گنجور

 
۲۲۶۱

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل ثانی - شرطهای سالک در راه خدا

 

بدان ای عزیز بزرگوار که اول چیزی از مرد طالب و مهمترین مقصودی از مرید صادق طلب است و ارادت یعنی طلب حق و حقیقت پیوسته در راه طلب می ​باشد تا طلب روی بدو نماید که چون طلب نقاب عزت از روی جمال خود برگیرد و برقع طلعت بگشاید همگی مرد را چنان بغارتد که از مرد طالب چندان بنماند که تمیز کند که او طالب است یا نه مطلوب او را قبول کند من طلب وجد وجد این حالت باشد

ای عزیز طالبان از روی صورت بر دو قسم آمدند طالبان و مطلوبان طالب آن باشد که حقیقت جوید تا بیابد مطلوب آن باشد که حقیقت وی را جوید تا بدان أنس یابد انبیا-علیهم السلام- با جماعتی از سالکان طالب خدا بودند سر ایشان ابراهیم خلیل و موسی کلیم بودند- صلوات الله علیهما- نعتشان بشنو ولما جاء موسی لمیقاتنا آمد به ما موسی این طلب باشد واتخذالله ابراهیم خلیلا ابراهیم را دوست گرفت در اصل دوست نبوده باشد آنکس که دوستش گیرند چنان نباشد که خود در اصل دوست بوده باشد این طلب را فقر خوانند اولش الفقر فخری باشد به اصطلاحی دیگر فنا خوانند انتهای او آن باشد که إذا تم الفقر فهو الله نقد وقت شود ...

... آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش

عشقت بنهم به جای مذهب در پیش

تا کی دارم عشق نهان در دل ریش ...

... نزد دل خود که نزد دل پویم من

باش تا از خود بدرآیی بدانی که راه کردن چه بود ولوأرادوالخروج لأعدوا له عدة زنهار تا نپنداری که قاضی می​ گوید که کفر نیک است و اسلام چنان نیست حاشا و کلا مدح کفر نمی گویم یا مدح اسلام ای عزیز هرچه مرد را به خدا رساند اسلام است و هرچه مرد را از راه خدا بازدارد کفرست و حقیقت آنست که مرد سالک خود هرگز نه کفر باز پس گذارد و نه اسلام که کفر و اسلام دو حالست که از آن لابد است مادام که با خود باشی اما چون از خود خلاص یافتی کفر و ایمان اگر نیز ترا جویند درنیابند بیت

در بتکده تا خیال معشوقۀ ماست ...

... با بوی وصال او کنش کعبۀ ماست

تا از خودپرستی فارغ نشوی خداپرست نتوانی بودن تا بنده نشوی آزادی نیابی تا پشت بر هر دو عالم نکنی به آدم و آدمیت نرسی و تا از خود بنگریزی به خود درنرسی و اگر خود را در راه خدا نبازی و فدا نکنی مقبول حضرت نشوی و تا پای بر همه نزنی و پشت بر همه نکنی همه نشوی و به جمله راه نیابی و تا فقیر نشوی غنی نباشی و تا فانی نشوی باقی نباشی

تا هرچه علایق ست بر هم نزنی ...

... دریغا چه می شنوی خال سیاه مهر محمد رسول الله می​ دان که بر چهره ی لااله الا الله ختم و زینتی شده است خد شاهد هرگز بی خال کمالی ندارد خد جمال لا اله الا الله بی خال محمد رسول الله هرگز کمال نداشتی و خود متصور نبودی و صد هزار جان عاشقان در سر این خال شاهد شده است میان مرد و میان لقاءالله یک حجاب دیگر مانده باشد چون ازین حجاب درگذرد جز جمال لقاءالله دیگر نباشد و آن یک حجاب کدام است مصراع بیرون ز سر دو زلف شاهد ره نیست این مقام است

دریغا چه دانی که شاه حبش کدامست پرده دار الاالله است که تو او را ابلیس می خوانی که اغوا پیشه گرفته استو لعنت غذای وی آمده است که فبعزتک لأغوینهم أجمعین چه گویی شاهد بی زلف زیبایی دارد اگر شاهد بی خد و خال و زلف صورت بندد رونده بدان مقام رسد که دو حالت بود و دو نور فراپیش آید که عبارت از آن یکی خالست و یکی زلف و یکی نور مصطفی است و دیگر نور ابلیس و تا ابد با این دو مقام سالک را کارست

ای دوست اینجا ترا معلوم شود که نشان پیر راه رفته آن باشد که جمله افعال و اقوال مرید از ابتدا تا انتها داند و معلوم وی باشد زیرا که پیر که هنوز بلوغ نیافته باشد و تمام نرسیده باشد او نیز خود مرید و طالب باشد پیری را نشاید مریدی جان پیر دیدن باشد چه پیر آیینه ی مرید است که در وی خدا را ببیند و مرید آیینه پیر است که در جان او خود را ببیند همه پیران را تمنای ارادت مریدان است دریغا هر که بر راه و طریق پیر رود مرید باشد مر پیر را و هرکه بر طریق ارادت خود و مراد خود رود مرید مراد خود باشد مریدی پیرپرستی باشد و راه ارادت خود زنار داشتن در راه خدا و رسول او اول مرید را در راه ارادت این باشد که گفته شد

ام امرید را ادبهاست یکی ادب آن باشد که از پیر معصومی و طاعت نجوید چنانکه دانستی و دیگر آنکه او را به صورت و عبارت طلب نکند و او را به چشم سر نبیند که آنگاه قالب مجرد بیند از گوشت و پوست بلکه حقیقت و مغز علم و معرفت وی ببیند به چشم دل چه گویی ابوجهل و ابولهب و عتبه و شیبه مصطفی را ظاهر می ​دیدند به چشم سر همچنانکه ابوبکر و عمر و عثمان و علی می​ دیدند اما دیده دل نداشتند تا قرآن بیان نادیدن ایشان کرد که وتراهم ینظرون إلیک وهم لایبصرون آنچه حقیقت مصطفی بود نتوانستند دیدن مقصود آنست که پیر حقیقت و معنی باید طلبیدن و جستن و نه قالب و صورت زیرا که مرید باشد که در مشاهده ی پیر صدهزار فایده یابد

ادب دیگر آنست که احوال خود جمله با پیر بگوید که پیر او را روز به روز و ساعت به ساعت تربیت می ​کند و او را از خطرها و روش های مختلف آگاه می​ کند نحن نقص علیک أحسن القصص ازین کلمه نشان دارد که پیر از بهر راه است به خدا و آنچه بدین پیر تعلق دارد آن باشد که راه نماید و آنچه به مرید تعلق دارد آن باشد که جز پیر به کس راز نگوید و زیادت و نقصان نگذارد واقعه یوسف صدیق إذ قال یوسف لأبیه یا أبت إنی رأیت أحد عشر کوکبا واقعه گفتن مریدانست با پیران پس یعقوب گفت یابنی لاتقصص رؤیاک علی إخوتک اول وصیت که پیر مرید را کند آنست که گوید واقعه خود را به کسی مگو پس هرچه فراپیش مرید آید باید که آن را احتمال کند و آن را خود از مصلحت در راه پیر نهاده باشد تا مرید را عجبی نیاید پس چون مرید ازین همه فارغ گردد پیر را نشان با مرید آن باشد که وکذلک یجتبیک ربک ویعلمک من تأویل الأحادیث و راه و مقصود مرید با وی نماید تا وی را نیز استادی درآموزد که ویعلمکم مالم تکونوا تعلمون چون تخلقوا بأخلاق الشیخ حاصل آید کار به جایی رسد که ورفع أبویه علی العرش و خرواله سجدا

ادب دیگر آنست که مرید مبتدی حضور و غیبت پیر نگاه دارد و در حضور صورت مؤدب باشد و به غیبت صورت مراقب باشد و پیر را همچنان به صورت حاضر داند اما مرید منتهی را حضور و غیبت خود یکسان باشد آن نشنیده​ ای که آن روز که جان مصطفی را وعده در رسید که پیش خدای تعالی برند عبدالله زید انصاری را فرزندی بود به نزدیک او رفت و از برون رفتن مصطفی ازین جهان پدر را خبر کرد پدر گفت نخواهم که پس از مصطفی این دیده ی من کس را بیند و دعا کرد و گفت اللهم اعم عینی خداوندا چشم من کور گردان حق تعالی دعای وی اجابت کرد فعمیت عیناه در ساعت کور شد معلوم است که عشق ابوبکر و عمر و عثمان و علی- رضی الله عنهم- با مصطفی هزار چندان و بیشتر بود چرا این معنی بر خاطر ایشان گذر نکرد ای عزیز عبدالله زید قوت از ظاهر و صورت مصطفی می​ خورد و می​ چشید که چون غیبت صورت آمد موت چشم حاصل آمد و قوت و غذای ابوبکر از دل و جان مصطفی بود و آن دیگر صحابه که ماصب الله فی صدری شییا إلا و صببته فی صدر ابی بکر ابوبکر را- رضی الله عنه- همچنان غذای جان می ​دادند دریغا مصطفی- علیه السلام- آن روز که از دنیا بیرون خواست رفت اشارتی لطیف کرد در این معنی وگفت ألیوم تسد کل فرجة إلا أبی بکر گفت همه روزنها بسته گردد الا روزن ابی بکر و ابوبکر صفتان که همچنان پهن گشاده باشد

اویس قرنی- رضی الله عنه- چونکه مصطفی را می ​دید به حقیقت قصد صورت را به صورت ننمود زیرا که مقصود از دیدن صورت معنی بود چون دیدن معنی حاصل شد صورت حجاب آمد عالمان نارسیده روزگار عذر مادر در پیش نهند مادر بود اما ام أصلی که وعنده ام الکتاب مادر اصلی را چگونه گذاشتی و کی آمدی که او خود مادر اصلی بود که چون مادر را می دید صورت که فرزند او باشد که محمد است هم تبع آن باشد مگر که آن نشنیده ​ای که مجنون را گفتند که لیلی آمد گفت من خود لیلی​ ام و سر به گریبان فرو برد یعنی لیلی با من است و من با لیلی

ای دوست بدانکه هرکاری که پیر مرید را فرماید خلعتی باشد الهی که بدو دهند و هرجا که مرید باشد در حمایت آن خلعت باشد که فرمان پیر فرمان خدا باشد من یطع الرسول فقد أطاع الله همین توان بود وجعلنا منکم أیمة یهدون بأمرنا بیان این همه شده است

این شیفته را مدتی حالتی و وقتی روی نمودی که اندر سالی چند اوقات نام خدای- تعالی- بر زبان نتوانستمی راندن تا جمال ن والقلم و مایسطرون این بیچاره را بنواخت و قبول کرد و گفت بگو قل هوالله أحد چه توانی دانستن که این در کدام مقام باشد و در کدام حالت شاید گفتن خواندن حقیقی آن باشد که خدا را به خدا خوانی و قدیم را به زبان محدث و آفریده خواندن حقیقی نبود از آن بزرگ نشنیده ​ای که گفت من عرف الله لایقول الله ومن قال الله لایعرف الله گوش دار تا بدانی که چه می ​گوید گفت هرکه خدا را شناسد هرگز نگوید که الله و هرکه الله را بگفت خدا را نشناخت و نشناسد چه دانی که خدا را به خدا چگونه توانی خواندن تا نقطه​ ا ی نشوی الله گفته نباشی

از جمله آنکه پیر مرید را فرماید در اوراد یکی اینست که گوید پیوسته می​ گوی لا إله إلا الله چون ازین مقام درگذرد گوید بگو الله نفی و فنای جمله در لا بگذارد و رخت در خیمه إلااللهزند چون نقطه حرف هو شود دو مقام که در میان دو لام است واپس گذارد که این دو مقام و این دو ولایت که مسکن و معاد جمله سالکان راه خداست واپس گذاشته باشد چون مرید بدین مقام رسید پیر او را فرماید تا پیوسته گوید هوهوهو در میان این دو مقام الله فرماید گفتن چون اعراض از همه باشد جز هو هیچ دیگر نشاید گفتن قل هوالله أحد پس ازین توحید باشد خواندن باید که در آن توحید و یگانگی باشد

دریغا گویی که مستمع این رمزها و مدرک این سخنها که خواهد بود و که فراگیرد و ذوق این که را چشانند و خلعت این فهم در کدام قالب قلب مطالعه کننده پوشانند اما فراگیر این وردها که این ضعیف بیچاره بسیاری فتوح روحی دیده است ازین وردها اگرچه اذکار و وردهای خدا خود همه مرتبتی بلند دارد اما این اذکار خصوصیتی دیگر دارد ابتدا کرده شد بسم الله الرحمن الرحیم ألحمدلله رب العالمین و الصلوة و السلام علی محمد و آله أجمعین و در همه اوقات این دعا مجربست و مرویست از ایمه کبار اللهم أنی أدعوک باسمک المکنون المخزون السلام المنزل القدس المقدس الطهر الطاهر یا دهر یادیهور یا دیهار یا أزل یامن لم یزل یا أبد یامن لم یلد ولم یولد یا هو یاهو یا هو یا من لا اله الا هو یا من لایعلم ماهوالاهو یا من لایعلم أین هوالاهو یاکاین یا کینان یاروح یا کاینا قبل کل کون و یاکاینا بعد کل کون یا مکونا لکل کون یا اهیا شراهیا آذونی اصباوث <یاقهار یارب العسکر الجرار> یا مجلی عظایم الأمور سبحانک علی حلمک بعد علمک سبحانک علی عفوک بعد قدرتک فإن تولوا فقل حسبی الله لااله الا هو علیه توکلت و هو رب العرش العظیم لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر أللهم صل علی محمد و علی آل محمد بعدد کل شیء کما صلیت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم و بارک علی محمد و آل محمد کما بارکت علی ابراهیم و علی آل ابراهیم إنک حمید مجید

