین دام آویخت و سلیمان که زین نبوتش بر کتف باد نهاده بود ازین حادثه نتوانست گریخت ...

... پیر گلیم پوش برهنه دوش را هر کس ثنایی و مرحبایی می گفت چون ساعتی تمام ببود و جمع از آن خروش و جوش بیاسود و حواس متحرک ساکن گشت و دلهای مضطرب بیارمید

پیر متفکر هم در آن گوشه نشست و زبان از گفت بربست طبع را از فکرت نواله میداد و زبان را بخاطر حواله می کرد گوشها منتظر آن فصاحت و ملاحت مانده بود و دلها بسته آن راحت و استراحت شده پس پیر بعد از تأمل بسیار ساعتی بقوت بضاعتی که داشت آواز فصیحانه برداشت و گفت

یا قوم قد غرکم صبر و سلوان ...

... برون ز رتبت مقدار و چونی و چندیست

مبند دل بعروس جهان تو از شهوت

اگر چه در سر زلفش هزار دلبندیست

که این جهان مطرا که هست در پی ما

هزار سینه ز مهرش پر آرزومندیست

فرو شکستن این بندگان بجبر و بقهر

کمال سلطنت و قدرت خداوندیست ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۶۶

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادی عشر - فی السیاح و المعمی

 

حکایت کرد مرا دوستی که در مقالت صفت عدالت داشت و در معاملت نعت مجاملت که وقتی از اوقات بحکم عوارض آفات با رفیقی اتفاق کردم و عزم سفر عراق

خواستم که آن سعی باطل نشد وآن سفر از فایده عاطل نگردد بهر شهری که میرسیدم طلب اهل معانی می کردم و بنیت اقامت نماز چهارگانی می گزاردم تا از غلوای شوق و عشق نزول کردم بخطه دمشق

دیدم شهری آراسته تر از سینه زاهدان و پیراسته تر از زلف شاهدان چون عارض حوران پرنور چون جیب عروسان پر بخور ...

... آراسته چو عارض خوبان خلخی

با خود گفتم که اگر بشتافتی بیافتی و اگر بدویدی برسیدی انبان طوافی بنه که همیان صرافی بدست آمد برو که این صورت زیبا بی معنی نبود و این خطه عذرا بی حاتم و معنی صورت نبندد

چون گامی چند برداشتم و رسته و صنفی چند بگذاشتم جمعی دیدم انبوه و هنگامه ای بشکوه بر سریر مربع پیری دیدم در مرقع انبانی بر دوش و طفلی در آغوش سبلتی پست و عصایی در دست گلیمی در بر و کلاهی بر سر

جمعی در بند دیدار او مانده و خلقی بسته گفتار او شده پیر مشتکی بر عصای خود متکی صموت کالحوت ساکت و صامت حلقه کمین گشاده و دیده در زمین نهاده

چون ساعتی از روز در نوشت ازدحام از حد گذشت پس با عارض پر دمع روی بر آن جمع آورد و گفت ای مردمان خطه دمشق منم طبیب علت عشق صورتی که از عنقا و نعامه غریب تر است و شکلی که از زرقاء یمامه عجیب تر است منم

منم آنکه خبایای ضمیر بر خوانم و زوایای اثیر بدانم مغیبات اوهام دریابم و مستحیلات ایام بشناسم از جسم و جان سخن گویم و از انس و جان خبر دهم اخبار ناشنوده بیان کنم و آثار نابوده عیان رنگ آرزوها بوعید بر بایم و زنگ از دلها بحدیث بزدایم

آنرا که خواهم بنکوهم و آنرا که خواهم بستایم قدوه فضلای دهر و قبله علمای شهر منم کراست سیوالی تا جواب گویم

و برهان عقل و صدق و صواب گویم چون اسماع جمع دربند شد و آتش دعوی بلند گشت جوانی برپای خاست نیکو دیدار شیرین گفتار ملیح بیان و فصیح زبان

گفت ای پیر لاف جوی گزاف گوی درخت دعوی را بسیار شاخ است و عرصه گفت بس فراخ چندین متاز که عرصه بس تنگ است و چندین مناز که این حرف مایه ننگ از دایره پرگار بنقطه کارآی و از عالم گفتار بعالم کردار که بضاعت شاعری نه صناعت ساحریست

که بر وی چندین سخن لاف توان افزود و از درد او چندین صاف توان نمود که زنان با مردان درین حلیه شریک و انبازند و پیران با کودکان درین حلبه همتک و تازند ...

... مجلس بوی آراسته و بزم مرتب

تابنده چو ما هست و درخشنده چو خورشید

رخشنده چو برق است و نماینده چو کوکب ...

... خورشید که دیده است که دارد فلک از شب

پس پیر گفت یا قوم قد شغلنی السؤال عن الجدال و الهانی الحطام عن الخصام کرا افتد که بی ملاحظه بچشم کرم ملاحظه نعم کند و بیمکاوحت مسامحت نماید و آنچه دارد در بند بسته درین رسته بگشاید

راوی حکایت گفت که چون کار مناظره بدین حد رسید و جزر محاوره بدین مد کشید گفتم چه گویی درین دینار مدور و منور مانند رخساره معشوقان رنگین و چون دل رقیبان سنگین

درمان دل عاشقان شیدا و طعمه معشوقان رعنا بستد و بنواخت و بناخن برانداخت و بر بدیهه و ارتجال این ابیات بپرداخت

ای آفتاب طلعت تو مشتری محل

امروز مر تراست در آفاق عقد و حل

که بسترت ز آتش و گه چادرت ز آب

گه خازنت زمین و گهی مادرت جبل ...

... در تست مانده خلق زمین را همه امید

در تست بسته اهل جهان را همه امل

یکسو شود بعون تو از حالها فتور ...

... مر خلق را تویی بهوس رهبر اجل

دلبند بی ثباتی و دلدار شوم پی

محبوب بیوفایی و معشوق مبتذل ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۶۷

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة عشر - فی التصوف

 

... پس چون روزی چند درین تک و پوی بودم و ازین جستجوی بغنودم و بر آسودم رخت ازین منزل برخر نهادم و قدم ازین مقام برتر

گفتم این منزل خیمه اقامت را نشاید و این متاع ذخیره قیامت را نباید که درجات عاجل و نجات آجل درین علوم بسته نیست و درین معلوم پیوسته نه

این خانه نه خانه خردمندانست

این پیشه کاهلان و دلبندانست

با خود اندیشه کردم که قالب انسانی که نتیجه صنع یزدانیست و ترکیب الهی مطیه اوامر و نواهی است نه همانا که از ظلمات اصلاب و ارحام بدین بارگاه عام و کارگاه پخته و خام بدان آمدند که تا حافظ و حامل بار لغت بلخی و کرخی شوند و یا نقش تخته عبارات تازی و حجازی گردند که شناختن شعر لبید و ولید و دانستن انساب و احساب بنی قحطان و بنی شیبان علم منجی و منجح و تجارت مرفق و مربح نیست که در علم لغت عرب و در رفع و وضع این ادب بدرجه خلیل واصمعی بیش نتوان رسید و این هر دو در پله الراسخون فی العلم بس سنگی ندارد و بر محک الراجعون فی الفضل بس رنگی نه

چون از آنعالم درگذشتی و این بساط عریض در نوشتی قدم مجاملت در کوی معاملت نهادی هیچ طبقه ای مناسب افعال تر از طبقه متصوفه نیستند و هیچ طایفه موزون تر و مهذب اخلاق تر از فرقه کبود پوستان نه

آداب طریقت ایشان را مسلم است و اسباب حقیقت در ایشان فراهم حله پوشان عالم علم و عملند و قاطعان راه رجاء و امل جامه سوگ عزای هر دو عالم در سر افکنده و بساط ترفع از قامت شعری برتر تجار بی تصرف و اسخیای بی تکلف

چنانکه در قرآن مجید می فرماید یحسبهم الجاهل اغنیاء من التعفف گفتم خود را بر ذیل ایشان بندم و بر فتراک خیل ایشان پیوندم

این مراتب و مراسم بر دست گیرم و بدان وظایف و مواسم استظهار جویم بود که بمتابعت آن شیران صیدی در دام آید و بدولت آن دلیران شرابی در جام افتد ...

... گر خرقه ای ز دست خودم بر سر افکنی

من لب نهاده بر کف پای تو بنده وار

تو در خیال آنکه ز پایم در افکنی ...

... از سر جسم و قالب برخاسته و ماده اسم و رسم کاسته روح صرف نور پاک و عقل مجرد صورت ملکی و مرقع فلکی منظری نورانی و مخبری روحانی حکمه حکم سکوت بر زبان نهاده و دهنه نهی و صموت بر دهان صوفیان ولایت و خرقه پوشان ناحیت

بعضی زانوی خدمت بر زمین نهاده و بعضی بر قدم تواضع ایستاده پیرچون ماه در پرتو نور خود نشسته و چون ماهی زبان از گفت بسته چون ساعتی تمام بگذشت و زحمت نظارگیان عالم درگذشت

آنکه درد بود بدر بیرون شد و قدح مؤانست بسر آن صافیان باقی چون آواز در سمع آویختند و چون پروانه در شمع گریختند از یمین و شمال صف رجال ندای ارحنا یا بلال برآمد و گفتند که ای شمع چنین تیرگیها و ای کحل چنین خیرگیها ...

... واجعل لحج تلاقننا مواقیتا

یک ره بند از صدف در عمانی بردار و پرده از چهره لعل بدخشانی برگیر و سلسله کلام بگشای تا کیسه داران اوس و روس را مایه بود و حوران فردوس را پیرایه

ای بنده خرقه کبودت

در جنت عدن حله پوشان ...

... آنجا که وطای درویشی است عالم عالم خویشی است سلونی عن عباب هذا البحر و عن لباب هذالامر با خود گفتم که یافتم آنچه را طالب آن بودم و دیدم آنرا که عاشق و راغب آن بودم

وقت آن آمد که این عقود مشکل را انحلالی باشد و این جروح کهنه را اندمالی گفتم ای بیان چنین عقلها و ای کلید چنین قفلها چه باید اگر این زنگ از آیینه دل بزدایی و صورت زیبای طریقت را در مرآت حقیقت بنمایی

گفت ای جوان نوخاسته ود ر ریاضت ناکاسته جز بامتحان هرچه خواهی بپرس و جز بر عونت هر چه دانی بگو که باهادی علم گمراهی در نگنجد و با مشعله صبح جلی سیاهی راست نیاید سل ما بدالک و هات سیوالک ...

