گنجور

 
حمیدالدین بلخی

حکایت کرد مرا دوستی که در دوستی بی‌ریب بود و در مکارم اخلاق بی‌عیب، که وقتی از اوقات شجره جوانی به‌ثمره امانی آراسته بود و چمن عهد صبی به نسیم صبا پیراسته

شب شباب هنوز غسقی داشت و زمان کودکی نمطی و نسقی، هنوز مشک و عنبر عارض به کافور عوارض ملوث نشده و حلل جوانی به علل پیری مروث نگشته بود.

هنوز برگ گل عارض ارغوانی بود

هنوز صاف قدح آب زندگانی بود

هنوز باغ حیات و هنوز راغ وجود

در ابتدای دم دولت جوانی بود

اندیشه افتاد که عزم غربتی کرده‌آید و گذر بر هر تربتی کرده شود، در گرد این کره ارض ذات الطول و العرض به قدمی پوینده و همّتی جوینده نظری و سفری اختیار افتد.

درین معنی به طالع مولود و قرانات مسعود بازگشته، بعد از نماز استخارت و دعوات استجازت این معنی مخمر و مشمر شد.

فقلت للنفس سیری فی دجی الغسق

الی انقراض الدجی من اول الفلق

و الاض توطا بالاقدام من کسل

والریح یفتح منها کل منفلق

چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم، روی به خطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آن‌دیار غنوده.

گفتم بود که آن دولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه به زمین، با رفقه‌ای که عزم آن صوب داشتند راه برداشتم و منازل را به قدم مجاهدت بگذاشتم، تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز به‌باره آن پناه رسیدم به‌وقتی که آفتاب از مطلع نورانی به نشیب ظلمانی رای کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده.

اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای‌افزار سفر بگشادند، چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک به‌آسایش و خواب مشغول شدند.

هنوز از دور خواب کاسی نگشته و از مدت پاسی نگذشته بود که خروشی انبوه و جوشی با‌شکوه برآمد، صد هزار آواز متخالف و نعره مترادف از زمین آن‌شهر به‌آسمان می‌رسید و نفیر خلق از قرار فرش به مدار عرش می‌کشید.

کس ندانست که موجب آن خروش چیست و مهیج آن فتنه و جوش کیست؟ تا آن‌زمان که آوازه اقامه و اذان به اسماع و آذان رسید و زنگی‌ِ شب لب برداشت و شباهنگ‌، رخت از منزل شب بگذاشت.

درهای شهر بگشادند و خلق روی به‌دروازه نهادند، پرسیدم که آن چندان خروش در پرده شب دوش چه بود؟ گفتند امروز در این شهر مصیبتی است عظیم و ماتمی است جسیم که آنکه مقتدای این ولایت و پیشوای این امت بود دوش شراب اجل نوش‌کرده و از دار فنا به خطه بقا نقل نموده.

این جوش و خروش بدین قطیعت است و این بانگ و نفیر بدین ضجیعت به آستین آب از روی رفته شد و انالله و انا الیه راجعون گفته آمد، با خود گفتم نخست به استقبال این غم و حلقه این ماتم باید رفت و حق‌گزار‌ی باید کرد و مسلمانان را یاری.

الدهر ذو دول و الموت ذونوب

و نحن من حدثان الموت فی کرب

فکیف یفرح شخص فی رفاهیة

و بین جفنیه یدعو هادم الطرب

این آسیب به هر آستین و جیب خواهد رسید و این منادی به هر کوی و وادی بر خواهد آمد، پس واجب و نافله با اهل قافله فرو گذاشتم و به دریافت آن مصیبت بشتافتم و به دیدن آن تربت رای کردم و خود را در آن صف ماتم جای دادم.

جمعی دیدم نشسته و ایستاده و عمامه خواجگی از سر نهاده، جزع و فزع و خروش و جوش از میدان سمک به ایوان سماک رسانیده.

آسمان در آن ماتم جامه فوطه کرده و مردمک چشم در آب غوطه خورده، خاک اقدام تاج فرق‌ها شده و خون دیده‌ها غالیهٔ رخسار‌ها گشته، چون آوازها به غایت رسید و آن نفیر و زفیر به نهایت کشید.