دریغا ندانم ای عزیز که قدر این دعا دانسته ​ای یا نه دریاب که این دعا بر صدر لوح محفوظ نوشته است و قاری این دعا جز محمد- علیه السلام- نیست و دیگران طفیلی باشند خدای- تعالی- ما را از ثواب این دعا محروم مگرداناد و به لطف و کرم خویش بمنه و لطفه

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۶۲

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل ثالث - آدمیان بر سه گونه فطرت آفریده شده​اند

 

بدان ای عزیز که خلق جهان سه قسم آمدند و خدای- تعالی- ایجاد ایشان بر سه گونه فطرت و خلقت آفرید قسم اول صورت و شکل آدمی دارند اما از حقیقت و معنی آدم خالی باشند و قرآن در حق این طایفه خبر چنین می​دهد که أولیک کالأنعام بل هم أضل چرا چنین​اند زیرا که أولیک هم الغافلون ازین قوم ذکر و شرح کردن بس مهم نیست ذکر ایشان در قرآن که کرد از برای دوستان کرد تا دوستان بدانند که با ایشان چه کرامت کرده است با مصطفی- علیه السلام-گفتند ترا از بهر سلمان و صهیب و بلال و هلال و سالم و ابوهریره وانس بن مالک و عبدالله مسعود و ابی کعب فرستادیم نه از برای ابولهب و ابوجهل و عتبه و شیبه و عبدالله سلول یا محمد ترا با ایشان چکار ذرهم یأکلوا ویتمتعوا ویلههم الأمل و جای دیگر گفت فذرهم یخوضوا ویلعبوا حتی یلاقوا یومهم الذی یوعدون

ای محمد با مدبران بگو قل یا أیها الکافرون یعنی شکل آدم شما را و حقیقت آدم ما را در عالم حیوانی میباشید فارغ و ما در عالم الهی بی زحمت شما طالب ایشان مکن که این خلعت نه از برای ایشان نهاده​اند نصیب ایشان ادبار و جهل و بخود بازماندن نهاده​اند فإن أعرضوا فقل أنذرتکم صاعقةو إن کذبوک فقل لی عملی ولکم عملکم أنتم برییون مما أعمل وأنا بری مما تعملون که اگرخواست ما بودی جمله در فطرت یکسان بودندی که ولو شاء الله لجمعهم علی الهدی فلاتکونن من الجاهلین همین معنی دارد و جای دیگر گفت ولو شاء ربک لآمن من فی الأرض کلهم جمیعا أفأنت تکره الناس حتی یکونوا مؤمنین ای محمد رسالت تو ایشان را دباغت نتواند کردکه کیمیاگری ارادت ایشان را از نبوت تو محروم کرده است ای محمد لیس لک من الأمر شیء و لایزالون مختلفین که متفاوت آمده​اند در فطرت چه شاید کرد کذلک خلقهم و تمت کلمة ربک همین معنی دارد تو ایشان را هر آینه پندی میده که وأنذر عشیرتک الأقربین که اگر پند دهی ایشان را و اگر ندهی که اهلیت نیابند و اهل ایمان و حقیقت نشوند که سواء علیهم أأنذرتهم أم لم تنذرهم لایؤمنون زیرا که پرده​ای از غفلت و جهل بر دیدۀ دل ایشان فروهشته است چه بینند که وجعلنا علی قلوبهم أکنة أن یفقهوه

و جای دیگر گفت وإذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخرة حجابا مستورا این حجاب دانی که چه باشد حجاب بعد است از قربت که أولیک ینادون من مکان بعید خود همین گواهی میدهد

قسم دوم هم صورت و شکل آدم دارند و هم بحقیقت از آدم آمده​اند و حقیقت آدم دارند ولقد کرمنا بنی آدم وحملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا تفضیلی که دارند نه از جهت زر و سیم دارند بلکه از جهت معنی دارند که گوهر حقیقت ایشان درقیمت خود نیاید چنانکه آدم را مزین کردند بروح قدسی که ونفخت فیه من روحی که مسجود ملایکه آمد جان هر یکی از روح قدسی مملو کردند که وأیدناه بروح القدس

این طایفۀ اول در دنیا خود در دوزخ بودند که کلابل ران علی قلوبهم ماکانوا یکسبون کلا إنهم عن ربهم یومیذ لمحجوبون امروز در حجاب معرفت باشند و فردا بحسرت از رؤیت و مشاهده خدا محروم باشند

اما طایفۀ دوم امروز با حقیقت و معرفت باشند و در قیامت با رؤیت و وصلت باشند و در هر دو جهان در بهشت باشند که إن الأبرار لفی نعیم و إن الفجار لفی جحیم مقعدومقام این طایفه علیین باشد که کلا إن کتاب الأبرار لفی علیین و ماأدراک ما علیون کتاب مرقوم یشهده المقربون بقربت و معرفت رفعت و علو یابند إن لله عبادا خلقهم لمنافع الناس این گروه باشند و خاصگان حضرت باشند مقام شفاعت دارند ولایشفعون إلالمن ارتضی خلق از وجود ایشان بسیاری منفعت دنیوی و اخروی بیابند و برگیرند

اما قسم سوم طایفه​ای باشند که بلبدین رسیده باشند و حقیقت یقین چشیده و در حمایت غیرت الهی باشند که أولیایی تحت قبایی لایعرفهم غیری و بتمامی از این طایفه حدیث کردن ممکننبود زیرا که خود عبارت از آن قاصر آید و افهام خلق آن را احتمال نکند و جز در پرده​ای و رمزی نتوان گفت و نصیب خلق از معرفت این طایفه جز تشبیهی و تمثیلی نباشد و مایتبع أکثرهم إلا ظنا إن الظن لایغنی من الحق شییا دریغا ما خود همه در تشبیه گرفتاریم و مشبهی رالعنت می​کنیم که فستذکرون ما أقول لکم و افوض أمری إلی الله إن الله بصیر بالعباد شمه​ای در قرآن ذکر این طایفه چنین کردند کهرجال صدقوا ماعاهدوالله علیه و از آن عهد چهبیان توان کردن و چه نشان توان دادن و اگر گفته شود که فهم کند جایی دیگر فرمود إن فی اختلاف اللیل و النهار لآیات لاولی الالباب از همه چیزها شرح توان کردن تا بلب رسند چون بلب رسیدند چه شاید گفت و از لب جز خاصیتی نتوان نمود و برمز با مصطفی- علیه السلام- این خطاب فرمود که سلام علی آل یاسین ...

... أرنا الأشیاء کماهی از این جماعت پای کفش در میان دارد مصطفی- علیه السلام- از این طایفه خبر چنین داد إن للله عبادا قلوبهم أنور من الشمس وفعلهم فعل الانبیاء وهم عندالله بمنزلة الشهداء گفت دل ایشان از آفتاب منورتر باشد چه جای آفتاب باشد اما مثالی و تشبیهی که می​نماید نور دلی در آن عالم آفتابی نماید و آفتاب دنیا را نسبت با آفتاب دل همچنان بود که نور چراغ در جنب آفتاب دنیا و فعل ایشان فعل انبیا باشد و پیغمبر نباشند اما کرامات دارند که مناسب معجزات باشد و درجۀ شهیدان دارند و شهید نباشند شهید را مقام این بود که بل أحیاء عند ربهم باشد

این جماعت یک لحظه از حضور و مشاهدت خالی نباشند مگر این حدیث دیگر نشنیده​ای که گفت إنی لأعرف أقواما هم بمنزلتی عندالله ماهم بأنبیاء ولا شهداء یغبطهم الأنبیاء و الشهداء <لمکانتهم> عندالله وهم المتحابون بروح الله گفت جماعتی از امت من مرا معلوم کردند منزلت ایشان بنزد خدای- تعالی- همچون منزلت من باشد پیغمبران و شهیدان نباشند بلکه انبیا و شهدا را غبطت و آرزوی مقام و منزلت ایشان باشد و از بهر خدا با یکدیگر دوستی کنند

دریغا اگر منزلت و مقام مصطفی توانی دانستن آنگاه ممکن باشد که منزلت این طایفه را دریابی و کجا هرگز توانی دریافتن اینجا ترا در خاطر آید که مگر ولایت اولیا عالی​تر و بهتر از نبوتست ای عزیز در آن حضرت درجۀ رسالت دیگر است و منقبت قربت ولایت دیگر

اما رسالت را سه خاصیت است یکی آنکه برچیزی قادر باشد که دیگری نباشد چون شق قمر و احیاء موتی و آب از انگشتان بدر آمدن و بهایم با ایشان بنطق درآمدن و معجزات بسیار که خوانده​ای خاصیت دوم آنست که احوال آخرت جمله او را بطریق مشاهدت و معاینت معلوم باشد چنانکه بهشت و دوزخ و صراط و میزان و عذاب گور و صولت ملایکه و جمعیت ارواح خاصیت سوم آنست که هرچه عموم عالمیان را مبذول است در خواب از ادراک عالم غیب اما صریح و اما در خیال او را در بیداری آن ادراک و دانستن حاصل باشد این هر سه خاصیت انبیاء و رسل- علیهم الصلوة و السلام- است

اولیا را این سه خاصیت که کرامات خوانند و فتوح و واقعه اول حالت ایشان است و اگر ولی و صاحب سلوک درین سه خاصیت متوقف شود و ساکن ماند بیم آن باشد که از قربت بیفتد و حجاب راه او شود باید که ولی از این خاصیتها درگذرد و از قربت تا رسالت چندانست که از عرش تاثری ...

... معلوم شد که آن بزرگ چه گفت یعنی انبیاء و رسولان بیرون پردۀ الهیت باشند و گدایان امت محمد درون پردۀصمدیت باشند دریغا مگر که فضیل عیاض از این جا جنبید که گفت ما من نبی الا وله نظیر فی امته گفت هیچ پیغامبر نباشد که چون خودی و نظیری هم در قوم خویش ندارد این نظیر پیغمبر در رسالت محالست اما اگر او را رسالت باشد یکی از امت او را ولایت باشد و اگر او را علامات مشافهه باشد او را امارات مخاطبت باشد و اگر او را رسول جبرییل- علیه السلام- باشد وی را بیک جذبة من جذبات الحق توازی عمل الثقلین باشد بگذارد سلسلۀ دیوانگان مجنبان دع الشریعة ولاتحرک سلاسل المجانین

ای عزیز گوش دار که ثم أورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه ومنهم سابق بالخیرات باذن الله این سه گروه که بیان کردم از آدمیان درین آیت بجمع بیان کرده است آن را که نه کفر دارد و نه اسلام او را ظالم خواند که همگی همت او جزدنیا نباشدو معبوداو هوای او باشد که أفرأیت من اتخذ إلهه هواه و معبود او دنیا و وجود اوست و او می​پندارد که بندۀ خداست او محبان خود را بخود میخواند که والله یدعو إلی دارالسلام و این مدبر ظالم در تمنای آنکه مرا نیز میخواند و بر تمنا تکیه زده و خدا با ایشان بزبان حال میگوید

من بر سر کوی آستین جنبانم ...

... خود رسم منست که آستین جنبانم

ومنهم مقتصد کافر را مقتصد میخواند دریغا که چه فهم خواهی کردن کفر میانه مرتبت عبودیت است و اوسط طریق حالتست و آخر هدایت جز نصفی نیست باضافت با ضلالت و ضلالت همچنین نسبت دارد با هدایت یضل من یشاء ویهدی من یشاء شیخ ما یک روز نماز میکرد و بوقت نیت گفت کافر شدم و زنار بر خود بستم الله اکبر چون از نماز فارغ شد گفت ای محمد تو هنوز بمیانۀ عبودیت نرسیده​ای و بپردۀ آن نور سیاه که پرده دار فبعزتک لأغوینهم أجمعین ترا راه نداده​اند باش تا دهندت

بی دیده ره قلندری نتوان رفت ...

... آسان آسان بکافری نتوان رفت

از کفر نمی​دانم که چه فهم می​کنی کفرها بسیار است زیرا که منزلهای سالک بسیار است کفر و ایمان هر ساعت رونده را شرط و لازم باشد چنانکه سالک خبری دارد و هنوز خود را چیزی باشد از دست راه زن ولأضلنهم خلاص نیابد چون خلاص یافت بسدرة المنتهی رسد او را در آن راه داده​اند اما چون از انتها و ابتدا و وجود و عدم و امر و نهی و آسمانها و زمینها و عرش و فرش وجملۀ موجودات واپس گذاشت واز بند رسیدن و نارسیدن خود برخاست و از توقع دیدن و نادیدن پاک شد از همۀ آفتها و بلاها رست هیچ بلای سختتر از وجود تو در این راه نیست و هیچ زهری قاتل تر در این راه از تمنای مریدان نیست از سر همه بر باید خاست

ما را خواهی تن بغمان اندر ده ...