... غاشیه رفعت این طایفه اول بر دوش آسمان کبود پوش نهادند ای جوان رشید هرکرا کبودی در سر افکندند بماتم داری ذریه آدمش برپای کردند تا درین ماتم سرای فنا که رسم تعزیت است از کبود پوشی چندی چاره نیست که ماتم آرایی و نوحه سرایی کنند

اطلس پوشان سرور و قصب بندان غرور بسیارند اگر در میان هزار ملمع پوش یکی مرقع پوش باشد غریب و عجیب نباشد

اول صوفی مجرد را جبرییل امین که پیر خانقاه فردوس بود خرقه ملون در سر افکند آدم بود وطفقا یخصفان علیهما من ورق الجنة چون بچشمه سراندیب رسید گفت بسیر ولایت تو میروم خرقه را بآب فرو برم ...

... از هجر جانگداز تو بی تار و پود به

پس گفت ای کودک نوآموز اگر هزار رنگ و نگار و زیور و گوشوار بر عروس بندی تا بر عارضش از طغرای نیلی توقیعی نبود و از کبودی چرخ ردای عنایتی نیابد از چشم بدحمایتی نبود

اگر در کبودی نیل بچشم شهوت نظاره خواهی کرد د رعذار دلبران نگر نه در خرقه درویشان سپید و سیاه و نیل و کبود بحکم خاصیت حرز و تعویذ شاهان و عروسان ساختند عقل را در وی مجال تصرف نیست ...

... گفت ای کودک راه بدان که قفس قالب رعیت مرغ دل است قبض و بسط و حرکت و سکون قالب براندازه حالت قلب بود ان فی ذالک لذکری لمن کان له قلب هرگاه که طایر روح ببسط و قبض الهی متمایل شود و مشتاق پرواز فضای عالم علوی گردد

در اضطراب و حرکت آید و قفس از جنبش او در حرکت افتد کوتاه نظران عالم صورت پندارند که آن حرکت اختیاری است و آن جنبش ارادی ندانند که لرزه مرتعش بی خواست او میزاید و حرکت در مصروع بی اراده او میآید اگر مثقله کره گل بجای غل و سلاسل در گردن وی بندند از حرکت باز نایستد

و الجسم یتبع للارواح آونة ...

... این سیوال نه باندازه حد و قد تست و این استمداد نه بر اندازه سیل و مد تو درگاه سماع ترفعی دارد و عالم استماع توسعی هر بالای کوتاه بدان در و درگاه نرسد انهم عن السمع لمعزولون

تو که در بند سبزه ای و خوید

چند پرسی ز عقد مروارید

سر ماهیت شمع هنگامه جمع را نشاید تا شمع سمع در خلوتخانه وجود نیفروختند هیچکس را آداب بندگی نیاموختند آنجا که پیش از قالب اشباح بود

زایر ارواح را خطاب الست بربکم فرمودند شمع آن خلوتخانه جز سمع نبود نخستین خطاب ازین مقالت بسمع بی آلت رسید و از آنجا که سمع را بر بصر ترجیح است و کان الله سمیعا بصیرا تو ندانسته ای که هرچه ضروری بود حظر و ابا حه دروی نگنجد و منع و اطلاق در وی راه نیابد که درین میدان منع و اطلاق تکلیف ما لایطاق بود و از اینجاست که نطق علت مواخذه است ...

... دانستم که هرچه از راه سمع درآید گرد حظر و اباحه در وی ننشیند و از اینجا گفته اند که عشق دو گونه است یکی بواسطه سمع و دیگری بوسیله بصر از عشق بصری توبه واجب آید و از عشق سمعی نه

عشق داود صلوات الله علیه از راه دیده بود لاجرم عبارت از وی این آمد فاستغفر ربه و خر راکعا و اناب باز عشق سلیمان از راه سمع درآمد و جیتک من سباء بنباء لاجرم موجب زجر و تهدید و لایمه و عید نیامد که چشمه سمع چشمه طهارتست تهمت و شبهت در وی نیاید و تو ندانسته ای که شعاع بصر باستقبال دیدن رود

اما جوهر گوش باستقبال شنیدن نرود پس سمع صاحب ثبات آمد و بصر صاحب التفات و تو ندانسته ای که اول استماع از لذت سماع گوش است و بیان این معنی از نص قرآن برخوان که و اذا سمعوا ما انزل الی الرسول تری اعینهم نفیض من الدمع ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۶۸

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة عشر - فی مناظرة السنی و الملحد

 

... پس بر مطیه چنین شوقی و بامثقله چنین طوقی مراحل و منازل می نوشتم و بر مشارب ومناهل می گذشتم چشمی پر سرمه بیداری و دلی پر حرص حق گزاری

بارفقه ای که با یکدیگر از می با جام تازنده تر و از راح با روح سازنده تر جمله بر طریق مروت و فتوت نه بعلت ابوت و بنوت در سلسله مودت و اخوت آمده

تراهم اخوة لابانتساب ...

... با طبقه ای که مشعوف آن شکار ملهوف آن پیکار بودند آن شب هم جامه و جام و همکاسه و شام شدم سپیده دم بکوری غرابی کردم و مروری سحابی چون بقدم جستجوی ببطحای آن گفتگو رسیدم بوضعی که از جاده عام دورتر بود و از ماده ازدحام یکسوتر

بین الساقة و الشجر و النجوم و الزهر بساطی دیدم کشیده و سماطی درهم تنیده مسندی در صدر نهاده و جمع برقدم انتظار ایستاده بر هر طرفی نقبای ملیح و خطبای فصیح نشسته یکفرقه در خرقه عباسی و یک زمره در کسوت قرطاسی جمعی در لباس آل عباس و فوجی در زی اهلبیت خیرالناس بعضی چون بنفشه سیاه گلیم و جمعی چون شکوفه سپید ادیم

آن دو هنگامه سیاه و سپید

درهم آمیخت همچو خوف و امید

کس را زهره لب سفتن و یارای سخن گفتن صموت کالحیتان و سکوت کالحیطان من نیز باهمراهان بگوشه ای بایستادم و چشم بر صورت ایشان بنهادم تا بعد از ساعتی خفیف و لحظه ای لطیف پیر سنی بر خر زینی می آمد با جمعی انبوه و طبقه ای باشکوه طیلسان بر سر دراعه ای در بر

چون قدم عزیز در صف نهاد زبان مبارک بگشاد وگفت السلام علی اهل الاسلام و التحیة علی القوم الکرام سیاه پوشان بر پای خاستند و زبان را بثنا بیاراستند

گفتند و علیک السلام و علی من رافقک و فی طریق الاسلام و افقک پس پیر در گوشه آن مسند بنشست متفکر و حق تعالی را متذکر چون شمع فلکی سر برافراخت و نقاب از ماه تمام برانداخت

از طرف دیگر مقدم سپیدپوشان از بالای حصار بلب جویبار آمد با عددی بسیار وجمعی بیشمار فوجی در لباس اهل صلاح و قومی در کسوت اهل سلاح هر یک بدست تیغ و سنان گرفته و پیر را درمیان پیر چون ماه در جامه نورانی بر استرعمانی میامد

چون بر گوشه بساط پای نهاد و لب از لب برگشاد و بزبان فصیح و بیان ملیح آواز داد که السلام علی من اتبع الهدی پس آنان که اتباع و اشیاع او بودند جواب دادند و علیک السلام و علی اهل التقوی

پس بر گوشه دیگر بر بالش بنشست و با خود چون گل تبسمی می کرد و از هرگوشه تنسمی میجست ساعتی تمام بر آمد و جوش و خروش نظارگیان بسر آمد حواس از گفت و شنود آرام گرفت و دیده برآسود

پس پیر حصاری روی به پیر بلغاری آورد که ایها الشیخ السنا جلسنا لامر یعمناو لحال یضمنا پیر بلغاری گفت نعم والذی فلق الحب انطق الضب پس از آنچه ترا سودمند است و گوش دار آنچه حکمت و پند است ...

... پیر حصاری گفتبسر کوی مقصود رسیدی درمگذر و ببساط مقصود رسیدی پی مسپر توقف کن تا درین میدان قدم زنیم و درین پرده دم که تو مهمانی و شرط مهمان آنست که مسیول بود نه سایل و مجیب بود نه معترض

پس گفت ایها الشیخ بم تعرف ربک خدایتعالی را بچه شناسی و خالق باری با بچه دانی گفت این سیوال منکر و نکیر است نه سیوال چون تو پیر اگر خواهی تا بدانی بشنو و چون شنیدی بحق بگرو و بدان که معرفت را آلتی است موضوع و اداتی است مصنوع و آلت موضوع معرفت را عقل سلیم است از عقل بنقل آمدن چه حاجت است

تو در بند نقلی من در بند عقل مذهب من آن است که عقل را دراین میدان بر نقل ترجیح است و یان سخن بی شک ثابت و صحیح که در قضایای نقل دروغ و راست و بیش و کاست ممکن باشد

اما در آیینه عقل جز صورت صدق و جمال صواب نتوان دید که عقل مشعله طریق و قاید توفیق است و از اینجاست ک هرکرا زیور عقل شریف ندادند بار تکلیف بر وی ننهادند که احکام سمع که مقبول این جمع است مشترک است ...

... احکام روز اول و اخبار آخرین

اینجمله در حبایل و در بند شست اوست

چون سخن پیر بلغاری بدین درجه رسید و پیر حصاری این تحقیق و تدقیق بدید دانست که اگر عنان سخن بدست وی بماند اسب بیان در میدان تیزتر راند تا آن سخن مدد و قوت گیرد و رنق و طراوت پذیرد ...