آن حادثه از حادثه احد و حنین درگذشت و آن مصیب از مصیب حسن و حسین زیادت گشت، پیری صاحب‌دلق از میان خلق برپای خاست و عروس زبان‌را به زیور سخن بیاراست و این ابیات بر زبان راند:

یا قوم قد سائت الظنون

و اضطرب الصبر والسکون

و ادبر العقل و التأنی

و اقبل الحمق و الجنون

اما علمتم بان فیکم

ینتظر الموت والمنون

وحادث الموت و هو حق

یدرککم اینما تکونوا

ای اهل علم عقل ازین داوری بری‌ست

بر حکم کردگار جهان این چه داوری‌ست‌؟

معلوم نیست نزد شما کاین نذیر مرگ

اندر میان خلق چو طاف هر دری‌ست

هر سر‌نهاده‌ای که درین خاک تیره هست

حقا که آن به‌حکم و به‌فرمان آن‌سری‌ست

بی‌حکم او نیفتد برگی ز هیچ شاخ

از جرم خاک تا به محلی که مشتری‌ست

در مرگ دوستان و رحیل برادران

خندید بر خود آنکه نه بر خویشتن گریست

مسلمانان این چه عویل طویل و آواز دراز است که از شما به حضرت بی‌نیاز می‌رسد؟ بکاء کبکاء المجوس فی الناووس و عویل کعویل العلیل من الغلیل خروش از ستمکاری درست آید و نفیر از بدکرداران راست نماید و اگر ظلمی می‌رود به‌امیر عادل شهر برباید داشت تا باز دارد و اگر جوری‌ست با شحنه ولایت بباید گفت تا رفع کند.

نه نخستین جنازه‌ای است که از دروازه جهان بیرون شده است و نه اول تابوتی‌ست که از بیوت فنا به‌حانوت بقا نقل کرده است ‌«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل‌» آن‌را که آدم و عالمیان را به‌طفیل وجود وی بر مائده حیات بنشاندند‌،

این شربت بدادند و این نام بر وی نهادند که ‌«انک میت و انهم میتون‌». آدم که مطلع تخلیق بود در مقطع این تفریق گداخته شد و محمد (ص) که خاتم این کار بود از شرف این کار برانداخته شد و ابراهیم (ع) که قدم خلت او بر مفرش آتش بود حلق درین دام آویخت و سلیمان که زین نبوتش بر کتف باد نهاده بود ازین حادثه نتوانست گریخت.

نوح (ع) هزار سال بزیست و نزیست و لقمان اندر هزار سال بماند و نماند، یعقوب (ع) درین واقعه دست از عشق یوسف بداشت، یوسف (ع) درین حادثه زلیخا را بگذاشت.

مجنون چون بر سر این کوی رسید نام لیلی فراموش کرد، وامق چون درین تیه افتاد از ذکر عذرا خاموش گشت، ‌«لکل امری یومئذ شأن یغنیه‌» آفریننده در آفریده خود تصرف کرد چه غم و تأسف واجب آید‌؟

و بخشنده در بخشیده خود حل و عقد فرمود چه جوش و خروش لازم آید‌؟ چرا آرام نگیرید و باندام نباشید؟ چرا شیطان طبیعت را مقهور سلطان شریعت ندارید و حل و عقد امانات را به امانت‌نهنده باز نگذارید؟

الا انما الدنیا سراب مکذب

و کل حریص فی هواها معذب

اذا لم تکن فی دی الحیوة عذوبة

فان رحیق الموت احلی و اعذب

این چه بانگ و خروش و آه قوی است؟

بر کسی کاو امام یا علوی است

آنچه امروز حادث است از مرگ

در سرای کهن نه رسم نوی است

زانکه در کاس لامحال اجل

باده یک من منی و تویی است

پس چون نظم درر برانداخت و این فصل بپرداخت، صف آن ماتم بی‌خروش گشت و دیگ مصیبت کم‌جوش‌، غرماء شریعت گریبان طبیعت بگرفت و سکون و آرامی و مخرجی و انجامی پدید آمد.