... وانگه ز ره دو دیده جان اندر ده

ای عزیز اگر تمام​تر از این خواهی که گفتم از این سه طایفه بیان و شرح خواهی گوش دار و از مصطفی- علیه السلام- بشنو الناس علی ثلاثة أقسام قسم یشبهون البهایم و قسم یشبهون الملایکة و قسم یشبهون الانبیاء گفت بنی آدم سه قسم شده​اند بعضی مانند بهایم باشند همه همت ایشان اکل و شرب بود و خواب و آسایش اولیککالأنعام بل هم أضل این گروه باشند و بعضی مانند فریشتگان باشند همت ایشان تسبیح و تهلیل و نماز و روزه باشد فریشته صفتان باشند و بعضی مانند پیغامبران و شبه رسولان همت ایشان عشق ومحبت و شوق و رضا و تسلیم باشد زهی حدیث جامع مانع

گروه سوم را کسی شناسد که این جمله را دیده باشد و بر همه گذر کرده تو خود هنوز یک مقام را ندیده​ای این همه چگونه فهم توانی کردن چون عنایت ازلی خواهد که مرد سالک را بمعراج قلب در کار آرد شعاعی از آتش عشق نارالله الموقدة التی تطلع علی الأفیدة شعله​ای بزند شعاعی بر مرد سالک آید مرد را از پوست بشریت و عالم آدمیت بدر آرد درین حالت سالک را معلوم شود که کل نفس ذایقة الموت چه باشد و در این موت راه میکند کل من علیها فان روی نماید تا بجایی رسد که یوم تبدل الارض غیر الأرض بازگذارد تا بسرحد فنا رسد راحت ممات را بروی عرضه کنند و آن را قطع کند و بذبح بی اختیاری از خلق جمله ببرد که من أراد أن ینظر الی میت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی ابن ابی قحافة این واقعۀ صدیق باشد که هرچه از وی با دنیا بود مرده بود و هرچه از خدا بود بدان زنده باشد من مات فقد قامت قیامته این بود آنگاه احوال قیامت بر وی عرض دهند

پس بدایت توحید مرد را پیدا گردد مرد را از دایرۀ این قوم بدر آرد که ومن الناس من یقول آمنا بالله و بالیوم الآخر و ما هم بمؤمنین نامش در جریدۀ آنها ثبت کنند که وبالآخرة هم یوقنون زیرا که از یؤمنون بالغیب در گذشته باشد و بعالم یقین در مشاهدات باشد و ایمان در غیب و هجران باشد از اینجا ترا معلوم شود که چرا با مصطفی خطاب کردند که ما کنت تدری ما الکتاب ولاالایمان او را باکراه بعالم کتاب و ایمان آوردند از بهر انتفاع خلق و رحمت ایشان و خلق قبول کرد زیرا که صفت رحمانیت داشت که وما أرسلناک الا رحمة للعالمین این معنی میدان که او خود را با کتاب وعنده أم الکتاب داد و ایمان و اسلام را بخود راه داد نصیب جهانیان را وگرنه او از کجا و غیبت از آن حضور از کجا و رسالت و کتاب از کجا

دریغا که سالک در عالم یقین خود را محو بیند و خدا را ماحی بیند یمحوالله ما یشاء با پس پشت گذاشته باشد و یثبت اثبات کرده باشد بقا را مقام وی سازند و آنگاه اهل اثبات را و اهل محو حقیقت را بر دیدۀ او عرض دهند مرد اینجا اثباتی باشد نه محوی و اهل محو را باپس پشت گذاشته باشد

اما درین همه مقامات و درجات نامتناهی باشد تا خود هر کسی در کدام درجه فرود آید و ماتدری نفس بأی أرض تموت بیان این می​کند دریغا که چه خوف دارد این آیت با خود اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت إن قلب ابن آدم اودیة فی کل واد شعبة فمن اتبع قلبه الشعب لم یبال الله فی أی واد أهلکه گفت در دل بنی آدم وادیهای فراوان و عظیمست و هر که متابع آن وادیها و مغارها شد بیم آن بود که هلاک شود و جای دیگر گفت مثل القلب کریشة بأرض فلاة تقلبها الریاح باد رحمت عشق لایزالی دل را در ولایتهای خود میگرداند تا جایی ساکن شود و سکون یابد و قلب خود متقلبست یعنی گردنده است از گردیدن نایستد ای عزیز أما إذاأراد الله قبض روح عبد بارض جعل له فیها حاجة چون خواهند که در ولایتی نیاز دل سالک را آنجا متوقف گردانند و قبض روح او کنند در آن مقام او را محتاج و مشتاق آن زمین و مقام گردانند تا سر بدان مقام فرود آرد و بدان قانع شود

در عالم فنا همه سالکان هم طریق و هم راهند که کل من علیها فان اما تا خود بعالم بقا کرا رسانند و تا که خود را بازیابد و تا خود هرکسی کجا فرود آید ویبقی وجه ربک همین معنی دارد وما منا إلاله مقام معلوم عذر همه سالکان بخواسته است و نهایت هر یکی پدید کرده ای عزیز از ارض چه فهم می​کنی إن الأرض لله یورثها من یشاء من عباد این زمین خاک نباشد که زمین خاک فنا دارد خالق را و باقی را نشاید زمین بهشت و زمین دل میخواهد فردا که بدین مقام رسی بر تو لازم شود گفتن و قالواالحمدلله الذی صدقنا وعده وأورثنا الارض نتبوأ من الجنة حیث نشاء فنعم أجر العاملین و جایی دیگر بیان می​کند ولقد کتبنا فیالزبور من بعد الذکر إن الأرض یرثها عبادی الصالحون

چون زمین فنا و قالب بزمین بقا و دل مبدل شود مرد را بجایی رساند که عرشمجید را در ذره​ای بیند و در هر ذره​ای عرش مجید بیند از آن بزرگ نشنیده​ای که گفت در هر ذره​ای سیصد و شصت حکمت خدا آفریده است اما من می​گویم که در هرذره​ای صدهزار حکمت نامتناهی تعبیه است و این ذره در موجودات نگنجد و جملۀ موجودات نسبت با این ذره ذره​ای نماید وإن من شیء إلا یسبح بحمده همین معنی دارد دریغا که مرد منتهی در هر ذره​ای هفت آسمان و هفت زمین بیند زهی ذره​ای که آینۀ کل موجودات و مخلوقات آمده چون در ذرۀ موجودات ببیند ندانم که از موجودات چه بیند سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی أنفسهم مانظرت فی شیء الا ورأیت الله فیه همین معنی دارد که همه چیز آینۀ معاینۀ او شود و از همه چیز فایده و معرفت یابد یسبح لله مافی السموات و ما فی الارض این همه بیان که گفته شد بکرده است

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۶۳

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل رابع - خود را بشناس تا خدا را بشناسی

 

ای عزیز بزرگوار گوش دار خبر من عرف نفسه فقد عرف ربه را که پرسیده ​ای احوال مختلف نمی​ گذارد که ترتیب کتابت حاصل آید اما چه کنم والله غالب علی أمره بعضی از معرفت نفس خود بشنیده ای در تمیهدهای گذشته و بعضی در تمهید دهم گفته شود به تمامی شمه​ای و قدری چنانکه دهند و چنانکه آید گفته شود

چون مرد بدان مقام رسد که از شراب معرفت مست شود چون بکمال مستی رسد و بنهایت انتهای خود رسد نفس محمد را که لقد جاءکم رسول من أنفسکم بروی جلوه کنند طوبی لمن رآنی و آمن بی طراز روزگار وی سازند دولتی یابد که ورای آن دولت دولتی دیگر نباشد هرکه معرفت نفس خود حاصل کرد معرفت نفس محمد او را حاصل شود و هرکه معرفت نفس محمد حاصل کرد پای همت در معرفت ذات الله نهد من رآنی فقد رأی الحق همین معنی باشد هر که مرا دید خدا را دیده باشد و هرکه خودشناس نیست محمد شناس نباشد عارف خدا خود چگونه باشد چون معرفت نور محمد حاصل آید و بیعت إن الذین یبایعونک إنما یبایعون الله بسته شود کار این سالک در دنیا وآخرت تمام شد که الیوم أکملت لکم دینکم باوی گوید نعمت معرفت تو کمالیت یافت برسیدن و حاصل آمدن معرفت محمد که خاص بر تو نیست عموم و شمول را آمده است کهلقد من الله علی المؤمنین إذ بعث فیهم رسولان من أنفسهم

بر این مرد سالک شکر لازم وواجب آید و شکر نتواند کرد از بهروی شکر کنند دریغا معرفت رب مرد را چندان معرفت خود دهد که در آن معرفت نه عارف را شناسد ونه معروف را مگر که ابوبکر صدیق- رضی الله عنه- از اینجا گفت العجز عن درک إلادراک إدراک یعنی معرفت و ادراک آن باشد که همگی عارف را بخورد تا عارف ادراک نتواند کرد که مدرک است یا نه

سبحان من لم یجعل للخلق سبیلا الی معرفته إلا بالعجز عن معرفته هرکس را راه نداده​اند بمعرفت ذات بی چون او پس هر که راه معرفت ذات او طلبد نفس حقیقت خود را آینه​ای سازد و در آن آینه نگرد نفس محمد- علیه السلام- را بشناسد پس از آن نفس محمد را آینه سازد ورأیت ربی لیلة المعراج فی أحسن صورة نشان این آینه آمده است دو در این آینه وجوه یومیذ ناضرة الی ربها ناظرة می​یاب و ندا در عالم می​ده که و ما قدروا الله حق قدره ای ماعرفوا الله حق معرفته و این مقام عالی و نادر است اینجا هر کس نرسد هرکسینداند

ای عزیز معرفت خود را ساخته کن که معرفت در دنیا تخم لقاءالله است در آخرت چه میشنوی میگویم هرکه امروز با معرفت است فردا با رؤیتست از خدا بشنو ومن کان فی هذه الدنیا اعمی فهو فی الآخرة أعمی وأضل سبیلا هرکه در دنیا نابیناست از معرفت خدا در آخرت نابیناست از رؤیت خدا از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت یکی در قیامت گویدکه یارب ندا آید که مرا مخوان که تو خود در دنیا مرا نشناختی لأنک لم تعرفنی فی دار الدنیا پس در آخرتم چگونه شناسی نسوا الله فانساهم أنفسهم همین معنی دارد هر که نفس خود را فراموش کند او را فراموش کرده باشد و هر که نفس خود را یاد آرد او را با یاد آورده باشد من عرف نفسه عرف ربه ومن عجز عن معرفة نفسه فأحری أن یعجز عن معرفة ربه سعادت ابد در معرفت نفس مرد بسته است بقدر معرفت خود هر یک را از سعادت نصیب خواهد بود

و معرفت خدای تعالی بر سه نوع است یکی معرفت ذات و دیگر معرفت صفات ودیگر معرفت افعال و احکام خدا اما ای عزیز معرفت افعال الله و احکامه از معرفت نفس حاصل شود وفی انفسکم أفلا تبصرون سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی أنفسهم هرگاه که معرفت نفس خود کاملتر معرفت افعال خدا کاملتر و معرفت صفات خدای آنگاه حاصل آید که معرفت نفس محمد که لقد جاءکم رسول من أنفسکم حاصل آید و معرفت ذات او- تعالی- کرا زهره باشد که خود گوید تفکروا فی آلاء الله ولا تفکروا فی ذات الله جز برمزی معرفت خدا حرامست شرح کردن ...

... اینجاهیچ از عارف نمانده باشد و معرفت نیز محو شده باشد و همه معروف باشد الا الی الله تصیر الأمور همین می​گوید در این مقام یحبهم ویحبونه یکی نماید پس این نقطه خود را بصحرای جبروت جلوه دهد پس حسین جز أنا الحق و بایزید جز سبحانی چه گویند اینجا سالک هیچ نبود خالق سالک باشد ورای این مقام چه مقام باشد و بالای این دولت کدام دولت باشد و از برای عذر وی ندا در ملک و ملکوت دهند و إذا شینا بدلنا أمثالهم تبدیلا

دریغا چه می​شنوی اگر نه آنستی که هنوز وقت زیر و زبر بشریت نیست و الا بیم آنست که حقیقت این معانی شریعت را مقلوب کند دریغا شنیدی وإذا شینا بدلنا أمثالهم تبدیلا چه معنی بود یک ساعت مرا باش تا بدانی که تبدیلا چه باشد نور الله باشد که بر نهاد بنده آید هر چند که رسد و تابد از مرد چندان بنماند کهخود را با خود بیند بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمنه فإذا هو زاهق زهی کیمیاگری از کجا تا کجا فهو علی نور من ربه نور با نور شود و نار از میان برخیزد که چون شعاع آفتاب بتابد و محیط ستارگان آید ستارگان را حکمی نماند اینجا سالک مراد خود را بهمه مرادی دربازد و دیدۀ خود را بهمه دیده دربازد تا همه دیده شود ابوالعباس قصاب در سماع پیوسته این بیتها گفتی

در دیدۀ دیده دیده​ای بنهادیم

و آن را ز ره دیده غذا می​دادیم ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۶۴

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل خامس - شرح ارکان پنجگانۀ اسلام

 

... اکنون ای عزیز علم بر دونوع است یکی آنست که بدانی که رضا و ارادت حق تعالی در چیست و سخط و کراهیت او در کدامست آنچه مأمور باشد در عمل آوری و آنچه منهی باشد ترک کنی پس هر علم که نه این صفت دارد حجاب باشد میان مرد و میان معلوم زیرا که علم را حد اینست که معرفة المعلوم علی ما هو به باشد