... شیخا چون چندین ترهات منظوم و سخن نامفهوم گفتی گوش دار تا سیوالات خصم بشنوی و دست از محالات بیطایل خود بداری تو ندانسته ای که عقل با حسن و قبح آمیزشی دارد و با نیک و بد آویزشی که خیر و شر از عقل زاید و فایده او بهر دو طرف راه نماید که عقل کدخدای عافیت جوی است و واعظ مصلحت گو

هر که از عقل نصیبی دارد در مصلحت خود بکوشد و آزادگی ببندگی نفروشد که عقل ابتلاء و امتحان نبیند و مذلت و هوان باختیار نگزیند کن ومکن از جوایز شرع است نه از نتایج عقل

حکیم علام از شرب مدام و سماع حرام منع نکند که حاکم عقل علت جو و عذرگوی است آن یکی محرک استفراغ و آندیگر مقوی دماغ و این هر دو در قالب آدمی بایسته و شایسته است و ازین واضحتر و لایحتر چه گویی در عبده ناز و متعبدان چلیپا و زنار و آنها که بتی در پیش نهاده اند و آنانکه مسخر سم خری مانده اند اینها جماعت عقلا اند یا مجانین

باجماع علمای عالم و حکمای بنی آدم این فرق در کمال عقل با اهل ایمان همانند و با طبقه توحید همشأن و از اینجاست که بایمان و توحید مخاطبند و بر ترک این معاملت معاقب و معاتب

اگر در عقل ایشان خللی بودی این خطاب بر ایشان وارد نبودی که تکلیف عاجز ناتوان و الزام ضعیف نادان از منصب حکمت و قاعده سنت دور است ...

... بدان معنی که عقل علت تکلیف و موجب کن و مکن نیست بلکه شرط تکیف است و فرق است میان علت و شرط علت مغیر ذات است و شرط از زواید صفات

بیماری را بدان معنی علت خوانند که مغیر ذات بیمار است و چنانکه عقل شرط تکلیف است بلوغ هم شرط است اما هیچ چیز از این جمله علت تکلیف نیست بلکه علل تکلیف صفت بندگی و نعت رقیت است و سیاق این سخن شرح پذیر است و جامه این حدیث رنگ برگیر

چون بدین مخایل روشن و دلایل مبرهن معلوم گشت که تمسک بسمع و نقل واجب تر از تعلق بعلم و عقل است لابد بطریق ضرورت از مستمعی و نقالی چاره نیست که در نقل روایت گوینده را از شنونده و مستمع را از مسمعی گریز نبود و آن مسمع باید که معصوم الذات و الصفات بود و آن مخبر باید که صادق اللهجة و المقال باشد تا خبر او مغلب الظن آید و مانند معاینه افتد و اگر نه چنین بود موجب علم و عمل نیاید و اقحام و الزام خصم را نشاید ...

... سؤالی که کرده ای این بیان آن نیست و دعوایی که کرده ای این برهان آن نی تو سیوال از آلت معرفت کرده ای نه از حالت معرفت و هر وقت که سیوال از آلت معرفت رود لابد ببیان آن مشغول می باید شد و بیان آن آلت آنست که گفته شد که حق تعالی مر معرفت هر چیزی را آلتی آفریده است موضوع و مصنوع

مر ادراک آن چیز را که در عالم ترکیب است بی آلتی روا نباشد که فعال بی آلت وعلام بی علت باریست جل شأنه چنانکه می فرماید والسماء بنیناها باید

یعنی بالقدرة لابالالة اما چون از عالم بسایط بدارالملک وسایط آیی بدانیکه فراش این خضرت بی آلت جاروب خانه نداند رفت و نقاش این ایوان بی خامه نگار نداند سفت و بی لب سخن نتواند گفت که ما بی آلت شنوایی درین عالم شنوایی ندیدیم و بی ادات بینایی درین گیتی بینایی مشاهده نکردیم و تا حکیم قادر آلتی ترکیب نکرد از شصت و اند پاره استخوان مجوف در چهار کسوت مختلف

و مؤتلف قالب را باطناب و اعصاب درهم و برهم نیست و عروق راکه انهار خون بدن است در وی جاری نکرد و ثقب و نقب آنرا بلحم و شحم فراهم نیاورد و کسوت جلد را که خلقان خلقتی است در وی نپوشید

خطاب بگیر و بگذار و امر و نهی و بنه و بردار درست نیامد و یکی از آن آلات مصنوع و ادات موضوع سمع است که مرکب است از غضاریف و جلود و سلاسل و اغلال مقید و مشدود و باد خانه ای بر سر او که باد هوا را که مرکب اصوات است بخود می کشید و چشمه ای در پایان او که مفهوم مستمع در وی مجتمع می گردد

تا از آنجا بلوح حافظ رسد که آن سخن را یاد گیرد و نگاه دارد و هم بر این منوال در همه جوارح و اعضاء و ابعاض و اجزاء پس چون کار بعلم و معرفت و دریافت ذات مقدس لم یزل و لایزال رسید آلتی می باست که نه مرکب ونه مرتب بود از این عناصر و جواهر ...

... و پسر خطاب را یارای این دعوی کی بودی که رأیت ربی بقلبی و پسر ابواطالب علیه السلام را این لاف نرسیدی که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا و اگر صد هزار شمع در دست سمع نهی در مضایق این ظلمات و دقایق این فلوات راهبری نتواند کرد و قدمی بر نقطه صواب نتواند نهاد

ونیز معلوم است که سمع محل خطابست و حکم ثمره ای دارد که پرورش در وی می یابد باز عقل مقر و منبت ثمره است که او را حکم شجره بود واز شجره تا ثمره فرق بسیار است و تفاوت بیشمار اما این آستانه بس رفیع است و این حضرت منیع پای شکسته این طلب را نشاید و دست بسته این طرب را نزیبد

و من یک فی خضیض البر ملقی ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۶۹

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السادسة عشر - فی حکومة الزوجین

 

... در غلوای این غوایت و در بدایت این عنایت خواستم سفری کنم و در اطراف عالم نظری در بسیط هامون بپویم و در ربع مسکون سرسافروا تصحوا را باز جویم

بر بساط بوقلمون گام بگام بگذرم و رجال عالم علم را نام بنام بشمرم باز وار بآشیانه کریمان پرواز کنم و از آستانه لییمان احتراز نمایم

بیقین نه بتخمین بدانم که طعم کیوس غربت چیست و مزاج خاک هر تربت چه که برگرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان کله مصاف پیوستن کار لنگان و بی فرهنگان است ...

... مرد گفت ای بحر بی غور و ای حاکم بی جور دانسته ای که الخدعة بدعة و الاغترار اضرار این زن مرا بطمع طمعه در دام افکنده است و زهر بجای نوش در جام گندم فروخته است و جو عوض داده کهنه تسلیم نموده و نو و عده نهاده بجای همیان انبان در میان نهاده است و بجای سوراخ سوزن در روزن گشاده است

در ناسفته گفته است و سفته بوده است و راه امن وعده کرده بود و آشفته بوده است شرط سم خیاط کرده سم رباط آ مده است و قرار بر حلقه خاتم کرده خرقه ماتم در میان نهاده است غبنی است معین و جرحی است مبین ترقیع را در وی راهی نیست و تقریع را در وی گناهی نه

الجرح قد لزعلی ضابط ...

... نیست انبان بی سر و پایان

همچو همیان بنزد خلق عزیز

نار ناکفته کفته بود هنوز ...

... این گفته ها همه تصویر است و این سفته ها همه تزویر من از گل در غنچه پاکیزه ترم واز در در صدف دوشیزه تر هیچ دستی بدر یتیم من نرسیده و هیچ الفی میم من ندیده است امانتی است ناگشاده و پیرایه ای است مهر بر نهاده

حجره ایست درش بمسمار بسته و حقه ایست سرش استوار کرده هیچ حاجی بگرد این کعبه طواف نکرده است و هیچ غازی در آن ثغر مصاف نکرده

کاه را در آن راه نیست و موی را در آن روی نه چون چشم بخیلان تنگ است و چون روی کریمان بی آژنگ هیچ یک درین راه نرفته است و هیچ مسافر درین پناه نخفته است

سخت بسته چو راه گوش کر است

ناگشاده چو دیده کور است ...

... صفحه تیغ کز حریر بود

چون حرارت این کأس و مزازت این انفاس بقاضی رسید چون گل در تبسم آمد و چون باد سحر در تنسم شد که قاضی اهواز آن کاره بود و از قضات روسپی باره آب از دهانش بگشاد و قلم از دست بنهاد و گفت ای کذاب لییم و نمام زنیم سبحانک هذا

بهتان عظیم را وی حکایت گفت که من در دهشت این مخاصمه و حیرت این مکالمه بماندم و گفتم ایها القاضی اصلح بینهما با لتراضی که هر دو سحبان کلام اند و اعجوبه ایام چون قاضی را نقش این فصاحت روی داد وگل این ملاحت بوی ...

... اجرامشان ز بی ادبیها چگونه زد

و افلاکشان ببلعجبیها چگونه بست

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۰

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة عشر - فی مناظرة الطبیب و المنجم

 

حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و بر اسرار متین که وقتی از سفر حجاز بخطه طراز بازمیگشتم و منازل و مراحل بقدم حرص می نوشتم چنانکه عادت باز آیندگان خانه و متحننان آشیانه است گام در گام بسته و صبح با شام پیوسته

چون مور بسوی دانه رایی کردم ...

... عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار

بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد این بیتم در زبان افتاد

ای تن چو ز حرص بار صد تب بکشی ...

... مکان اخوان طاعت را بر حریفان و ظریفان خلاعت بگزیدم که حلیف مناجات دیگر است و حریف خرابات دیگر لکل قوم یوم از دارخمار و قمار بجوار اخیار و ابرار آمدم و از صفه بزم و پیاله بصف تضرع و ناله انحراف کردم و در پهلوی مسجد اعظم و جامع محترم جایی بدست آوردم و واسطه قلاده صف مسجد شدم

هر روز من تبسم الصباح الی تنسم الرواح در صف اول نمازگزارد می و واجبات و مستحبات بجا آوردمی چون روزی چند ببودم تصنع صنیعت گشت و تطبع طبیعت الطبیعة مألوفة و النفس الوفة چون روزی چند بگذشت و دوری چند فلک بنوشت

بامداد آدینه در مسجد می گشتم و بر حلقه هر جمعی می گذشتم تا رسیدم بحلقه ای مجتمع و جماعتی مستمع دو پیر متفق سال مختلف احوال بر دو طرف آن حلقه نشسته در پیش یکی دارو وکتاب و در پیش دیگر تقویم و اصطرلاب ...