پیر گلیم‌پوش برهنه‌دوش را هر کس ثنایی و مرحبایی می‌گفت، چون ساعتی تمام ببود و جمع از آن خروش و جوش بیاسود و حواس متحرک ساکن گشت و دل‌های مضطرب بیارمید.

پیر متفکر هم در آن گوشه نشست و زبان از گفت بربست، طبع را از فکرت نواله می‌داد و زبان را به‌خاطر حواله می‌کرد، گوش‌ها منتظر آن فصاحت و ملاحت مانده بود و دل‌ها بسته آن راحت و استراحت شده، پس پیر بعد از تأمل بسیار ساعتی به‌قوّت بضاعتی که داشت آواز فصیحانه برداشت و گفت:

یا قوم قد غرکم صبر و سلوان

والصبر عندالنوی ظلم و عدوان

لقد ترکتم حقوق الود من کثب

و الحال فی نضرة والعهد ریان

نسیتم العهد لا عن مدة درست

و الیق الحال بالا نسان نسیان

ننسی عهودا مضت من قبل فرقتنا

انتم و نحن احباء و اخوان

درین عزا و مصیبت چه جای خرسندی‌ست؟

سکون عقل درین ره نه از خردمندی‌ست

عزا و ماتم این پیشوای اهل ورع

برون ز رتبت مقدار و چونی و چندی‌ست

مبند دل به عروس جهان تو از شهوت

اگر چه در سر زلفش هزار دلبندی‌ست

که این جهان مطرا که هست در پی ما

هزار سینه ز مهرش پر آرزومندی‌ست

فرو شکستن این بندگان به‌جبر و به‌قهر

کمال سلطنت و قدرت خداوندی‌ست

پس از غرر نظم به‌درر نثر آمد و گفت ای مسلمانان این چه آتش بود که بدین زودی افسرده شد و این چه شکوفه‌ای بود که بدین آسانی پژمرده گشت؟

شما ندانسته‌اید که مرگ علماء‌، ثلمه دین مسلمانی است و بالاترین حادثه آسمانی‌، هر عالِم که از عالم عدم در عالم قدم مجاهدت نهاد، از رحلت و هجرت او انهدام کشوری و انهزام لشگری باشد، که هزار کلاه مرصع در شارع مرگ مقطع و متلاشی گردد

آن وزن ندارد و این قدر نیارد که گوشه ریشه دستار عالمی را حرکت و تشویشی افتد که رفتن یک‌تن دیگر است و رفتن یک انجمن دیگر، وفات انسانی دیگر است و وفات جهانی دیگر.

فما علما الدهر الا کثیرة

و ما فی مقال الحق شک لجاحد

و ماموت هذا موت شخص معین

و ما کان فیس هلکه هلک واحد

زنهار زنهار که این آتش باید سال‌ها منطفی نشود و این اشگ‌ها باید به‌عمر‌ها مختفی نمانَد، وفای دوستان در چمن و بوستان هر کس نگاه نتواند داشت، هیهنا تزل الاقدام.

درین وفا و عهد به‌جد و جهد بباید کوشید، این کاس در تداول است و این نواله در تناول و این نداها به‌همه گوش‌ها رسیده‌است و این قدح‌، لب‌ها چشیده.

پس پیر دست به‌دعا برداشت و افسانه عزا بگذاشت، چون حلقه آن ماتم گسسته شد و صف آن اجتماع شکسته گشت، هر کس به‌خانه و آشیانه‌ای رای کرد.

من جستن پیر را بساختم، چون باد و چون آب به‌هر جانب بشتافتم و به‌هر طرف بتاختم از آن پیر فصال‌نفَس‌، وصال نیافتم، اگر‌چه در جُستن‌، موی بشکافتم.

معلوم من نشد که بر آن پیر خوش‌زبان

ناگه چه کرد بی‌سبب از ناخوشی جهان؟

اندر کدام خطه شد از چرخ درون نگون‌؟

و اندر کدام خاک شد از بخت بد نهان؟

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!