چه گوییذات و صفات خدای- تعالی- در علم آید یا نه بلی چون تخلق بعلم الهی حاصل آید که تخلقوا بأخلاق الله نصیبی از قطرۀ قطر قطرة فی فمی علمت بها علم الاولین و الآخرین در دهان دل او چکانند تا آتیناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما پدید آید إن من العلم کهیأة المکنون لایعلمها الا العلماء بالله این باشد که آن را علم لدنی خوانند علم خدا باشد و بر همه خلق پوشیده باشد مؤدب این علم خدا باشد که أدبنی ربی فأحسن تأدیبی و معلم این علم الرحمن علم القرآن است

<رکن اول شهادة است>ای عزیز بدانکه مصطفی- علیه السلام-می​گوید بنی الاسلام علی خمسی اسلام و ایمان را پنج دیوارها پدید کرده است اسلام چیست و ایمان کدامست إن الدین عندالله الاسلام دین خود اسلام است و اسلام خود دینست اما بمحل متفاوت می​شود و اگر نه اصل یکیست که وأسبغ علیکم نعمه ظاهرة و باطنة نعمت قالب و ظاهر است چون نماز و روزه و زکاة و حج و ایمان فعل دل و نعمت باطنست چون ایمان بخدا و به پیغمبران و فریشتگان و کتابهای او و بروز قیامت وآنچه بدین ماند

دریغا مگر که از اینجا گفت من أسلم فهو منی کار دل مسلمان دارد در قیامت هیچ چیز بهتر از قلب سلیم نباشد یوم لاینفع مال ولابنون إلا من أتی الله بقلب سلیم با ابراهیم خلیل الله همین خطاب آمد که دل مسلمان کن إذ قال له ربه أسلم قال أسلمت لرب العالمین گفت دل را مسلمان کردم دریغا قالت الأعراب آمنا قل لم تؤمنوا ولکن قولواأسلمنا همه مؤمنان مسلمان باشند اما همه مسلمانان مؤمن نباشند ایمان کدامست و اسلام چیست فمن أسلم فأولیک تخروا رشدا هرکه از ما دون الله سلامت و رستگاری یافت مسلمان باشد و هر که از همه مراد و مقصودهای خود ایمن گردد و در دو جهان امن یافت او مؤمنست

مگر نشنیده​ای از آن بزرگ که گفت جملۀ خلایق بندۀ ما آمده​اند مگر بایزید که فإنه أخی که او برادر ما آمده است که المؤمن اخوالمؤمن ای عزیزشمه​ای از این احوال باشد که خدا مؤمن و بندۀ مؤمنو دریغا ما کان الله لینذر المؤمنین علی ما أنتم علیه حتی یمیز الخبیث من الطیب گفت مرد مؤمن نباشد تا خبیث را از طیب پاک نگرداند خبیث جرم آدمیت و بشریت است و طیب جان ودل است که از همه طهارت یافته است

دانی که جمال اسلام چرا نمی​بینیم از بهر آنکه بت پرستیم و از این قوم شده​ایم که هؤلاء قومنا اتخذوا من دونه آلهة بت نفس اماره را معبود ساخته​ایم أفرأیت من اتخذ إلهه هواه همین معنی دارد جمال اسلام آنگاه بینیم که رخت از معبود هوایی بمعبود خدایی کشیم عادت پرستی را مسلمانی چه خوانی اسلام آن باشد که خدا را منقاد باشی و او را پرستی و چون نفس و هوا را پرستی بندۀ خدا نباشی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که چه می​گوید الهوی أبغض إله عبد فی الارض گفت بدترین خدای را که در زمین می​پرستند هوا و نفس ایشان باشد جای دیگر فرمود که تعس عبد الدرهم تعس عبد الدینار و الزوجة

ابراهیم خلیل را بین چه می​گوید از بت پرستی شکایت می​کند که واجنبنی و بنی أن نعبد الأصنام از آن میترسید که مبادا که مشرک شود و ما کان من المشرکین او را بری کردند از نفس و هوا پرستی تا شکر کرد که وجهت وجهی للذی فطر السموات والأرض حنیفا چون مسلمان شد او را حنیفا مسلما درست آمد مگر که مصطفی از اینجا گفت من أسلم فهو منی دریغا که خدای-تعالی- همه اهل اسلام را با خود می​خواند که ومن أحسن قولا ممن دعا الی الله و عمل صالحا و قال إننی من المسلمین و جایی دیگر فرمود یا أیها الذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافة

و از جملۀ مؤمنان یکی حارثه است گوش دار روزی مصطفی- علیه السلام- حارثه را گفت کیف أصبحتیا حارثة تا حارثه گفت أصبحت مؤمنا حقا مصطفی او را آزمون کرد و گفت أنظر ما تقول فان لکل حق حقیقة فما حقیقة ایمانک یا حارثة از زبان قالب این جواب گفت که عرفت نفسی عن الدنیا و أسهرت لیلی و أظمأت نهاری و استوی عندی ذهب الدنیا و مدرها و حجرها این نشان صورت بود

از حقیقتجان چه نشان داد گفت کأنی أنظر الی عرش ربیبارزا و کأنی انظر الی أهل الجنة یتزاورون و الی اهل النار یتغاورون مصطفی- علیه السلام- چون این نشان ازو بشنید دانست که او مؤمنست گفت اصبت فالزم سه بار بگفت محکم دار و ملازم این ایمان باشی این حالت هنوز خود مؤمن مبتدی را باشد مؤمن منتهی را از این ایمان بایمان دیگر میخواند که یا أیها الذین آمنواآمنوابالله و رسوله مؤمن منتهیمرغیست که در عالم الهیت میپرد و بی سبب و حیلتی روزی بوی میرسانند از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت المؤمن فی الدنیا بمنزلة الطیر فی أو کارها والله یرزقها بغیر حیلة این رزق چه باشد لقاء الله باشد که لاراحة للمؤمن دون لقاء الله- تعالی- یا تصدیق باش ای عزیز که اول درجات تصدیقست

اقل درجات این تصدیق آن باشد که باعث باشد مردرا بر امتثال اوامر و اجتناب نواهی چون این مایه ازتصدیق حاصل آمد مرد را بر آن دارد که حرکات و سکنات خود بحکم شرع کند چون در شرع محکم و راسخ آمد او را بخودی خود راه نمایند که وان تطیعوا تهتهدوا از طاعت جز هدایت نخیزد والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا چون این هدایت پدید آید تصدیق دل یقین گردد امیر المؤمنین علی بن ابی طالب- رضی الله عنه- از این حالت خبر چنین داد که لو کشف الغطاء ما أزددت یقینا این تصدیق تربیت صورت باشد اهل دین را در راه دین و اهل سلوک را در راه سلوک تصدیق چندان باعث باشد که عمل صالح مؤثر آید چون عمل صالح مؤثر شد عمل خود مرد را بیقین رساند چون بیقین رسد یوم تبدل الأرض غیر الارض بر دیدۀ او عرض کنند آخرت و احوال آن عالم و علوم و معارف آن جهان او را خود ذوق گردد

تا اکنون در تشبیه بود که فلاتعلم نفس ما أخفی لهم من قرة أعین چون از شک و تشبیه فارغ گردد نفس او را برنگ دل او گردانند از این قوم شود که أبدانهم فی الدنیا و قلوبهم فی الآخرة تنش در دنیا باشد و دلش بعقبی و آخرت باشد یقین او پس از دنیا باشد که چون او از دنیا برفت علم الیقین نقد شود آنگاه هرچه در آیینۀ دل ببیند عین الیقین باشد باش تا آخرت نیز گذاشته شود تا خود همه حق الیقین باشد و حق الیقین کاری عظیمست و مرتبتی بلند جملۀ علمها با حق الیقین همچنان باشد که خیال مرد متخیل با عقل مخیل یا صورتها که بواسطۀ آیینه و غیره بیند

در دیده رهی ز تو خیالیبنگاشت

بر دیدن آن خیال عمری بگذاشت ...

... در دیده غلط نماند و درسر پنداشت

ای عزیز از این حدیث چه فهم کردهای که مصطفی- علیه السلام- گفت الایمان نیف و سبعون بابا أدناها إماطة الأذی عن الطریق و أعلاها شهادة أن لاإله الا الله گفت کمترین درجات ایمان ترک ایذا باشد و اعلی و بهترش گفتن لا اله الا الله باشد دریغا مصطفی را- علیه السلام- فرموده اند که خلق و مردم را کشد تا لا اله الا الله قبول کنند چون این کلمه بگفتند مال و خون ایشان معصوم شد ای عزیز هر که بدنیا مشغول باشد و این کلمه از سر زبان گوید فایدۀ او از این لا اله الا الله جز نگاه داشتن مال و تن او نباشد از شمشیر دریغا حرام و دروغ گفتن شرط نیست و دروغ گفتن خود حرام است و هرجا که از دروغی عصمت مال و خون مسلمانی حاصل شود و بطریقی دیگر حاصل نشود آن دروغ واجب باشد و دروغ ننهند در شرع لا اله الا الله بزبان گفتن که دل از آنخبر ندارد و دروغ باشد و دروغ حرام باشد اما چون عصمت مال و خون جز بدین کلمات حاصل نمی‬آیداین دروغ مباح شود دریغا بنزدیک مختصر همتان و قاصر دیدگان مصور شده است که این کلمات گفتن بزبان راست آید

گوش دار و بشنو که این کلمات بنزدیک ارباب بصایر چه ذوق دارد و گفتن ایشان چگونه باشد ای عزیز ندانم که تو از لا اله الاالله چه ذوق داری جهد آن کن که لا اله واپس گذاری و بحقیقت الا الله رسی چون به الاالله رسی امن یابی و ایمن شوی لا اله الا الله حصی فمن دخل حصنی أمن من عذابی ای عزیز چون نقطۀ کبریاء الله از ذات احدیت قدم در دور لم یزل و لایزال نهاد بر هیچ چیز نزول نکرد تا صحرای صفات خود در عالم ذات بگسترانید و آن نیست الا جمال و ما أرسلناک الا رحمة للعالمین و جلال إنعلیک لعنتی الی یوم الدین

دریغا از دست خود نمی‬دانم که چه گفته می‬شود لا اله عالم عبودیت است و فطرت و الا الله عالم الهیت و ولایت عزت دریغا روش سالکان در دور لا اله باشد إن الله خلق الخلق فی ظلمة پس چون بدور الا الله رسند در دایرۀ الله آیند ثم رش علیهم من نوره این نور باوی بمناجات درآید لا دایرۀ نفی است اول قدم در این دایره باید نهاد لیکن متوقف و ساکن نباید شد که اگر در این مقام سالک را سکون و توقف افتد زنار و شرک روی نماید از لا اله چه خبر دارد هر صد هزار سالک طالب الا الله یابی در دایرۀ لای نفی قدم نهادند بطمع گوهر الا الله چون بادیۀ مادون الله بپایان بردند پاسبان حضرت الا الله ایشان را بداشت سرگردان و حیران ...

... می‬کشته شود که بر نیارد آهی

سلطنت ابلیس بر کاهلان و نا اهلان باشد و اگر نه با مخلصان چه کار دارد إنما سلطانه علی الذین یتولونه و الذین هم به مشرکون همین معنی دارد بندگان مخلص آنگاه باشند که از او برگذرند که إلا عبادک منهم المخلصین و عباد مخلص پس از این باشد و ما امروا الا لیعبدوا الله مخلصین له الدین حنفاء

دریغا سالک مخلص را بجایی رسانند که نور محمد رسول الله بروی عرض کنند بداند سالک در این نور که إلا الله چه باشد عرف نفسه نور محمد حاصل آید و عرف ربه نقد وی شود دریغا اگر نور محمد رسول الله بنور لااله الا الله مقرون و متصل نبیند این شرک باشد که لین أشرکت لیحبطن عملک از شرک درباید گذشت اینجا ترا معلوم شود که مصطفی- علیه السلام- چرا گفتی که أعوذبک الشرک و الشک

دریغا دانی که این شرک چه باشد نورالله را در پردۀ نور محمد رسول الله دیدن باشد یعنی خداه را در آینۀ جان محمد رسول الله دیدن باشد رأیت ربی لیلة المعراج فی أحسن صورة مبتدی را آن باشد که جز در پردۀ محمد خدای را نتواند دیدن اما چون منتهی شودنور محمد از میان برداشته شود وجهت وجهی للذی نقد وقت شود لانعبد إلا ایاه مخلصین قبلۀ اخلاص او شود زیرا که نور محمد رسول الله متلاشی و مقهور بیند در زیر نور الله ...