... هر عضوی از اعضای آدمی بطبیعتی مایل است و هر برجی ازین بروج عنصری را قابل حمل و اسد و قوس آتشی است و حرارت و یبوست بدیشان منسوب است و این سه را مثلثه ناری گویند و ثور و سنبله و جدی خاکی است و سردی و خشگی بدیشان منسوب است واین سه را مثلثه خاکی گویند

و جوزا و میزان و دلو بادی است و آن سه را مثلثه بادی گویند و سرطان و عقرب و حوت آبی است برودت و رطوبت بدیشان منسوبست و این سه مثلثه آبی گویند

هر برجی بمشاکلت طبیعی بعضوی نسبت دارد که هرچه از مولدات عالم سفلی است از فیض و رش عالم علوی است و این بروج بر حسب اختلاف اشخاص و طریق اختصاص نهاده اند بعضی نر است وبعضی ماده بعضی لیلی و بعضی نهاری ...

... آفتاب گرم و خشگ ماه سرد وتر زحل سرد و خشگ است و این مزاج مرگ است مشتری گرم وتر و این مزاج حیات است مریخ در غایت گرمی و زهره در نهایت تری عطارد حریف موافق و یار معانق است با هر که نشیند مزاج او گیرد و با هر که باشد صفت او پذیرد شمس و قمر و مشتری و زهره رؤس سعودند و زحل ومریخ و ذنب از زمره نحوس

عطارد را نه از سعادت جمالی ونه از نحوست کمالی اگر با سعد است از نحوست عاطل است و اگر با نحس است از سعادت باطل المرء یقتبس من قرینه و اللیث یفترس فی عرینه اگر خواهی که نقاب از چهره فلک بگشایم و رنگ و سیمای هر یک بنمایم

آفتاب سپید سیماست و ماه کدر اجزاست زحل رصاصی و مشتری سپیدی است که بصفرت میل دارد و مریخ ناری اللون است و زهره دری اللون عطارد چون آسمان مزرق است و جرمش در حرقت نزدیکتر فلک بزمین فلک قمر است پس عطارد پس فلک زهره پس فلک آفتاب پس فلک مریخ پس فلک مشتری پس فلک زحل پس فلک البروج که محل ثوابت است و نهم فلک الافلاک است و کواکب در فلک تدویر است و سیر فلک تدویر در فلک مرکز و طلوع و غروب وهبوط و صعود این جمله را اسبابی است معین و علامتی مبین حسابی است و مقدمه ای نه کم و نه کاست محدثی است پدید آورده قدیم وصنعتی است ساخته حکیم و الشمس و القمر حسبانا ذلک تقدیر العزیز العلیم پس چون زبانش از گفتار و جوارح از کارفرو ماند این قطعه برخواند ...

... از ثری تا ثریا و از سمک تا سماک و از قرار خاک تامدار افلاک چندانکه خواهی معقول و نامعقول و منقول و نامنقول توان گفت حدث عن رجب و لا عجب

ای پیر شیدا و ای حکیم هویدا تا بمواکب کواکب رسی و بانجمن انجم آیی بتو نزدیکتر افلاک اجرامی است و از آن معمورتر در و بامی عالمی است که آنرا عالم صغری خوانند و فلکی است که آنرا فلک ادنی گویند و فی انفسکم افلا تبصرون که این ترکیب از آن با ترتیب تر است و این نهاد از آن بند گشادتر

در ترتیب هر عضوی هزار عجایب است و در ترکیب هر جزوی هزار غرایب بی نفسی بود از معرفت نفس خویش پرداختن و در هفتاد سال خدای عزوجل را نشناختن ...

... هم چرخ و هم ستاره و هم شمس و هم قمر

این نه سپهر و هفت ستاره بنزد او

چیزیست بس محقر و ملکی است مختصر

چرا از بند و گشاد و قاعده نهاد خود آغاز نکنی که از ترکیب انسان تا ترتیب آسمان حجب و اطباق و منازل شاق بسیار است اگر تو از معرفت کمتر عضوی و مختصر جزوی از اجزاء خود بیرون آیی اسم حکمت بر تو مجازی نبود و نام علم بر تو ببازی نه

بیا تا سخن از یک تار موگوییم که ریحان باغ دماغ تست و علت آن ترتیب و حکمت آن ترکیب بیان کنیم موجب سیاهی او در صغر و سبب سپیدی او در کبر باز نماییم و بقوت و کمال قدرت صانع مقر آییم واز وجود چهار طبع در وی تصور و تقریر کنیم و داعیه اثبات و جاذبه انبات در وی ظاهر گردانیم تا معلوم شد که علم معرفت شعری نادانسته بعلم شعرای نتوان رسید واین دقایق نادیده حقایق نتوان دید ...

... آدمی عالمی است از حکمت

و اندرو صد هزار بند و گشاد

حق درین هفت چرخ ننهاد است

آنچه در اصل هفت عضو نهاد

کور دل بنده ایست آنکه ندید

که چه سریست اندرین بنیاد

هم ببیند بچشم عقل و خرد ...

... بشناسد هر آنکه داند و دید

کاین بناییست کرده استاد

هر که هستی خویشتن بشناخت ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۱

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثامنة عشر - فی الفقه

 

... پس در میان آن چپ وراست میدویدم بشهر همدان رسیدم مدینه ای دیدم ساکن الاماکن عامر الاطراف و الاکناف آراسته بعلم و ادب مشهور بفضل و هنر مبارات اهل او بحل حقایق و مجارات ساکنان او بکشف دقایق

در اطراف او بقدم اختبار میگذشتم و بساط او را بحدقه اعتبار می نوشتم تا روزی در آن تک و پوی و جستجوی بجایگاهی رسیدم که موسوم بود بزمره فقها و منسوب بود بیکی از علماء امام آن بقعه نظیف و در اثنای موعظت بر صدر منبر متکی بود واز ناهمواری اهل بدعت مشتکی آتش دعوی میافروخت و خود را چون طاووس بنظارگیان میفروخت

پس چون آتش در سخن بتفسید واز جاده آزرم بچسبید منبر دعوی برتر نهاد و زبان جاری بگشاد و گفت سلونی عن المغیبات و لا تصمتوا عن الخبییات بپرسید هر چه زیر عرش ممجد است و بر فرش ممهد که این مخدرات و مقدرات از دیده من محجوب نیست و از خاطر من مسلوب نه که این پوشیده رویان با من هم خانه اند واین نفور طبعان با من هم آشیانه ...

... و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا و بشنو چند مسیله شریفه که میان شافعی و ابوحنیفه سایر و دایر است و مردان را در محراب و زنان را در جامه خواب بدان نیاز و احتیاج است تا بدانی محیط عالم مکتب تعلیم است نه قدم تقدیم و خطبه لاف نه خطبه تعظیم

دعوی انا خیر منه کار ابلیس است و لاف همه دانی مایه تلبیس چه گویی در آنچه مقتدی بترسد که او را حدث رسد برود و وضو کند و بمقام نماز باز آید اقتدا کند و بر آن نماز بنا کند یا نماز وقت از ابتدا کند

سایلی دیگر برخاست و آواز داد که ای پیر گرم گفتار کبک رفتار بالای والای این معنی را برهانی نیست و این مشکل را بیانی نه چه گویی در مردی که نمازی در شبانه روز بگذاشت وندانست که کدام نماز است ...

... که تازی و فارسی منثور در همه دفاتر مسطور و تکرار آن مجارات فقیهان و مبارات سفیهان بود اما بر بدیهه و ارتجال و بر فورو استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت آن موی درنگنجد و اگر منبر دعوی برتر نهم و بر سر هر عروسی دو افسر نهم توانم

فبحر العلم طامح طاهی وقبضه القوس فی یدالرامی نخست بنظم تازی و انشای حجازی این عذار عذرا را بیارایم و باز بنظم دری نقاب از چهره زیبا بگشایم و در این درج بنظارگیان بنمایم

اذا خاف من حدث لاحق

فبان من القوم ما قد طهر

ففی قول نعمان یبنی الصلوة

و عند محمد کذا و استمر

فلیس البناء له بعد ما

یعود علی حاله واستقر ...

... پس باز بر روایت بو یوسف فقیه

او هم بر آن نماز که دارد بنا کند

و مسیله دوم که خود را بدان شیدا کردی و بامتحان و رعونت القاء جاب آن بلغت کر خیان و بخلیان و نظم تازیان و رازیان گوش دار ...

... ثلاثة قعدات یوافیه واختصر

پس عنان بیان از لغت عرب بعجم تافت و از لغت حله بنوای اهل کله شتافت و گفت

فوت شد مرد را بروز و شبی ...

... شب و روزی کند نماز تمام

باز نزد محدبن حسن

دیگر آمد جواب این احکام ...

... ذکرتنی الطعن و کنت ناسیا

گفت بگیر تیری بر نشانه سیوال و بستان قدحی مالامال

ستعرفنی اذا جربت حالی ...

... هر کرا خرقه ای بود در انداخت و هر که را کیسه ای بود بپرداخت پیر طناز چون صیرفی و بزاز بازر و جامه و آلت دمساز شد و با یسار و غنا انباز گشت

چون از بالای منبر بنشیب آمد هیچ دیده تیزگرد او را ندید چون ماه در غمامه کنام رفت و چون ستاره در پرده ظلام بعد از آنکه سخن متبرک او شنیدم چهره مبارک او ندیدم

معلوم من نشد که بر آن پیر گوژپشت ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۲

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة التاسعة عشر - فی اوصاف بلدة بلخ

 

... در بر گرفته خاک چمن های او وشی

بر گلبنان گنبد اخضر نهاد او

گلهای گونه گونه ز خیری و آتشی ...

... گفتم زهی هوای معطر و فضای معنبر که بخار او همه بخور است و تراب او همه مشک و کافور خنک آنکه مسکن اصلی در این دیار دارد و مقر درین مزار

با خود گفتم چون رسیدی بانهار و غدیر و خورنق و سدیر بنشین و آرام گیرد لقد سقطت علی الخبیر پس اندیشیدم که همه این انهار و ازهار ربیعی نصیبه قوت طبیعی است

از عالم جسمانی بعالم روحانی باید افتاد و قدم از منزل بهیمی و شهوانی بیرون باید نهاد و از خانه خاکی بمرحله فلکی باید رفت و از دواعی شیطانی بداعیه ملکی باید خرامید که این همه رنگ و بوی و جست و جوی از بهیمی طبع زاید نه از سلیمی عقل که رنگ و بوی فریب مخنثان و آرزوی مونثان است

مرد صاحب فرهنگ باید که ببوی و رنگ مغرور نشود وبنمایش وآرایش مسرور نگردد باش تا رجال این طلال را بر سنگ امتحان بیازماییم و بکأس انفاس هر یکی بیاساییم

روزی چند درین جنة المأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست چرم چگونه بیرون آید اگر قالب با قلب و صورت با معنی و ظاهر بباطن متوازی و متساوی افتد

خود پای افزار سفر بعزم اقامت در این دیار سلم و سلامت بگشایم و اگر این گلها را با خار آویزشی باشد واین نسیم ها را با سموم آمیزشی مرکب بمنزل دگر رانم و آیت تحویل برخوانم که عزم جوینده و قدم پوینده مرحله شاد بود جوید نه منزل زاد و بود

پایم چو بسته نیست بجایی سفر کنم

کز باد او نسیم بهاری بمن رسد ...

... همچو شبلی همه عزیز قدم

چون بجمع خاندان نبوت و مترقعان ابوت و بنوت نگریستم ساداتی دیدم باسلاف خود مقتدی و بانوار اجداد خود مهتدی هر یک در میراث نبوت صاحب نصاب و نصیب و در میدان فصاحت صاحب جیاد نجیب

بعضی در مسند ریاست و قومی در محشد سیادت جمعی از ایشان اغنیاء من التعفف و فوجی از ایشان اسخیاء بلا تکلف ...

... روضه های بهشت از آن خاک و خشت مشاهده کردم چون از فرض و نافله بپرداختم و رایت طاعت بر افراختم خود را برسته عوام انداختم و بمجمع اقوام گذر کردم بهر طرف که رسیدم پنداشتم که واسطه قلاده شهر آنجاست و موضع اجتماع و انتجاع اینجا از غایت ازدحام اقدام مر اقدام را مطابق بود و اندام مر اندام را معانق همه قدمها از یکدیگر مشتکی و همه سینه ها بر پشتها متکی

لثام لاحقان قفای سابقان شده و کتف سابقان عصای لاحقان گشته صوفی وار همه را زاویه در کار یکدیگر و ترکی وار همه دست در شلوار یکدیگر چون مور و ملخ در هم آمیخته وهر یک در کسب وکار خود آویخته چون دشت عرفات ومجمع عرصات عابد و عاصی و دانی و قاصی و افاقی وعراقی و ختایی و بطحایی در هم بسته و پیوسته

بعضی چون قامت سرو قبا پوش و بعضی چون قد صنوبر ردا بر دوش جمعی چون گلبن در لباس تکلف و برخی چون ارغوان در ثیاب تصلف بر هر قدمی لاله رخساری و بر هر طرفی مشک عذاری

شهرشان از خوشی چو خلد برین ...

... لوح و توحید را در عهد مهد از بر کرده و دواج اوامر و نواهی را چون قماط طفلی در خود پیچیده عروس شرع را گوشوار قلب آمده و از مقام صلب در دین صلب

این خود وصف رجال و نعت اهل مقام و قصه دستار بندان است و فسانه خردمندان که گفته شد قسم دوم سخن ناگفتنی ونهفتنی است و در آنحدیث ناسفتنی که حکایت مختفیان تتق جمال و وصف کمال ایشان جز بر اجمال نشاید و نعت موی و صفت روی این محجوبان عصمت در زمره نامحرمان خلوت نشاید خواند

دع ذکر هن ففی التذکار آفات ...

... و رحت فیهم برحب العیش و البال

چون مدت سالی در چنین حالی بسر آوردم عزم سفر قبله جزم کردم چون مولودی که از کنار مادر بماند و چون معلولی که از تنعم بستر و بالین جدا شود عیشی تیره و تلخ و سینه ای پر از عشق دوستان بلخ غم های دل از شمار بیرون وقامت از بار ندامت سرنگون

قدی چون کمان زهجر یاران چفته ...

... گفتم ببیت المقدس که مرقد و مضجع انبیاست و مبیت و مقیل اصفیاست گذری کنم و بر آنخاک نورانی و تربیت روحانی سفری و نظری بود که لثام آثام از چهره وقاحت من برخیزد و غبار خطییات از جلد نامدبوغ من فرو ریزد و این بغیت نیز بسیر الأقدام و جر الزمام میسر شد

در اثنای این قعود و قیام مسیر و مقام دو سال تمام این چتر منور بزر اندود اخضر و غبر افلاک و خاک را پیمود و در دونوبت خورشید صاحب عقل بنقطه منطقه حمل رسید و آثار سعود و نحوس بواسطه خنوس و کنوس این قاهران مقهور و جباران مجبور در عالم ظاهر شد

گاه غمام خریفی بیغم می گریست و گاه برق ربیعی بیطرف می خندید گاه بلبل مقبول در وصف گل مداحی می کرد و گاه زاغ ملول در فراق راغ نواحی

گه شمس در اقامت و گاه بدر در مسیر

که برق در بستم و گاه ابر می گریست

اندر دهان دهر گه این رفت و آن بماند ...

... پس روی براه نهادم و عنان بقاید قضا دادم منزل بمنزل در طلب مقصود می آمدم تا بدروازه حرم گرم و خاک پاک آن تربت با رتبت رسیدم

آنهمه اشجار و اغراس را منکوس دیدم و آنهمه احوال را معکوس یافتم نسیم سحری نکهت گل طری و رایحه بنفشه طبری نداشت و در لاله صحرایی طراوت رعنایی نبود

نه در چمن ربیعی رایحه طبیعی بود و نه در گل بهاری بوی نافه تتاری سباع در آن رباع خانه کرده ووحوش در آن بقاع آشیانه ساخته قصور عالیه آن چون قبور بالیه شده و مرابع پرنگار آن مواضع اعتبار گشته ...

... همه متعززان در لباس بینوایی و همه متنعمان در صورت گدایی مقهوران صدمت نوایب و محبوسان صولت مصایب تا روزی در آن تک و پوی وجست و جوی بمحلتی از محلات و طرفی از متنزهات آنشهر که ازدحام عوام آنجا بودی رسیدم

جمعی دیدم چون بنات النعش از یکدیگر دور و رنجور و مخمور گرد آمده پیری نورانی بر سر آن ویرانی ایستاده در آن اطلال مینگریست و بر آن احوال می گریست و این ابیات روایت می کرد و از آنداستان حکایت

هی الاراکة و الطرفاء و البان ...

... بعضی ازین زوایا مساجد متبرک است و بعضی ازین خبایا معابد مبارک هر جایی که تو پای نهی سجده گاه زاهدانست و بر هر خاکی که تو نظر می افکنی جای شاهدان

هزار شاهد درین خاک شهید است و هزار عابد درین رسته عبید ای جوان اگر سر این دید و شنید داری بنشین تاماتمی بداریم و حقی بگزاریم مر این کرام خفته را مداحی کنیم ومر این اطلال رفته را نواحی وگرنه بی عشق شیدایی مکن و بر خیره رعنایی نه که غمام صباحی و ظلام رواحی درین ماتم اشکبار و سوگوارند

حی الدیار فانهن قفار ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۳

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العشرون - فی السکباج

 

... تا روزی یکی از جماهیر دهر و مشاهیر شهر که فتوت نامی داشت و در مروت کامی خواست که اخوان صفا را بر گوشه وفا جمع کند و ابکار افکار هر یک را بازجوید و بخور و بخار هر یک را ببوید و کنه حال هر یک بداند و درج هنر هر یک بخواند

با آن قوم هم کاسه و کأس گردد و با آن طایفه هم الفاظ و انفاس شود یکی از آن طایفه که آشنایی داشت و بامر و نهی فرمانفروایی میقاتی مرقوم و میعادی معلوم بنهاد

از شبها شب یلدا معین بود و از خوردنیها خورش سکبا مبین بر سکبای مزعفر معطر قرار دادند و لوزینه مدهن مکفن اختیار کردند ...

... پیش از طلب آن غنیمت و اتفاق این عزیمت پیری ادیب غریب باما همراز بود و در مباحثه و منافثه هم آواز خواستیم تا از فایده آن مایده محروم نماند و بی ما آن شب مغموم و مهموم نگردد صورت آن اجتماع از وی ننهفتیم و قصه آن لوت و سماع با وی بگفتیم

پیر را در مسند استماع بنشاندیم و نص لود عیت الی کراع لاجبته بر وی خواندیم پیر بزبانی قاطع و بیانی ساطع گفت

ایها السادة مالی به عهد و لا عادة اسباب لذاتتان مهیا باد و کیوس را حاتتان مهنا که تنزل بطریق تطفل عادت کریمان نیست و استجلاب فواید باجتماع مواید جز سیرت لییمان نه الکریم یستضی ء بزیته و یلتقط کسرة بیته شعر ...