... ای عزیز نماز را شرایط بسیار است از آن یکی قبله است اگرچه قبلۀ قالب این آمد که قد نری تقلب وجهک فی السماء فلنولینک قبلة ترضاها قبلۀ جان نه این قبله باشد قبلۀ لاأقسم بهذا البلد وأنت حل بهذا البلد گویی مکه باشد یا مدینه مکه هست ولیکن آن مکه که ص بحر بمکه چین کان علیه عرش الرحمن إذلالیل و لانهار و لاأرض و لاسماء

دانم که ترا در خاطر آید که صلوة چه باشد اشتقاق صلوة از صلتست و از صلیت دانی که صلت چه باشد مناجات و سخن گفتن بنده باشد با حق- تعالی- که المصلی یناجی ربه این باشد والذین هم علی صلاتهم یحافظون والذین هم علی صلاتهم دایمون این نه آن نماز باشد که از من و تو باشد از حرکات قیام و قعود و رکوع و سجود از این نماز عبدالله یناجی بیان می‬کند که إستحلاء الطاعة ثمرة الوحشة من الله تعالی گفتحلاوت یافتن طاعت ثمرۀ وحشت باشد حلاوت از فرمایندۀ طاعت باید یافتن نه از طاعت

دریغا چه میشنوی ویل للمصلین الذین هم عن صلاتهم ساهون از مصطفی بشنو که گفت یأتی علی أمتی زمان یجتمعون فی المساجد ویصلون ولیس فیما بینهم مسلم این نمازکنندگان که شنیدی ما باشیم نماز آن باشد که ابراهیم خلیل طالب آنست که رب اجعلنی مقیم الصلوة ومن ذریتی

ای عزیز صلوة خدا آنست که با بنده مناجات کند و با بنده گوید و صلوة بنده آنست که باحق- تعالی- گوید آن شب که مصطفی را–علیه السلام- بمعراج بردند جایی رسید که با او گفتند قف چرا گفتند لأن الله تعالی یصلی مصطفی گفت وماصلوته گفت نماز وی چگونه باشد گفتند صلوته الثناء علی نفسه سبوح قدوس رب الملایکة والروح

باش ای عزیز تا این حدیث که الأنبیاء یصلون فی قبورهم ترا روی نماید آنگاه بدانی که چرا صوت الدیک صلوته آمد وذکر اسم ربه فصلیهمین معنی باشد از برای خدا که این کلمه را گوش دار روزی شبلی برخاست تا نماز کند فبقی زمانا طویلا ثم صلی فلما فرغ من صلوته قال یاویلاه والله ان صلیت جحدت و إن لم أصل کفرت گفت اگر نماز بکنم منکر باشم و اگر نماز نمی‬کنم کافر می‬شوم پنداری که شبلی از این جماعت نبود که الذین هم علی صلوتهم دایمون

صلت را شرح شنیدی صلیت را نیز بشنو چون نمازکنندهگوید الله أکبر بلنقذف بالحق علی الباطل فیدمغه او را بخورد صلیت خود را در آتش افکندن باشد چه گویی در آتش فیدمغه شود هیچ باقی نماند کان رسول الله یصلی و فی قلبه أزیز کأزیز المرجل همین باشد کلاو حاشا که هیچ بنماند پس اگر از باطل هیچ نماند همه حق را ماند أبی الله أن یکون لصاحب النفس إلیه سبیلا پروانه که عاشق آتش است قوت از آتش خورد چون خود را بر آتش زند آتش فیدمغه او را قبول کند نفی غیرت دهد از همه آتش قوت خورد تا چنان شود که قوت او همه از خود باشد بی زحمت غیر ووجود پروانه همه غیر است

دریغا نمی‬دانم که چه می‬گویم اندر این مقام جهت برخیزد هرچیز که جان وی بدر آرد آن چیز قبلۀ او شود فأینما تولوا فثم وجه الله آنجا باشد نه شب باشد نه روز پنج اوقات نماز چگونه دریابد لیس عند ربی صباح ولامساء همین معنی باشد دریغا از دست راه زنان روزگارعالمان باجهل طفلان نارسیده که این راه را از نمط و حساب حلول شمرند جانم فدای خاک قدم چنین حلولی باد ...

... هرگز بعد از این احرام گرفتی که وجهت وجهی للذی هرگز یای وجهی را دیدی که در میان دریای للذی غرقه شده هرگز در فطر خود را گم دیدی هرگز در السموات و الأرض دو مقام را دیدی فلاأقسم بما تبصرون ومالاتبصرون این باشد هرگز در حنیفا ملة ابراهیم را دیدی که گفت وما أنا من المشرکین اینجا بدانی که با مصطفی- علیه السلام- چرا گفتند که إتبع ملة ابراهیم هرگز در مسلما استغفار از قول کردی هرگز در و ما أنا من المشرکین خود را دیدی که دست بر تختۀ وجود تو زدند تا فانی گردی در آن حالت پس در مشرکین صادق شدی چون مرد در و ما أنا من المشرکین نیست شد مشرکیت اینجا چه کند کل من علیها فان مشرک کجا باشد

پس دیدی که ان صلوتی ونسکی ومحیای ومماتی لله رب العالمین پیشاز تو ناطق وقت آمد و دل تو زبان او آمد پس زبان مستنطق و گویا آمد پس بگفتن رب العالمین روی تقلید دیدی لاشریک له خود معنی این حدیث با تو بگوید اگر گوش داری تمامی این در وبذلک أمرت بدانی و بشنوی هرگز دیدی وأنا أول المسلمین ترا مسلمانی آموخت پس أعوذ بالله در این مقام درست باشد بدایت بسم الله گفتن ضرورت باشد الرحمن الرحیم مهر صفات اوست که بر ذات نهد چون نقش که تو بر در درگاه نهی او آن مهر بنهاد پس الحمدلله شکر است بر ترتیب الرحمن الرحیم بعد از الله یعنی صفات و ذات رب العالمین مهر دیگر که با الله زیبا باشد چنانکه الرحمن الرحیم بالله زیبا بود پس الله و بالله یکی گردد الرحمن الرحیم اینجا تکرار ضرورت باشد

دریغا هیچ فهم نخواهی کردن مالک یوم الدین دنیا را در آینۀ آخرت بیند که آخرت را در دنیا جای نیست ای عزیز از سورت فاتحه اگر هیچ شراب طهور نوش کردی از دست وسقاهم ربهم شرابا طهورا ممکن باشد که بدانی که چه گفتم پس از آن مست شوی پس از آن هشیار گردی إیاک نعبد را کمر بندگی بندی و از حال گذشته یادآری ایاک نستعین بگفت درآید پس طمع ترا در رباید که روی جمال و فضل دیده باشی اهدنا الصراط المستقیم بگویی

پس از رفیقان که با تو از آن شراب می‬خورند یاد داری گویی صراط الذین أنعمت علیهم پس محرومان و مهجوران را بینی بر در بمانده چون خلق بر در و تو درون خانه نشسته غیر المغضوب علیهم بگویی پس معلوم تو شود که لاصلوة إلا بفاتحة الکتاب چه معنی دارد نماز بی فاتحه درست نباشد و فاتحه اینست که شنیدی چرا با خود لاف زنی که من نیز نماز می‬کنم هیهات هیهات عمر خود بباد بیگانگی بر مده آشنایی را ساخت باش

بفکندنی ست هر آنچه برداشته ‬ایم

بستردنی ست هر آنچه بنگاشته‬ ایم

سودا بودست هر آنچه پنداشته‬ ایم ...

... رکن سوم ای عزیز زکاة است که مصطفی- علیه السلام- بیان کرد و گفت الزکوة قنطرة الإسلام آن طایفه که مال دارند و زکوة مال بر ایشان واجب آید خود علم آن و کیفیت آن دانند اما ندانم که إنما الصدقات للفقراء و المساکین از این هشت گروه تو چه فهم کرده‬ای که در عمری یکی بدست نیاید این جماعت هشت گانه که علما گویند دیگر باشند و آن جماعت که محققان گویندو ایشان را خواهند دیگر

این جهان اگرچه از بهر اولیای خدا آفریدند اما ایشان خود را بدنیا و با کسب ندهند از زکوة خدا که اصل و فرع هر دو خود از بهر وجود ایشان ظاهر شد نصیبی بهریک باید دادن تا مدار و قرار قالب ایشان باشد امااین گروه که مال و زکوة دادن نعت ایشان باشد ایشان را خود مال نباشد ایشان را علم لدنی باشد که لاکنزأنفع من العلم از آن کنز و علم و رزق که ایشان را دهند ومن رزقناه منا رزقا حسنا هم قرینان و هم صحبتان و مریدان را از آن زکوتی و نصیبی دهند که ألعلم لایحل منعه آنبقدر حوصلۀ خلق نثار کنند و این آیت را کار بندند ومما رزقناهم ینفقون

خلق از معرفت گنج کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف نصیبی دهند و هم صحبتان را اما عموم خلق را از دعای ایشان و از برکت ایشان از بلاها و از رنجها خلاص دهند و روز قیامت نیز زکوة رحمت خدا نثار کنند هر یکی هفتاد هزار محبوب مستحق عقاب را اهل بهشت گردانند هان تو چه دانی که زکوة کنت کنزا مخفیا چیست آن گنج رحمت است که کتب ربکم علی نفسه الرحمة پس زکوة این گنج کرا دهند و که خواهد ستدن دریغا و ماأرسلناک إلا رحمة للعالمین خود گواهی میدهد مر این سخن را پس مصطفی- علیه السلام- آن رحمت را قسمت کند بر خصوص امت و خصوص خصوص که هو الذی أنزل السکینة فی قلوب المؤمنین تا ایشان قسمت کنند بر عموم خلق که شر الناس من أکل وحده تا هر که در عصر او بود در دنیا و آخرت از نصیبی از آن رحمت خالی نباشد و پیش از این زکوة این کلمات آن عزیز را نتوان دادن که دلها برنتابد و خاطرها در ورطۀ هلاک افتد و این هنوز یک نصیب است از صد هزار نصیب ماصب الله فی صدری شییا الا وصببته فی صدر أبی بکر اما نوش می‬کن فهل من مزید می‬طلب ...

... از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت الصوم الغیبة عن رؤیة ما دون الله لرؤیة الله تعالی صوم ما دون الله را بیان می‬کند مریم می‬گوید که إنی نذرت للرحمن صوما که افطار آن جز لقاء الله تعالی نباشد مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت للصایم فرحتان فرحة عند إفطاره و فرحة عند لقاء ربه دریغا از خبر صوموا لرؤیته و أفطروا لرؤیته چه فهم کرده‬ای و از آن صوم چه خبر شاید دادن که ابتدای آن صوم از خدا باشد و آخر افطار آن بخدا باشد الصوم جنة سپر و سلاح صوم برگیر گاهی صایم باش و گاهی مفطر که اگر همه صوم باشد محرومی باشد و اگر همه افطار باشد یک رنگی باشد مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت من صام الأبد فلاصیام له صایمابدخود یکی آمد که الصمد نعت او بود و هو یطعم ولایطعم این معنی بود صایم الدهر او بود- جل جلاله- دیگران را فرموده است که صوموا ساعة وأفطروا ساعة تا خود صوم هر کسی از چیست و افطار هر کسی بچیست شنیدی که صوم چه باشد

رکن پنجم حج است ولله علی الناس حج البیت من استطاع إلیه سبیلا ای عزیز بدانکه راه خدا نه از جهت راست است ونه از جهت چپ ونه بالا و نه زیر و نه دور و نه نزدیک راه خدا در دلست و یک قدم است دع نفسک و تعالی مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‬ای که او را پرسیدند أین الله خداکجاست فقال -علیه السلام- فی قلوب عباده المؤمنین گفت در دل بندگان خود قلب المؤمن بیت اللهاین باشد دل طلب کن که حج حج دلست دانم که گویی دل کجاست دل آنجاست که قلب المؤمن بین اصبعین من أصابع الرحمن

ای عزیز حج صورت کار همه کس باشد اما حج حقیقت نه کار هر کسی باشد در راه حج زر و سیم بایدفشاندن در راه حق جان و دل باید فشاندن این کرا مسلم باشدآن را که از بند جان برخیزد من استطاع الیه سبیلا این باشد

ای عزیز این کلمه را گوش دار عمر خطاب- رضی الله عنه- بوسه بر حجرالاسود می‬داد و می‬گفت إنک حجر لاتضر ولاتنفع لولا أنی رأیت رسول الله-صلی الله علیه و سلم- قبلک لما قبلتک گفت مصطفی را دیدم که برین سنگ بوسه داد و اگر نه من ندادمی امیرالمؤمنین علی- رضی الله عنه- گفت مهلا یا عمر بل هو یضر و ینفع آن عهد نامۀ بندگان خدا در میان اینست که من اتخذ عند الرحمن عهدا آن بوسه بر روی عهد ازل می‬دهند نه بر سنگ دریغا الحجر الأسود یمین الله فی أرضه او رادست خدا خوانند و تو او را سنگ سیاه بینی ای عزیز آنچه موسی- علیه السلام- طالب و مشتاق کوه طور سینا بود آن کوه سنگ نبود بلکه حقیقت آن سنگ بود وأن المساجد لله فلا تدعوا مع الله أحدا جمال کعبه نه دیوارها و سنگهاست که حاجیان بینند جمال کعبه آن نور است که بصورت زیبا در قیامت آید وشفاعت کند از بهر زایران خود

ای عزیز هرگز در عمر خود یک بار حج روح بزرگ کرده‬ای که الجمعة حج المساکین مگر که این نشنیده‬ای که بایزید بسطامی می‬آمد شخصی را دید گفت کجا میروی گفت إلی بیت الله تعالی بایزید گفت چند درم داری گفت هفت درم دارم گفت بمن ده و هفت بار گرد من بگرد و زیارت کعبه کردی چه می‬شنوی کعبۀ نور أول ما خلق الله تعالی نوری در قالب بایزید بود زیارت کعبه حاصل آمد ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۶۵

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل سادس - حقیقت و حالات عشق

 

... کانگشت بهرچه بر نهی عشق آن نیست

ای عزیز بخدا رسیدن فرض است و لابد هرچه بواسطۀ آن بخدا رسند فرض باشد بنزدیک طالبان عشق بنده را بخدا رساند پس عشق از بهر این معنی فرض راه آمد ای عزیز مجنون صفتی باید که از نام لیلی شنیدن جان توان باختن فارغ را از عشق لیلی چه باک و چه خبر و آنکه عاشق لیلی نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود همه کس را آن دیده نباشد که جمال لیلی بیند و عاشق لیلی شود تا آن دیده یابد که عاشق لیلی شود که این عشق خود ضرورت باشد کار آن عشق دارد که چون نام لیلی شنود گرفتار عشق لیلی شود بمجرد اسم عشق عاشق شدن کاری طرفه و اعجوبه باشد

نادیده هر آنکسی که نام تو شنید ...