... فالحکم حکمکم و الأمر امرکم

چون بر آن مایده موعود کالحلق المسرود بنشستیم و عقدهای احترام از گردن احتشام با نبساط و ابتسام بگسستیم قوبت آنکه آفتاب منور از چرخ مدور از گریبان مشرق بدامن مغرب رسید و کحال شب سرمه ظلام در چشم روز کشید و مشک تاتار در عذار نهار دمید حالت روز متغیر گشت و ردای صبح متقیر

بگرفت از برای دل کینه توز را

زنگی شب ولایت رومی روز را

بنشاند آب تیره ز سیل شب سیاه

از آفتاب تابش و گرمی و سوز را

مضیف ظریف با جبه لطیف و دستار نظیف بیامد و گستردنی بگسترد و خوردنی بیاورد خوانی بنهاد از روی عروسان آراسته نر و از زلف شاهدان پیراسته تر

چون درج ارتنگ مزین بهزاز رنگ بهر ظرفی ابایی و بهر گوشه ای انایی ابا از اناء لطیفتر و ظرف از مظروف ظریفتر حیوان بری و بحری را شامل و شایع و الوان عتیق و طری را حامل وجامع ثور با حمل دریک برج انباز گشته و سمک باطیر دریکدرج همراز ...

... و فی قصتی طول کصدغک فاحش

بدانید ای اخوان صفا و اعوان وفا که من وقتی در اقبال شباب در اثنای اغتراب بنیشابور رسیدم و آن خطه آراسته پر خواسته دیدم

گفتم در میادین چندین نمایش و آرایش روزی چند آسایش توان کرد چنانکه غربا در شارع اعظم بنشینند تا نیک و بد احوال عالم بینند

بر دکان بزازی بنشستم و بصاحب دکان دوستی بپیوستم هر روز از وقت تنفس صباح تا گاه تغلس رواح برطرف آن دکان بودمی وسخن اجناس مردمان شنودمی و بحکم آن مواظبت و موافقت با خداوند دکان روشنایی ظاهر شد

چون موافقت صحبت دوستی استحکام پذیرفت و ماده مودت قوت تمام گرفت خبایای سرایر در میان نهادیم و خفایای ضمایر بر طبق عیان بگشادیم ...

... مخصوص است بمجمع راندگان و طایفه برجاماندگان و محلت ما محلت میاسیر و مساکن مشاهیر است با خود گفتم خه خه و علیک عین الله

نخستین قدح درد آمد و اول تشریف برد هر سخن که بر این منوال بود نه در خور وقت و لایق حال بود پس بر نزغاب شیطانی وعثرات نفسانی حمل کردم و این بساط بنوشتم و لاحول گفتم و بازگشتم

پس گفت ای جوان غریب بدانکه شب بیگاه است و تا خانه ما میلی راه کدبانوی خانه حجره میآراید و آمدن ما را میپاید ...

... پس گفت که راست گفته اند غریب دوست نشود و همرنگ و پوست نگردد آخر نپرسی که از این اصل فصل چنداست و از این زرع فرع چند

اکنون ناخواسته بنمایم و این راز نیز بگشایم بدانکه مرا از وی پسریست و دختری یکی ماه و یکی آفتاب یکی شمع و دیگری شهاب دختر گویی مادرستی در ملاحت و پسر گویی پدرستی در فصاحت این نشان آزادگی و حلال زادگی است و دلیل طراوت حسب است و طهارت نسب و بدین بتوان دانست که مادرش بجوانی بیباک نبوده است و مجاری رحم آن از آب شوم جز پاک نبوده

گفتم آنکه ترا باید بدیگری نگراید و این در که بتو بندد بدیگری نگشاید بدین ترتیبات احتیاجی و بدین ترکیبات رواجی نه الحرة درة یتیمة در یتیم سفتن کار هر خس نبود و خفتن با حره کریمه اندازه هر کس نه

و الشبل ان اضحی و بات و ضیعا ...

... فلا تقل الاقارب کالعقارب

اذاما المرء ساعده بنوه

فقد نال المطالب و المآرب

پس رسیدیم بکوچه ای باریک و دهلیزی تنگ و تاریک گفت قف مکانک و خذ عنانک بشرفات جنات رسیدی در نگر و بعرصات عرفان آمدی مگذر

از بعد ساعتی با چراغی نیم مرده بیرون آمد و آواز داد که درآی و مپای که رنجها بسر آمد و گنجها بدر چون هر دو از شارع قدیم بحریم آمدیم مرا در گوشه ای بنهاد و در بیغوله ای بنشاند و خود با عروس ببازی و با کودکان بطنازی مشغول شد

چون زمانی ببود و ساعتی بیاسود بیامد و گفت بدان و آگاه باش و غربا را چون من پشت و پناه که این سرای من که می بینی و در وی بی خوف و رنج می نشینی در عهد قدیم زندانی عظیم بوده است ...

... کار کرد این در و دیوار روزنامه ایست و پرداخت این رنگ و نگار دفتر و خامه ای امشب خط خط بر تو بر خوانم و حرف حرف بر تو رانم تا چون درج خرج من بخوانی قدر و ارج من بدانی باش تا ساعتی بچریم وسکبای موعود بخوریم

پس روی بکار بردیم و دست بشمار آوردیم آنگاه این سخن بنهاد و بخاست و طشت و آبجامه بخواست و گفت ایها الشیخ الطشت و الغسول یقوم بهاسنة الرسول پس گفت بدانکه این طشت را در بازار دمشق بهزار عشق خریده ام و این آبدستان را بهزار دستان بدست آورده ام و این دستار که پرستار در گردن دارد در طرایف فروشان طبرستان بخریده ام و از میان هزار بگزیده ام و مرا در غلوای آنوحشت و اثنای آن دهشت کار بجان آمده بود و کارد باستخوان رسیده

دل جفت تاب گشته و تن را تب آمد ...

... گر کاربدین تفصیل کشد این تلخی بجان شیرین رسد فنعوذبالله من لییم شبع و من دنی زمع با خود گفتم که از این قضای مبرم جز گریز روی نیست و ازین بلای محکم جز پرهیز بوی نه

دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم و تن بقضا و قدر دادم و راه راست بر گرفتم و بتک میرفتم واین بیت می گفتم

و لما نجوت من هذالحبل المسد فررت فرارا من الاسد ...

... کنده بر پای خرقه در بر وکلاه ژنده ای در سر نمد بر پشت وکاسه در مشت بر شارع اعظم ایستادم و کاسه دریوزه بر دست نهادم اتفاق را همشهریی بمن رسید و تیز در من نگرید

چون نظر دوم بینداخت مرا بشناخت و بچشم عبرت در من نگریست و بر احوال و اهوال من بگریست پنداشت که شوری یا فسادی انگیخته ام ویا خونی بناحق ریخته ام

چون صورت حال بشنید معلوم کرد که آن ذلت چندان تبعه و ذخیره ندارد و آن جنایت اثم کبیره نه برفت و خبر بدیگر یاران برد و قدم نزد بواب و احتساب بیفشرد تا غربای شهر برآشفتند و این سخن با والی گفتند ومثالی از امیر عسس بوکیل حرس آوردند مرا بعد از دو ماه از زندان بیرون کردند ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۴

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

حکایت کرد مرا دوستی که در شداید ومکاید انباز بود و در سرایر و ضمایر همراز که وقتی از اوقات بحکم تقلب اشکال آسمانی و تغلب احال زمانی قطرات باران نیسان از بلاد خراسان کم شد و چشم ابر بهاری چون چشمه خورشید بی نم آسمان منبسط طبع صاحب قبض گشت و سحاب از بیمایگی باریک نبض

در سرشت سحاب وهاب جز شحی نماند و چشم بیرحم غمام را ترشحی نه چشمه های آب نیستان از خاک بسته و جسم های خاک بستان گسسته گشت و راه سیلاب گردون از بسیط هامون بسته شد

عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد اشکال افلاک اخضر در احوال خاک اغبر ظاهر شد نه بایان گلها را صباغی کرد ونه باد بستان را دباغی

صحن بساتین و عرصه زمین چون معلول مستسقی عطشان بود و چون محموم محرور ظمآن بقراط ابر بر عطش صبر می فرمود و در احتماء صدق میافزود تا حال بدانحال رسید و کار بدانجا کشید که عقل در آن متحیر شد و وجود طعام و شراب متعذر ...

... ابر را مایه نصاب نماند

سوی بستان شدن شتاب نماند

باغ را در شرابخانه ابر ...

... در چمنها ز تابش خورشید

در دو زلف بنفشه تاب نماند

پس حلول این اهوال و حول این احوال چنان تقاضا کرد و این معنی ادا که هر کسی در تمحل توشه ترحل بگوشه ای کرد که در مجاعت باد روزه با قناعت دریوزه نتوان ساخت که این نکبتی است تام در ذریه آدم ع ما جعلنا هم جسدا لا یأکلون الطعام ...

... گر نبودی در میان مقلوب رب

من نیز در موافقت جماعت جای بپرداختم و از انبان و عصا اسباب استطاعت ساختم بند خرسندی بر دل نهادم و روی از خانه بمنزل شیطان نفس را بند کردم و عزم سفر سمرقند

پیش از آن از سالکان آن دیار و ساکنان آن مزار حکایت آن شهر بزرگوار شنیده بودم و از اندک بسیار آن پرسیده ماؤها راح و نسیمها ارواح و صباحها لخلخلة و رواحها للسلوة صباح و فیها حسان ملاح بسمع من رسیده بود که تیغ زبانان سمن خد وکمان ابروان تیز قد از آن خاک خیزند و خون عاشقان بدان اسلحه در آن مسلخه ریزند ...

... سرو قدان در آن چمن رویند

باد فردوس از آن هوا یابند

گل جنت از آن زمین بویند ...

... همه چون لاله لعل رخسارند

چون بنفشه همه سیه مویند

همچو مل خوش لقا و خوش طبعند ...

... در هر قدمی کلاه مغانه و در هر گامی زنار بیگانه با جهودان هم پیاله و با گبران هم نواله بدانید ای غربای شهر و نجبای دهر که طالع این کبر وحسد برج اسد بوده است و بوقت تمهید این واقعد و تشیید این اساس زحل بوی نظار بوده و مریخ کواکب بر نحسی پیوسته و اتصالات ثواقب سعد گسسته

اسبابب نحوست فراهم و دواعی عقوق محکم خاک این خطه با خون خلق آمیزشی دارد و آب این شهر در مجاری حلق آویزشی ظباء این بیشه گرگ و شیر است و باران این بهار تیغ وتیر غربت در این شهر محض کربت است و ریختن خون غربا بنزدیک این علما عین قربت

گل این نوبهار خار دل است ...

... خمر او سر بسر خمار دل است

پس چون شکایت پیر بدین نهایت رسید واین تقریع بغایت کشید جوانی صیرفی بند کیسه بگشاد و مشتی اشرفی بوی داد وگفت ای پیر خوش حکایت و ای مرد صاحب شکایت تا درین شهری ما را با تو نان و همیان در میان است و حکم تو بر سود و زیان من روان و خانه آن تو و ما در فرمان تو بساط شکایت در نورد و ازین حکایت برگرد

الضر قد یعتری فی الحر احیانا ...

... آزاده آن بود که در شداید صبور بود و در وقایع حمول و در مکاید جسور الکریم حمول و الییم خمول چون حرارت این سخن بدماغ پیر رسید

این ورق بنوشت و ازین سخن درگذشت باعتذار و استغار پیش آمد و گفت ای جوان جواد وای مفخر بلاد هذا نداء محموم و صداء مهموم و نفثة مصدور سخن مرد رنجور در سمع خردمندان مقداری ندارد و در پله کریمان اعتباری نه

الا فاصفح ودع هذا الحکایه

فقد یشکو المریض بلا نکایه

آتش مجاعت چون برافروزد خار قناعت بسوزد مرد چندان قنوع باشد که در آتش جوع نباشد تجویف این ترکیب عذرخواه این تشبیب است وجزاء این قالب مستغفر این شرح و تقریب جوف ابن آدم لا یملؤها الا الرغام و لا یشبعها الا الثغام

ممان که نفس تو اندر طمع دلیر شود ...

... حاسد نوبهار روضاتش

رشک جنات عدن بستانش

نوشها داده تیر و ناهیدش ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۵

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

... سبب این بود که روزی در بازار طرایف فروشان از طوایف بطوایف می گشتم و معلمات ظرایف میگشادم و مینوشتم ناگاه شعاع نظر برویی افتاد که از ماه باجمال تر و از آفتاب با کمال تر و از مشتری با عتدال تر بود چون فصل بهار با هزار رنگ و نگار و چون بتخانه چین با هزار زیب و آیین

لبی پرخمر و چشمی پرخمار و قدی بیتاب و زلفی پرتاب غره ای چون سیم خام و طره ای با هزار جیم و لام عذاری چون بنفشه بر سوسن دمیده و عنکبوت عارضش مشک ختن بر برگ گل تنیده

بنفشه گون شده پیرامون خد سمن پوشش

دل اندر خط حیرت مانده از خط بناگوشش

عیان بس لؤلؤ خوشاب اندر درج یاقوتش ...

... ز فعل باده دی وز خمار مستی دوشش

گفتم در آی که خانه عقل و رأی گرفتی و نانشسته جای گرفتی پشت بمسند ناز نه که صبر را پشت بشکست و خوش بنشین که عقل رخت بربست

تو افزون شو که شخص از صابری کاست

تو خوش بنشین که عقل از خانه برخاست

هوای دل ز بهر خدمت تو ...

... اجرع کاسات الهوی غیر سایغة

و عیش اصبناه کعیش کثیر

و لیل قطعناه کلیلة نابغة ...

... گفتند شیخا ندانسته ای که ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکجا نپاید در این کوی چون تو دیوانه بسیارند و گرد آن شمع چون تو پروانه بیشمار

عاشقان بنی اندر آن حضرت

عدد ریگ در بیان ها ...

... سخن فروش برخاست و ندا در داد بچپ و راست علت قلبی که آنرا عشق می گویند کراست و آن عاشق مأیوس منحوس عبوس کجاست

تا تعویذ دوستی که از زمین کشمیر آورده ام بنام او از نیام بیرون کنم و بر وی و مقصود وی آزمون اگر بر مقطع مراد آید فحکمی فی الدنیا دین و اکثر بمثابت اصابت و اجابت نرسد فحکمه اللعن فی الدارین و الامهال احد الیسارین

ستاننده را در این علم چهل روز مهلت است تا نمایش بآزمایش برابر شود و گفتار باختیار همسر با خود گفتم که اینکار دشوار بی زر میسر نخواهد شد و این موکل معربد بی جعل بدر نخواهد رفت ...

... در گرو عشق بباید نهاد

خواهی کاین بند گشاده شود

بند سر کیسه بباید گشاد

گفتم شیخا اگر این دلیل راه بنماید و این قفل بدین کلید بگشاید تراست کیسه و نقدی که در وی است و دستارچه و عقدی که بر وی است

پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه قطعه ای کاغذ مزعفر از پارچه خرقه اخضر بیرون کشید و ببوسید و بر سر نهاد و بدست راست بمن داد و گفت بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید یفعل مایشاء و یحکم مایرید

بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معرت کربتها و انجلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های رنگ گرفته بستدم و بمهر برگرفتم

هنوز بیست گام ننوشته بودم و از سر آن محلت نگذشته که مقصود خندان با حسنی هزار چندان چون ماه از گرد راه و چون یوسف ازبن چاه میآمد

چون باد سخت میدوید و چون شاخ درخت مینوید چون مرا بدید لعل بدخشان با در عمان بسفت و بی آزرم و شرم بگفت شیخا آن آتش دیرینه در زوایای سینه همچنان متمکن است و یک ساعت از پی لذت خلوتی و سلوتی ممکن گفتم خه خه علیک عین الله بیا و در دیده بنشین که در زمین جای تو نیست

امروز چنانی که غلام تو توان بود

در بند خم حلقه دام تو توان بود

چون باد صبا عاشق زلف تو توان شد

چون خاک زمین بنده گام تو توان بود

بر آهن تفتیده و در آتش سوزان ...

... گیتیش در کدام زمین برگشاد کام

گردونش در کدام زمین بر نهاد بند

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۶

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة و العشرون - فی الخریف

 

حکایت کرد مرا دوستی که در صفوت مهرجوی بود و در عفوت عذرگوی چشیده شربت غربت بود و کشیده ضربت محنت و کربت

صاحب حکایت و اخبار بود وعدت اسفار که چون در سپردن جهان اصرار من بغایت رسید و اختبار من بنهایت انجامید

اجتیاز بحر و بر و امتیاز خیر و شر ملالت آورد و از دیدن گرم و سرد و آزمودن نیک و بد سآمت افزود با دلی پر از آذر و بیجان از حد آذربایجان بخاک فلسطین مستمند و حزین افتادم و جناح سفر در آن خطه بگشادم و با خود گفتم

خیمه بر میخ اقامت باز بند

دل بمهر دلبر دمساز بند

با نوای بینوایی راست شو

پرده ساکن شدن برساز بند

چون مرغ در آن نشیمن بال راست کردم و رای عزم بآشیان درست ساختم عصای سفر بشکستم و بینداختم و انبان توشه برافشاندم و بپرداختم خطه ای یافتم دلگشا و خرم چون روی دلارام و باغ ارم باغهای او پر از چمن و چمانه وکاخ های او پراز نوای چنگ و چغانه ...

... دست روزگار بتاراج تاج اشجار و دواج مرغزار دراز می گشت و جناح چنار درهر جویبار بی برگ و ساز می شد قلاید و فراید عروسان چمن از گردنها میگسست و در دامن ایشان توده می کرد و زنگار خالص و شنگرف بآب و زعفران ستوده

شاهین میزان باطاووس بستان در هوا میکوشید و پله و سنگ و حله و رنگ از سر دلبران میکشید و زبان از زبان حدایق و عبایق آیه انهای میخواند و خزان از شرابخانه رزان کأس دهاق بآفاق می داد

تا روزی با طبقه حریفان غریب و جماعت ظریفان عجیب شهری و سفری و حضری و یمانی و عمانی در بساتین فلسطین طواف اعتبار می کردم واز غرور و سرور ایام اختیار مجلسی دیدم و پیری سیاح با نوایی نواح در صیاح آمد و گفت دریغ از این اشباح و ارواح فاصبح هشیما تذروه الریاح

در بستان و باغ از دل پردرد و داغ می نگریست و بدان جماعت آیه انما مثل الحیوة الدنیا می خواند و می گریست خاشع و خایف می گفت ای مسافران مکه وطایف در ازهار و انهار نگرید فقد طافو علیها فانظروا من أمر الله أمره و اختیار وا علی الأذکار ذکره

حکم خداوند بینید و بصنع او نگرید و روی او بیاد آرید و غنیمت شمیرد در غم و شادی ایام منگرید و مخندید و چشم در گردش زمانه مدارید و دل در وی مبندید

در هرج لاله فروردین و گلهای خزان حزین نباشید که چگونه در میآرمند و غمان دل بر یکدیگر می سازند در فراغ ورد با دل پر درد چیزی می خوانند ...

... در دیده همه نگار ارژنگ چه سود

در میان بستان دژم می نگریست گاه می خندید و گاه می گریست

چندان ز فراق خون بیالود تنم ...

... یا خوشه در آن رشگ ثریاست همی

انار پر خون شکسته و بسته چون عاشق پشت شکسته در خاک میافتاد و نشان جعد و زلف بدلبران می داد و می گفت

این زلف شکسته بیدلان می بینی

درهم شده از باد خزان می بینی

دلبند مباش آن ستمها کم کن

اینست سزای ظالمان می بینی ...

... مانند رخان دلبران چینم

آری چه عجب که شد سخن بند گشاد

کو پنجه ما ز ساعد و بند گشاد

با طوطی سبز گرکنی دلبازی ...

... دیدی چه کرد دهر بر آن نو خطان باغ

ای پیر گوژ پبشت چنین دل بر او مبند

ای گل مبند کله و بلبل نوا مزن

وی نارون مثال تو بر یاسمین مبند

بر هر چمن حلی نه و بر هرد من حلل

چون در خزان گشادی در من درین مبند

ای یاسمن بجام میآمیز شیر و می

وی مشک بید بیز تو هم عنبرین مبند

چون پیر کارگاه فضل این حله ببافت و جامه هست و نیست باز بشکافت سوار عنان و راه او در نیافت من سیوال دیگر را بسنجیدم و در عقب وی بدویدم با خود گفتم فلا نسمع الا همسا ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۷

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة و العشرون - فی اسامی الخلفاء

 

حکایت کرد مرا دوستی که مودت او ثباتی داشت و محبت او حیاتی که وقتی از اوقات که ریحان جوانی در لباس شباب و رعونت بود و سپاه برنایی را مدد و معونت

طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود

در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر

سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد

فالنار تحت رماد الذل من کسل ...