... بیچاره ضعیف کش قوی باید زیست

بدایتعشق بکمال عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است با معشوق چه حساب دارد مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد و بی عشق او را مرگ باشد در این حالتوقت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بیند که نه در بند وصال باشد و نه غم هجران خورد زیرا که نه ازوصال او را شادی آید ونه از فراق او را رنج و غم نماید همۀ خود را بعشق داده باشد

چون از تو بجز عشق نجویم بجهان ...

... خواهی تو وصال جوی خواهی هجران

ای عزیز ندانم که عشق خالق گویم و یا عشق مخلوق عشقها سه گونه آمد اما هر عشقی درجات مختلف دارد عشقی صغیر است و عشقی کبیر و عشقی میانه عشق صغیر عشق ماست با خدای تعالی و عشق کبیر عشق خداست با بندگان خود عشق میانه دریغا نمی‬یارم گفتن که بس مختصر فهم آمده‬ایم اما انشاءالله که شمه‬ای برمز گفته شود

ای عزیز معذوری که هرگز کهیعص با تو غمزه‬ای نکرده است تا قدر عشق را بدانستی ای عزیز آفتاب که در کمال اشراق خود جلوه کند عاشق را از آن قوتی و حظی نباشد و چون در سحاب خود را جلوه کند قرار و سیری نیاید از مصطفی- علیه السلام- بشنو که می‬گوید إن لله سبعین ألف حجاب من نور و ظلمة لو کشفها لأحرقت سبحات وجهه کل من أدرکه بصره این حجابها از نور و ظلمت خواص را باشد اما خواص خواص را حجابهای نور صفتهای خدا باشد و عوام را جز از این حجابها باشد هزار حجاب باشد بعضی ظلمانی و بعضی نورانی ظلماتی چون شهوت و غضب و حقد و حسد و بخل و کبر و حب مال و جاه و ریا و حرص و غفلت الی سایر الاخلاق الذمیمه و حجابهای نورانی چون نماز و روزه و صدقه و تسبیح و اذکار الی سایر الاخلاق الحمیده ...

... دریغا گویی مصطفی را- علیه السلام- در عشق آیینه چه بود گوش دار از حق تعالی بشنو لقد رأی من آیات ربه الکبری ابوبکر الصدیق پرسید که یا رسول الله این آیات کبری چیست فقال رأیت ربی عزوجل لیس بینی و بینه حجاب الاحجاب من یاقوتة بیضاء فی روضة خضراء جانم فدای آنکس باد که این سخن را گوش دارد این نشنیده‬ای که رسول الله- علیه السلام- جبریل را پرسید که هل رأیت ربی ای جبرییل خدای را تبارک و تعالی دیدی جبرییل گفت بینی و بینه سبعون حجابا من نور لو دنوت واحدا لاحترقت گفت میان من که جبرییل‬ام و میان لقاءالله هفتاد حجاب باشد از نور اگر یکی از این حجابهای نور مرا نماید سوخته شوم

ای عزیز ببین که با موسی- علیه السلام- چه می‬گوید وقربناه نجیا مجاهد اندر تفسیر این آیت می‬گوید که بالای عرش هفتاد حجابست از نور و ظلمت و موسی- علیه السلام- سلوک می‬کرد در این حجابها تا جمله را واپس گذاشت تا یک حجاب بماند میان موسی و میان خدای تعالی گفت رب أرنی أنظر إلیک موسی آوازی شنید که نودی من شاطیء الوادی الأیمن فی البقعة المبارکة من الشجرة أن یا موسی إنی أناالله رب العالمین این درخت نور محمد را می‬دان که کلام و رؤیت بواسطۀ او توان دید وشنید

دریغا دانی که چرا این همه پرده‬ها و حجابها در راه نهادند از بهر آنکه تا عشاق روز بروز دیدۀ وی پخته گرددتا طاقت بار کشیدن لقاءالله آرد بی حجابی ای عزیز جمال لیلی دانه‬ای دان بردامی نهاده چه دانی که دام چیست صیاد ازل چون خواست که از نهاد مجنون مرکبی سازد از آن عشق خود که او را استعداد آن نبود که بدام جمال عشق ازل افتد که آنگاه بتابشی از آن هلاک شدی بفرمودند تا عشقی لیلی را یک چندی از نهاد مجنون مرکبی ساختند تاپختۀ عشق لیلی شود آنگاه بارکشیدن عشق الله را قبول تواند کردن

ای عزیز تو ببین که با موسی چه می‬گوید وقربناه آن ندیده‬ای که چون مرکبی نیکو باشد که جز سلطان را نشاید اول رایضی باید که برنشیند تا توسنی و سرکشی وی را برامی و سکون بدل کند این خود رفت مقصود آنست که ذات آفتاب نوازنده است و شعاعش سوزنده است این آن مقام دان که عاشق بی معشوق نتواند زیستن و بی جمال او طاقت و حیوة ندارد و با وصال و شوق معشوق هم بی‬قرار باشد و بار وصل معشوق کشیدن نتواند نه طاقت فراق و هجران دارد و نه وصال معشوق تواند کشیدن و نه او را تواند بجمال دیدن که جمال معشوق دیدۀ عاشق را بسوزاند تا برنگ جمال معشوق کند

غمگین باشم چو روی تو کم بینم

چون بینم روی تو بغم بنشینم

کس نیست بدینسان که من مسکینم ...

... دریغا شغلهای دینی و دنیوی نمی‬گذارد که عشق لم یزلی رخت بر صحرای صورت آرد مگر که مصلحت در آن بود و الا بیم سودای عظیم بودی و جنون مفرط علت دیگر است و سهو و نسیان دیگر بیگانگان خود را و نااهلان عشق را حجاب غفلت و بعد در پیش نهاد تا دور افتادند که لقد کنت فی غفلة من هذا از این جماعت جای دیگر شکایت می‬کند کهیعلمون ظاهرا من الحیوة الدنیا وهم عن الآخرة هم غافلون عشق کار معین است خود همه کس دارند اما سر و کار معشوق هیچ کس ندارد این غفلت نشان بدبختیست

اما غفلتی که از سعادت خیزد که آن را سهو خوانند که در راه نهند آن خود نوعی دیگر باشد سهو در راه مصطفی نهادند که انی لاأسهو ولکن أشهی گفت مرا سهو نیفتد اما سهو در راه من نهادند تا ابوبکر- رضی الله عنه- گفت لیتنی کنت ذلک السهو گفت ای کاشکی من این سهو بودمی که اگرچه سهو می‬خواند اما یقین جهانیان باشد حبب إلی مندنیاکم ثلاثة همین معنی دارد که اگر نماز و طیب و نسا را محبوب او نکردندی ذره‬ای در دنیاقرار نگرفتی این محبت سه گانه را بند قالب او کردند تا شصت و اند سال زحمت خلق اختیار کرد واگرنه دنیا از کجا و او از کجا و خلق از کجا و همت محمد از کجا مالی و للدنیا و ما للدنیا و مالی هرکسی را بمقامی بازداشته‬اند و آن مقام را مقصود و قبلۀ او کرده‬اند هر کسی را بدان راضی کرده چون وقت الناس نیام فإذا ماتوا انتبهوا بکار درآید و همه را از حقیقت خود آگاه کنند آنگاه بدانند که جز بت هیچ نبوده‬اند و جز سودا و غفلتی و دورافتادنی نبوده است

زان یک نظر نهان که ما دزدیدیم ...

... ناگاه شدم شیفتۀ روی تو من

بنواز مرا که از پی بوی تومن

ماندم شب و روز در تکاپوی تو من ...

... تا لاجرمش زمانه می‬مالد گوش

دریغا مگر که گوهر جانت را عرض عشق نیست که هیچ جوهر نیست که از عرض خالی باشد و بی عرض نتواند بودن جوهر عزت را عرض عشق ماست این حدیث را گوش دار که مصطفی-علیه السلام- گفت إذا أحب الله عبدا عشقه و عشق علیه فیقول عبدی أنت عاشقی و محبی و أنا عاشق لک و محب لک إن أردت او لم ترد گفت او بندۀ خود را عاشق خود کند آنگاه بر بنده عاشق باشد و گفت بنده را گوید تو عاشق و محب مایی و ما معشوق و حبیب توایم قال الله تعالی أنا لکم شیتم أم أبیتم اگر تو خواهی واگرنه دانستی که جوهر عزت ذات یگانه را عرض و عرض جز عشق نیست

ای دریغا هرگز فهم نتوانی کردن که چه گفته می‬شود عشق خدای- تعالی- جوهر جان آمد و عشق ما جوهروجود او را عرض آمد عشق ما او را عرض و عشق او جان ما را جوهر اگر چنانکه جوهر بی عرض متصور باشد عاشق بی معشوق و بی عشق ممکن باشد و هرگز خود ممکن و متصور نباشد عشق و عاشق و معشوق در این حالت قایم بیکدیگر باشند و میان ایشان غیریت نشاید جستن مگر این بیت‬ها نشنیده‬ای ...

... عشق تو و جان ما برابر کردند

اگر چنانکه مردی و عشق مردان داری این سه نوع عشق را که برمز گفته شد در این بیتها که خواهم گفتن بازیاب که قطعه‬ای سخت بامعنی آمده است دریغا مطربی شاهد بایستی وسماع تا این بیتها بر نمط ألست بربکم بگفتی و من و آن عزیز حاضر بی زحمت دیگری آنگاه آن عزیز را سماع معلوم شدی که عشق چیست و شاهد بازی چه بود پیشۀ تو شدی و بت پرستی ترا قبول کردی مست از تو صادر شدی کون و مکان ترا خادم آمدی آنگاه بسم الله بر تو گشاده شدی پس ترا نقطۀ بای بسم الله کردندی در این مقام شبلی را معذور داری آنجا که گفت أنا نقطة باء بسم الله گفتند وی را که تو کیستی گفت من نقطۀ بای بسم الله ام و نقطۀ بسم الله از اصل بسم الله نیست و غیر بسم الله نیست اصل بسم الله را بنقطۀ با حاجت باشد که اظهار بسم بدان باشد اما نقطۀ ب بی اسم ببین چه باشد این بیتها را بخوان

بر سین سریر سر سپاه آمد عشق ...

... کافر باشد هر آنکه خالی دارد

خد و خال این شاهد شنیدی زلف و چشم و ابروی این شاهد دانی که کدامست دریغا مگر که نور سیاه بر تو بالای عرش عرضه نکرده‬اند آن نور ابلیس است که از آن زلف این شاهد عبارت کرده‬اند و نسبت با نور الهی ظلمت خوانند واگرنه نوراست دریغا مگر که ابوالحسن بستی با تو نگفته است و تو ازو این بیتها نشنیده‬ای

دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان ...

... داند همه کس که پاسبان هندو به

ای عزیز آن بزرگ را گوش دار که چه گفت مر این دو مقام را گفت إن الکفر والإیمان مقامان من وراء العرش حجابان بین الله و بین العبد گفت کفر و ایمان بالای عرش دو حجاب شده‬اند میان خدا وبنده زیرا که مرد باید که نه کافر باشد و نه مسلمان آنکه هنوز با کفر باشد و با ایمان هنوز در این دو حجاب باشد و سالک منتهی جز در حجاب کبریاء الله و ذاته نباشد شنیدی که مصطفی-علیه السلام- چه می‬گوید لی مع الله وقت لایسعنی فیه ملک مقرب ولانبی مرسل خود گواهی می‬دهد بر اسرار این مقامها تاأبدالأبدین و دهر الداهرین از این مقامها که خواهد جستن

از عشق نشانه جان ودل باختن است ...

... هر روز ز عشق تو بحالی دگرم

وز حسن تو در بند جمالی دگرم

تو آیت حسن را جمالی دگری ...

... لب بر لب من نهاد و خاموشمکرد

تخلقوا بأخلاق الله تعالی در این خلوت خانه حاصل آید دریغا اویس قرنی را بین که فأوحی الی عبده ما أوحی چه خبر می‬دهد و چه می‬گوید که اذا تمت العبودیة للعبد یکون عیشه کعیش الله تعالی گفت چون بندگی تمام شود عیش بنده همچون عیش معبود شود دریغا هرچه او را باشد که خداوند است از نصیب تخلقوا بنده را نیز باشد از صفات او چون سمع و بصر و قدرت و ارادت و حیوة و بقا و کلام از آن اوقدیم از جهت بنده باقی و دایم باشد

دریغا از دست کلمۀ دیگر که ابوالحسن خرقانی گفته است چه گفت فقال أنا أقل من ربی بسنتین می‬گوید او از من بدوسال سبق برده است و از من بدوسال پیش افتاه است یعنی که من بدو سال ازو کمتر و کهتر باشم وذکرهم بأیام الله این سالها سالهای خدا باشد هر ساعتی روزی باشد و هر روزی هزار سال باشد که إن یوما عند ربک کألف سنة مما یعدون ...

... مگر استاد ابوبکر فورک از اینجا جنبید که گفت الفقیر هو الذی لایفتقر الی نفسه و لاإلی ربه فقیر آن باشد که نه محتاج خود باشد و نه محتاج خالق خود زیرا که احتیاج هنوز ضعف و نقصان باشد و فقیر بکمالیت رسیده باشد إذا تم الفقر فهو الله او را نقد وقت شده باشد تخلقوا بأخلاق الله سرمایۀ او آمده باشد دریغا این مرتبه بلندست هر کسی را آن توفیق ندهند که ادراک این تواند کرد و اما با همه می‬باید ساخت

ای دوستدانی که قصۀ یوسف- علیه السلام- چرا احسن القصص آمد زیرا که نشان یحبهم و یحبونه دارد از سر یحبهم و یحبونه آنگاه خبر یابی که آیت و ما کان لبشر أن یکلمه الله إلاوحیا او من وراء حجاب او یرسل رسولا فیوحی بإذنه مایشاء ترا روی نماید و بیان این جمله با تو بگوید و یا در نقطۀ طه جمله ترا بنماید و تو ببینی و بدانی که یحبهم و یحبونه چیست انگبین و شکر بزبان گفتن دیگر باشد و بچشم دیدن دیگر باشد و خوردن و چشیدن دیگر عاشق بودن لیلی دیگر است و نام بردن لیلی دیگر و قصۀ مجنون بر وی خواندن و شنیدن دیگر جوانمردا یحبهم با یحبونه در خلوت خانه هم سر شده است و لازحمة فی البین

تا من بمیان خلق باشم با تو ...

... یحبهم و یحبونه سودای خود با یکدیگر می‬گویند چنانکه لأیطلع علیه ملک مقرب ولانبی مرسل یعنی که نه ملک نه نبی از آن آگاه باشند و خبر ندارند من کان لله کان الله له این معنی دارد دریغا آفتاب هیچ خانه را نتواند بود و در هیچ خانه نگنجد آفتاب صد و شصت چندانست که ازمشرق تا بمغرب در خانۀ پیرزنان کجا گنجد اماترا با همگی آفتاب چه شمار نصیب تو از آفتاب آن باشد که خانۀ ترا همگی روشن کند

از این آیت چه فهم کرده‬ای که فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر دانی که مقعد صدق چه باشد مقعد صدق سریر سرست که محبان خود را بر آن نشاند از مصطفی- علیه السلام- بشنو که با جابربن عبدالله چه گفت آن روز که پدرش عبدالله بن رواحه کشته شد روز احد و شهید گشت گفت خدای-تعالی- پدر ترا زنده کرد و او را بر عرش مجید با موسی- علیه السلام- بداشت و عرش مجید را مقام او کرد

دریغا از حق تعالی در خانۀ ن و القلم صد وچهارده هزار بار کلام وکلم موسی تکلیما شنیده بود یکبار در درون کهیعص وحی خدا که فأوحی إلی عبده ما أوحی او را از سر گفتن با محبان خود از امتان محمد آگاه کردند که می‬گفت یا أحبایی من أمة محمد و یا مساکین أمة محمد ویا فقراء امة محمد از لذت استماع این ندا که بایشان می‬کرد با آنکه آن همه کلام ازو شنیده بود او را بی هوش کرد فخر موسی صعقا از اینجا افتاد چون او را با خود دادند دعا کرد اللهم اجعلنی من امة محمد مغنی و مطرب این جماعت که محبان خدااند خود او باشد که فهم فی روضة یحبرون بیان سماع می‬کند که او با بندگان خود باشد سخن و کلام با همه کس گویند اما سر جز با دوستان و گدایان امت محمد نگویند از سر وحی تا کلام بسیاری مراتب و درجات است

دریغا در مقام اعلی شب معراج بامحمد- علیه السلام- گفتند ای محمد وقتهای دیگر قایل من بودم و سامع تو و نماینده من بودم و بیننده تو امشب گوینده تو باش که محمدی و شنونده من و نماینده تو باش و بیننده من دریغا در این مقام که مگر معشوق مصطفی بود و عاشق او که عاشقان کلام معشوقان دوست دارند آن نشنوده‬ای که مجنون چون لیلی را بدیدی از خود برفتی و چون سخن لیلی شنیدی با خود آمدی این مقام خود مصطفی را عجب نیست ابوالحسن خرقانی از این مقام نشان باز می‬دهد گفت که مرا وقتی با دید آمدی که در آن وقت گفتمی که من معشوق تو و در حال دیگر گفتمی که ای تو معشوق من و وقتی گفتمی که ای خدا مرا از تو دردی با دید آمده استو از تو دردی دارم که تا خداوندی تو برجای باشد این درد من بر جای باشد و خداوندی تو همیشه باشد پس این درد من همیشه خواهد بودن و از حالت فأوحی إلی عبده ما أوحی جای دیگر بیان می‬کند گفت که اگر جان بلسنوا- یعنی بوالحسن زبان روستایی- که جانم فدای او باد حاضر نبود آنجا فأوحی الی عبده ما أوحی رفت پس چه بلحسن و چه متبه و چه شیبه یعنی کافرم اگر آنجا حاضر نبودم

ای عزیز از اسراروحی خبر نتوان دادن زیرا که این مقام باشد که مرد را بقربت بجای رسانند که در آن مقام سؤال کردن حرام باشد مثلا چون مکان او جستن و هم سر و مقصود او طلبیدن و مانند این و آنچه بدین تعلق دارد گفتن و پرسیدن حرام باشد و خطری تمام با خود دارد در این مقام اگر آنچه او نداند معلوم او کنند ببیند و بداند و اگر نکنند سؤال کردن او را قطعیت و فرقت آرد که اگر سلطان اسرار مملکت خود با یکی بگوید رتبتی عالی باشد اما نشاید که کسی از سلطان این اسرار پرسد بهیچ حال چه اگر سلطان گوید که قیام و پادشاهی من بتست هیچ خطری نباشد و اما اگر سلطان را گویی که قیام و پادشاهی تو بمنست و از منست کار بر خطر باشد والمخلصون علی خطر عظیم همین معنی دارد

دریغا مگر که ببهشت نرسیده‬ای و وجوه یومیذ ناضرة الی ربها ناظرة با تو غمزه‬ای نزده است آن بهشت کهعامه را وعد کرده‬اند زندان خواص باشد چنانکه دنیا زندان مؤمنانست مگر یحیی معاذ رازی از اینجا گفت که الجنة سجن العارفین کما أن الدنیا سجن المؤمنین خواص با خدا باشند چه گویی خدای-تعالی- در بهشت باشد بلی در بهشت باشد ولیکن در بهشت خود باشد در آن بهشت که شبلی گفت ما فی الجنة أحد سوی الله تعالی گفت در بهشت جز خدا دیگری نیست و نباشد و اگر خواهی ازمصطفی نیز بشنو که گفت إن لله جنة لیس فیها حور ولاقصور ولالبن ولاعسل در این بهشت دانی که چه باشد آن باشد که مالاعین رأت ولاأذن سمعت ولاخطر علی قلب بشر کسی را که بهشت این باشد او را بهشت عوام طلب کردن خطا باشد که این طایفه را بزنجیرهای نور و لطف ببهشت کشند و نروند و قبول نکنند که یاعجبا لقوم یقادون إلی الجنة بالسلاسل وهم کارهون همت عالی چنان باید که زن فرعون آسیه را بود که در دعا می‬خواهد رب ابن لی عندک بیتا فی الجنة این عندک جز بهشت خواص نباشد

دریغا از فی عیشة راضیة فی جنة عالیة قطوفها دانیة چه فهم کرده‬ای اگر خواهی بدانی در نقطۀ سبحان الذی أسری بعبده لیلا عبودیت خود درست کن تا این خطاب با تو نیز باشد که یا أیها النفس المطمینة إرجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی گفت در دل بندگان من درآی تا در بهشت من توانی آمدن آن بزرگ را بین که ازو پرسیدند مافعل الله بک گفت أدخلنی ربی جنة القدس یخاطبنی بذاته و یکاشفنی بصفاته گفت مرا در بهشت قدس خود آورد گاهی مکاشفه صفات می‬کنم گاهی مخاطبۀ ذات می‬یابم فی عیشة راضیة فی جنة عالیة این مقام باشد قطوفها دانیة رزق باشد در این بهشت آخر دانی که جز از رزق معده رزقهای دیگر هست رزق قلبست و رزق روحست رزق قالب همه کس را دهند که وهو الذی یرزقکم من السماء والأرض اما رزق جان ودل هر کسی را ندهند ومن رزقناه منا رزقا حسنا

دریغا هر چند که بیشتر می‬نویسم بیشتر می‬آید و افزون‬تر می‬آید اما ای دوست از سعادت محبت خیزد و از محبت رؤیت خیزد ندانم که هرگز از محبت هیچ علامت دیده‬ای علامت محبت آن باشد که ذکر محبوب بسیار کند که من أحب شییا أکثر ذکره دریغا والذین آمنوا أشد حبا لله محکهای بسیار با خود دارد علامت محبت خدا آن باشد که محبوبات دیگر را در بازد و همه محبتها راترک کند و محبت خدا را اختیار کند اگر نکند هنوز محبت خدا غالب نباشد زن و فرزند و مال و جاه و حیوة و وطن همه از جملۀ محبوباتست اگر حب این محبوبات غالب باشد نشان آن باشد که نگذارد که زکوة و حج و صدقه از تو در وجود آید که هر یکی خود محکیست تا خود بزیارت خانۀ خدا و رسول او تواند رفت بود که این همه محبوبات را وداع کند و محبت خانۀ خدای- تعالی- اختیار کند مأکولات و مشروبات همچنین محبوبست بامساک این محبوبات اختیار محبوب زکوة کند و صوم را اختیار کند همچنین از علامات یکایک می‬شمار اگر چنانکه این حب محبوبات غالب آمد بر حب خدا بدانکه او را با خدا هیچ حسابی نیست از خدا بشنو قل إن کان آباؤکم و أبناؤکم و إخوانکم و أزواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون کسادها و مساکن ترضونها أحب إلیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یأتی الله بأمره

دریغا این آیت همه را از خدا باز داشته است ترا اینجا در خاطر آید که مصطفی گفت حبب إلی من دنیاکم ثلاث و با عایشه گفت حبک فی قلبی کالعقدة فی الحبل جای دیگر گفت أولادنا أکبادنا اما بدانکه این محبت اصلی نباشد این محبت خود مصلحت باشد و در راه نهاده باشد هم تأکید محبت خدا را اما محبوبات دیگر که اصلی باشد ترک آن واجب باشد و محبت خدا بر آنغالب باشد اما مگر که این خبر نشنیده‬ای که لو کنت متخذا خلیلا لاتخذت أبابکر خلیلا اگر دوست گرفتمی ابوبکر را دوست گرفتمی اما دوستی خدا مرا بآن نمی‬گذارد که بوبکر رادوست گیرم اما اینجا ای عزیز دقیقه‬ای بدان چیزی رادوست داشتن بتبعیتدر کمال عشق و محبت قدح و نقصان نیارد مگر که این بیت نشنیده‬ای ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۶۶

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل سابع - حقیقت روح و دل

 

ای عزیز گوش دار سؤال خود را که پرسیده ‬ای که ویسألونک عن الروح قل الروح من أمر ربی اما ندانم که جمله چیزها که در باطن تو پوشیده است بدانستی آنگاه پس از شناس اینهمه طالب حقیقت روح باشی دانم که تو گویی من بجز از قالب و روح دیگر چه چیز باشم اکنون گوش دار انشاءالله که بدانجای رسی که هر صفتی از صفات تو بر تو عرض کنند چون آنجا برسی هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند هر صورتی را بر شکل صورت خود بینی گویی که من خود یکی ‬ام هفتاد هزار از یکی بودن چون صورت بندد و این آن باشد که هفتاد هزار خاصیت و صفت در هر یکی از بنی آدم متمکن و مندرج است و در همه باطن ها تعبیه است هر خاصیتی و هر صفتی شخصی و صورتی دیگر شود مرد چون این صفات را ببیند پندارد که خود اوست او نباشد ولیکن ازو باشد این صفات بعضی محموده و صفات خیر باشد و بعضی مذمومه و صفات شر باشد و این صفات به تمام نتوان عد و شرح کردن این به روزگار در نتوان یافت و دید اما در قالب تو چون تویی تعبیه کرده ‬اند و تو به حقیقت آن لطیفه که حامل قالب تو آمده است نتوانی یافت و چون بدان لطیف رسی بدانی که إذاتم الفقر فهو الله چه باشد

دریغا هرگز ندانسته‬ ای که قلب لطیفه است و از عالم علوی است و قالب کثیف است و از عالم سفلی است خود هیچ الفت و مناسبت میان ایشان نبود و نباشد واسطه و رابطه میان دل و قالب برگماشتند که إن الله یحول بینالمرء و قلبه تا ترجمان قلب و قالب باشد تا آنچه نصیب دل باشد دل با آن لطیفه بگوید و آن لطیفه با قالب بگوید ...