... گفتم آخر این منزل با چندین نمایش و آرایش استراحت و آسایش را شاید مرکب طلب را زین درجل کشیدم و رخت سفر از آفتاب بسایه گل دست در دامن پیاله و گریبان نواله زدم

با حریفان لاله رخ صحبت پیوستم و با دوستان پیاله عهد معرفت بستم گاه پایم چهره چمن سپردی و گاه دستم حلقه چمانه گرفتی و این ابیات در دهان و زبان افتادی

اکنون که چمن چمانه جوی است ...

... چون جامه عصمت آلوده گشت و کیسه ثروت پالوده شد یاران پیاله و قدح سرپوش از طبق اخوت برداشتند وراه و رسم اهل مروت فرو گذاشتند

چون شراب خورده از ایشان جز خماری در سر و چون گل فرو ریخته از ایشان جز خاری در بر نماند واز آن چندان شراب انگوری جز استفراغ زنبوی حال نیامد و آن سفره صحبت کندوی سربسته و سرپیچیده شد لاله وار خندان خندان بساط صحبت در نوشتند و سایه وار تمام ناشده درگذشتند

چون شمع نپایست شبی با ما بیش ...

... حلقه ای نگرفت و زنجیری نزد

پس ورق استغفار و اعتذار باز کردم و از نسق دیگر بدایت آغاز با ارباب خرد و فرهنگ و اصحاب سکون و سنگ صحبت پیوستم و دل در صحبت اخوان صفا بستم و دامن از حریفان کأس و کاسه در چیدم و دست از صحبت یاران نفاق درکشیدم

با خود گفتم که دل ز یاران بر کن ...

... من از حاضران آن مجلس بودم تا شبی از شبها که هوا در لباس کبود پوشان بود و زمین در ردای سیاه پوشان بوثاق یکی از فضلا که موعد جمعی و موقد شمعی بود من نیز عاشق وار در آن جمع گریختم و پروانه وار در آن شمع آویختم

چون از سم طعم و ادام بپرداختیم و یکدیگر را بنور مجالست بازشناختیم بمفاکهه علمی و مباحثه ادبی رسیدیم اتفاق را آنشب بعلم انساب و احساب باز افتادیم و در آن سخن بر خود بگشادیم

ذکر تواریخ قدما و ایام علمای گذشته میرفت پیری غریب پیش از این بچند روز باما هم مایده و هم فایده شده بود هر کجا که آن اجتماع میسر شدی پیر منتظم آن سلک بودی و آنشب که سخن در این شیوه افتاد و اتفاق بدین میوه و نفع و رفع این سخن دراز کشید وکار بمقابله و مجادله انجامید

بعضی این علم را تحسین کردند و گوینده را تمکین می گفتند قواعد اسلام و قوانین ایام بدین علم تعلق دارد و اخباری را که بنای شریعت و اساس دین است بدان نسبت دارد و پیر نو صحبت در این معنی خوضی میفرمود و در این باب مبالغتی می نمود و می گفت که اهم المهمات فی جمیع الملمات معرفت کلام رب العالمین و اخبار سیدالمرسلینص است واین هر دو دیباچه سعادت و عنوان دولت است که تعلق بدین علم شریف و سرمایه لطیف دارد

هر حکم که نقلی بود نه عقلی لابد نسبت بشفاه و افواه رجال دارد و بی این سرمایه پیرایه ای بدست نیاید که در آن اخبار صریح و اسناد صحیح شرط است ...

... الی عهدنا من عهد مفتخر البشر

ابوبکر الصدیق ابن قحافة

تولاه زهدا ثم من بعده عمر ...

... یزید بما قد خان فی الدین او غدر

و لو صح شعر ابن الزبعری و ضربه

قضیبا علی سن الحسین فقد کفر

و احرزه ابن له بعد موته

معاویه بالاسم ثم اذا عبر ...

... الی عهدنا من عهد مفتخر البشر

پس چون پیر غریب این ابیات عجیب بر خواند و این دامن درر و غرر بر قوم افشاند آواز تحسین ببنات و پروین رسید هر یک پیر را نوای مرحبا گفت

پس طایفه ای که از نصاب تازی بی نصیب بودند واز فن ادبی و لغت عربی دور خوستند که آن منظوم بزبان معلوم ومفهوم باسماع و طباع ایشان رسد ...

... ما را نیز از این خرمن کیلی باید واز این کاهدان ذیلی پیر گفت که بی آتش مجوشید و بی زخم مخروشید که آنچه در جوف پیاله بود بمعده حواله شود هنوز مدخر صباحی در صراحی هست

از دریایی قطره ای بر شما توان ریخت و از کوهی ذره ای بر مشا توان بیخت بنوشید از این اقداح صافیه هم بر آن وزن و قافیه

بر تو بخوانم ای پسر امروز این سمر ...

... وین حال مختفی نه و این قصه مختصر

وز بعد او معاویة بن یزید بود

مروان بن حکم سپس او گشاد در

عبدالملک که بد پسر او نشست باز ...

... وز بعد او یزید شد آنگه هشام سر

آنگه ولید ابن یزید و آنگهی یزید

ابن ولید باز براهیم تاجور

مروان خلیفه گشت از آن پس میان خلق

آنکو بنزد خلقان معروف چون قمر

بعد از بنی امیه بعباسیان رسید

آن منصب از تداول گردون دادگر ...

... راشد گرفت تخت خلافت ز بعد او

بنشست در میان خلافت بر آن مقر

پس متقی نشست بر آن مسند بلند ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۸

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » خاتمة الکتاب

 

... شغلتنی نوایب و خطوب

چون در اوایل این تسوید بستان طبیعی در طراوت بود و میوه ربیعی با حلاوت طبع در چمن باغ و خاطر در مسند فراغ بود

اکنون همه نسیم ها سموم گشت و همه شهدها سموم همه سینه ها خنق خانه شداید گوناگون و همه دلها محط رحل مکاید روز افزون

قلم از تحریر این سخن استعفاء می خواست و زبان از تقریر این حال استغفار می کرد اختتام این سخن نسق افتتاح نداشت و رواح این ترکیب جمعیت صباح نه

از نقاش قریحت جز صورت فضیحت پدید نبود و قفل بسته خاطر را جز خاموشی کلید نه شب آبستن بر فرش حمل نهادن سر نا خلف زادن داشت

دانستم که در صف ماتم دف عروسی را نیاید و هر شمار که ازین کارگیری جز کم و کاست نه مصلحت آن روی نمود که ازین خم بدین قدر چاشنی بس کرده آید و این افسانه هم بدین جای اقتصار افتد که اختصار در سخن نامقبول پسندیده تر است و کوتاهی در هذیان نامعلوم ستوده تر ...

... یکرشته شویم مجتمع چون مویت

گر کار بنیکوی شود چون رویت

اگر این جراحت منفجر نگردد واین آرزو در سینه متحجر نماند آن خود از کردار کار روزگار موعود است واز گردش لیل و نهار معهود ...

... غرض از این همه تذکار و تکرار آنست تا یاران صورت این اعتذار بدانند وسورت این موانع برخوانند و نیز در اثنای این مکتوب چند قطعه معروف است و از مصرعهای او مزحوف است

بعلت آنکه من دراین مکتوب در ترجمه پارسی در پی نظم و نثری تازی رفته ام و در آن مضایق بضرورت موانع و عوایق لحنی و زحفی که بنزدیک شعرا مجوز است رفته

چون تأنیث و تذکیری و تقدیم و تأخیری و صرف لاینصرفی و آن چون جسته شود در اشعار قدما نظیر آن یافته آید و الفاضل من عدت سقطاته و احرزت ملتقطاته ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۷۹

حمیدالدین بلخی » سفرنامهٔ منظوم » آغاز کتاب

 

... این شرف مر مرا تمام بود

که مرا بنده تو نام بود

جز به نام تو نیست زندگیم

حلقه در گوش کن به بندگیم

بر فزون است هر زمان هوسم ...

... عز اسلاف و فخر اعقاب است

روزها بر امید بنشینم

تا خیال تو را شبی بینم

ای همه حسن ها مسخر تو

کی دود اسب بنده با خر تو

ما که از خیل رند و اوباشیم ...

... زحمت راه و حشو زندانیم

خار بستان و ورد بتکده ایم

در تکاپوی کار بیهوده ایم ...

... در غمت عز من بود خواری

بنشینم چو تابه بر آتش

ساکن و ثابت و مسلم و خوش ...

... بوسه بر تیغ آب داده زنم

گر ز آتش مرا بود بستر

بنشینم بر او چو خاکستر

غم چو می راحت روان باشد ...

... سلک پروین چو درهم افکندند

چون بنات فلک پراکندند

گرچه با پر و بال چون مگس اند ...

... ای چو تو در سرای گیتی کم

قدوه و قبله بنی آدم

بودی ار تو نبوده در دهر ...

... شب من زین حدیث یلدا شد

رشته صبر بنده یکتا شد

زآنکه این ریسمان ندارد دیر

مانده از رشته قلاده شیر

داشت نتوان ببند و زنجیرم

گر دل از خدمت تو بر گیرم ...

... ای محاسب ترین اهل زمین

دفتر رنج های بنده ببین

جمع وتفریق ومجمل و تفصیل ...

... ازچه گشتم ترید و نامقبول

همچو عبدالله ابن سلول

زآن بر این گونه گشتی از من سیر ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۴۸۰

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شکایت

 

... در موضعی که در کف موسی بود عصا

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا ...

... لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی

ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا

زآن است غبن من که گروهی همی کنند

با من به دوستی ز همه عالم انتما ...

... مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی

لو بست الجبال او انشقت السما

عبدالواسع جبلی
 
 
۱
۱۲۲
۱۲۳
۱۲۴
۱۲۵
۱۲۶
۵۵۱