... دریغا تو قلبی و این نهادی لطیفه که گفته شد و نفسی و قلبی و روحی و جز از روح اگر چیزی دیگر هستی چون آنجا رسی خود ببینی که مصطفی- صلعم- طبیب حاذق بود و مصالح و مفاسد ضرورت بود او را نگاه داشتن زیرا که افشا کردن و ظاهر گفتن این اسرار بسیاری خلل و مفاسد گروهی را حاصل شدی و بیشتر خلق فهم نکردندی لاجرم کلم الناس علی قدر عقولهم به کار درآورد تا همه را بر جای بداشت

دریغا ابن عباس- رضی الله عنه- در تفسیر این آیت می‬ گوید که أن یأتیکم التابوت فیه سکینة من ربکم گفت این سکینه آنست که در میان آن تابوت بود که دل انبیا- علیهم السلام- در آنجا بود و در آنجا نشستند باش تا این آیت ترا روی نماید که یوم یکون الناس کالفراش المبثوث و جای دیگر گفت کأنهم جراد منتشر این پروانه ها و این ملخ ها که از گور برآیند سیرت و حقیقت تو باشد چنانکه امروز صورت است فردا سیرت به رنگ صورت باشد این همه نهادهای خلق باشد مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که إن الأرواح جند من جنود الله لیسوا بملایکة لهم رؤس وأید وأرجل یأکلون الطعام

هرگز شنیده ‬ای که روح دست دارد و پای دارد و طعام خورد اگر آن عزیز می‬ خواهد که تمام بداند از مجاهد بشنو که گفت أن فی جسد ابن آدم خلقا من خلق الله کهییة الناس ولیسوا بناس گفت در تن آدمی خلقی و صورتی باشد همچون آدمی و صورت مردم دارد اما آدمی نباشد و از عالم قالب و بشریت نباشد از عالم فتبارک الله أحسن الخالقین باشد دریغا جایی دیگر از مصطفی- علیه السلام- بشنو که إن فی جسد ابن آدم لمضغنة إذا صلحت صلح الجسد کله و إذا فسدت فسد الجسد کله ألاوهی القلب گفت در تن آدمی مضغه‬ای است که چون آن به صلاح باشد قالب به صلاح باشد و چون تباه و فاسد باشد قالب نیز فاسد باشد و آن نیست مگر دل قالب را شرح شنیدی و نهاد و لطیفه خود بدانستی نفسهای سه گانه آمد نفس اماره و نفس لوامه و مطمینه در این مقام خود با تو نمایند و چون بدین مقام رسی بی شنیدن معلوم تو شود و شمه ‬ای در تمهید دیگر از نفسها گفته شود إن شاء الله

دریغا ای عزیز که قلب نداری که اگر داشتی آنگاه با تو بگفتی که قلب چیست کار دل دارد دل را طلب کن و به دست آر دانی که دل کجاست دل را بین إصبعین من أصابع الرحمن طلب می‬ کن دریغا اگر جمال إصبعین من أصابع الرحمن حجاب کبریا برداشتی همه دلها شفا یافتندی دل داند که دل چیست و دل کیست منظور الهی دل آمد و خود دل لایق بود که إن الله لاینظر إلی صورکم ولاإلی اعمالکم و لکن ینظر إلی قلوبکم ای دوست دل نظرگاه خداست چون قالب رنگ دل گیرد و هم رنگ دل شود قالب نیز منظور باشد

ای دریغا ندانم که فایده و حظ از این سخن ها که خواهد برداشت جانم فدای او باد معذور دار مرا که مثل القلب مثل ریشة بارض فلاة تقلبها الریاح دلها را باد رحمت الهی در عالمهای خود می‬ گرداند و دلها در عالم دوانگشت جولان می کند از إصبعین جز این دو مقام که مسکن سالکان باشد فهم مکن که این باد کدام باشد که دلها را می‬ گرداند از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت لاتسبوا الریح فإنها من نفس الرحمن این وادی قلب المؤمن بین إصبعین من أصابع الرحمن باشد این رحمن کدامست الرحمن علی العرش استوی دریغا این رحمن چرا جمال به خلق ننمود تا بدانستندی که قلب المؤمن عرش الرحمن چه باشد زهی دل که صفت واسعیت دارد مگر سهل عبدالله از اینجا گفت که القلب هو العرش و الصدر هو الکرسی گفت عرش دل باشد و صدر کرسی

دریغا بل هو قرآن مجید فی لوح محفوظ ابن عباس گفت این لوح محفوظ دل مؤمنان است مگر که مصطفی- علیه السلام- از اینجا گفت که إن العرش ینال جمیع ما خلق الله یعنی عرش مجید محیط جمله مخلوقات و موجودات آمده است باش تا بدانی که ماوسعنی أرضی ولاسمایی ولکن وسعنی قلب عبدی المؤمن زمین مرا برنتابد و آسمان طاقت ما ندارد عرش در خور ما نیامد و دل مؤمن ما را قبول کرد نخست ما او را قبول کرده بودیم

روزی یکی از مصطفی پرسید که أین الله گفت فی قلوب عباده در دل بندگان خود باید جست وهو معکم أینما کنتم این معنی باشد چون دل ترا حاصل آمد و دل را بازیافتی روح خود جمال عزت با تو نماید دریغا اگر شریعت بند دیوانگی حقیقت آمده نیستی بگفتمی که روح چیست اما غیرت الهی نمی‬ گذارد که گفته شود عیسی- علیه السلام- کمال و رفعت که داشت از آن داشت که او را خلعت روح القدس درپوشیده بودند و او را همه روح کرده وأیدناه بروح القدس آدم و آدم صفتان که کرامت کمال و فضیلت یافتند بر دیگران به روح یافتند که وأیدهم بروح منه و روح را از عالم خدا به قالب فرستادند که ونفخت فیه من روحی این باشد باش تا این آیت که وکذلک أوحینا إلیک روحا من أمر ربی چه معنی دارد

دریغا از دست غیرت الله که إن الله غیور ومن غیرته حرم الفواحش او غیورست از غیرت او همه محرمات را حرام کرد و شرح جان نیز کردن از غیرت حرام کرد ...

... شب قدر که منزلت و قدر یافت از روح و ملایکه یافت که تنزل الملایکة الروح فیها جمال روح چون جلوه کند هر جا که پرتو این جمال رسد آن چیز را قدر دهد و آن چیز قدر یابد ای عزیز قل الروح من أمر ربی خود شرح تمامست و لیکن اهل معرفت را زیرا که روح از امر باشد و امر خدا ارادت و قدرت است از آیت إنما أمره إذا أراد شییا أن یقول له کن فیکون بشنو

دریغا مگر مقاتل- رحمة الله علیه- از بهر این معنی گفت که من أمر ربی یعنی من نور ربی دریغا مگر امام ابوبکر قحطبی از اینجا گفت الروح لایدخل تحت ذل کن گفت روح در ذلکن نیاید چون در کن فکان نباشد از عالم آفریده نباشد از عالم آفریدگار باشد نعت قدم و ازلیت دارد دریغا امر چون فرماینده و پدید کننده اشیا و مخلوقات آمد و روح از جمله امر باشد پس آمر باشد نه مأمور فاعل باشد نه مفعول قاهر باشد نه مقهور از برای خدا که این خبر را نیز گوش دار که عبدالله بن عمر روایت می‬ کند که مصطفی- علیه السلام- می‬ گوید که ملایکه گفتند بارخدایا بنی آدم را مسکن و وطن کردی که در دنیا می‬ خورند و می ‬آشامند چون دنیا نصیب ایشان کردی آخرت را سرای ما گردان فأوحی الله- تعالی- إلیهم إنی لاأفعل ولاأجعل من خلقت بیدی کمن قلت له کن فکان گفت ای فریشتگان آن کس که او را به ید قدرت خویش پدید کرده باشم چنان نباشد که آنکس که گفته باشم وجود او را که بباش آنگاه بباشد یعنی که خلقت بیدی مخلوقات بیدالله چنان نباشد که مخلوق فعل الله وصنع الله

دانم که ترا در خاطر آید که إن الله- تعالی- خلق الأرواح قبل الأجسام بألفی ألف سنة نزدیک محققان این خلق و خلقیت روح عبارت از اظهار و عرض آمد مر صفت فطرت و ارادت را به صفت قدرت و خلقت و ألفی ألف سنة هر سالی خود دانی که چند باشد روزی هزار سال باشد بکنه ألف ألف سنة که رسد آنگاه او را در عالم تقدیر کمیت و کیفیت آورد آسمان کجا بود و زمین خود نبود و روز و شب خود کجا باشد که ألفی ألف سنةخود پدید باشد جان را چنان مپندار که مخلوقات دیگر جان عزتی و لطافتی دیگر دارد مگر که استاد ابوعلی دقاق- رحمة الله علیه- این بیتها از جهت این معنی ها گفته است ...

... قلم الله خود با لوح دل تو بگوید آنچه گفتنی باشد و دل تو خود با تو بگوید آنچه باشد این جمله آنگاه باشد که تو خادم و مرید دل باشی چون دل پیر باشد و تو مرید دل مخدوم باشد و تو خادم و دل آمر باشد و تو مأمور آنگاه که این همه اهلیت در تو پدید آید دل ترا قبول کند و ترا تربیت کند تا کار تو به جایی رسد که جزا و مزد خدمت تو هر روز به تو رساند و تو با خود این بیتها می‬ گویی

بستم کمر عشق بنام دل خویش

بردم بر دلبرم پیام دل خویش ...

... دریغا آنچه به صفات بشریت و قالب تعلق دارد چون اکل و شرب و جماع و نوم طایفه خواص این صفات را به اطلاق از خود نفی کنند نگویند که خوردیم و خفتیم بلکه بخورد و بخفت و گرسنه است و تشنه است ارباب بصایر را این احوال به طریق مشاهدت معلوم شده است و بدانسته ‬اند که جان چون راکب است و قالب چون مرکوب چون کسی اسب را علف دهد و او علف خورد هرگز اضافت خوردن اسب با خود نکند این قوم همچنین روا ندارند اضافت خوردن و خفتن با خود کردن بعد ما که حقیقت ذات انسان چیزی دیگر باشد و آنچه خورد و خسبد چیزی دیگر

اما ای عزیز هرکه گوید که آدمی مجرد قالب است و بپوسد و بریزد در گور و جان را عرض خواند و جز عرض نداند چنانکه اعتقاد بعضی متکلمان است و گویند که روز قیامت خدا باز آفریند و اعادت معدوم از این شیوه دانند این اعتقاد با کفر برابر باشد اگر آدمی به مرگ فانی شود پس مصطفی- علیه السلام- به وقت مرگ چرا گفت بل الرفیق الأعلی والعیش الأصقی والکمال الأوفی و آنکه گفت القبر روضة من ریاض الجنة او من حفرة من حفر النیران و آنکه گفت با دختر خویش- رضی الله عنها- و وی بخندید که وإنک أسرع لحاقا بی دریغا چرا بلال حبشی به وقت مرگ گفت غدا نلقی الأحبة محمدا و حزبه و تمامی این معنی از خدا بشنو ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا بل هم أحیاء عند ربهم و مصطفی- علیه السلام- جای دیگر چرا گفت المومن حی فی الدارین و جای دیگر گفت أولیاء الله لایموتون ولکن ینقلون من دار الی دار

این همه بیان آنست که اگرچه قالب بمیرد جان زنده و باقی باشد اگر قالب را به منزل گور برند جان را بمقعد صدق رسانند اما آنچه فهم توانند کردن و اعتقاد عوام را بشاید آنست که قالب مسخر و مطیع روح باشد و روح فرماینده قالب اما گاه باشد که اضافت و نسبت با روح باشد چنانکه إن الأنسان لظلوم کفور ظلومی و کفوری صفت جان باشد نه صفت قالب آنجا که با مصطفی- علیه السلام- گفتند قل إنما أنا بشر مثلکم این اشارت باشد به قالب و آیتی دیگر که گفت ولاأقول لکم عندی خزاین الله و لاأعلم الغیب ولاأقول إنی ملک این نیز اشارت به قالب است اما آنچه گفت أنا سید ولد آدم ولست کأحدکم این خطاب با جانست و این حدیث که مصطفی- علیه السلام- گفت أنا أعز علی الله من یدعنی فی التراب أکثر من ثلث لیال این نیز اشارت با جان پاک اوست که در خاک نگذارند اما آنچه گفت أنا ابن أمراة کانت تأکل القدید فی الجاهلیة این اشارت با قالب شریف او باشد دریغا کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین هم با جان باشد

پوشیده نیست که قالب از این معنی معزول بود اما به مجاز قالب را جان شاید خواند که قالب در حکم جانستو عتاب و عقاب و عطا و جزا جمله با اوست از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت یحشر الناس علی نیاتهم و جای دیگر گفت وحصل ما فی الصدور و جای دیگر گفت یوم تبلی السرایر اگر سواری آید روا بود که گویند اسبی می‬ آید و روا بود که گویند مردی می ‬آید به مجاز و روا بود که گویند سواری می‬ آید اما این حقیقت بود نه مجاز از مصطفی بشنو که گفت إن فی جوف ابن آدم لمضغة إذا صلحت صلح الجسد کله و إذا فسدت فسد الجسد کله

اگر خواهی تمامتر بشنو نظر حق- تعالی- و محبت او هرگز بر قالب نیاید و نیفتد بلکه بر جان و دل افتد که إن الله لاینظر الی صورکم ولاإلی أعمالکم ولکن ینظر الی قلوبکم دل به نیابت خدا مدتی نظر مجازی با قالب کند تا یک چندی در دنیا باشد تا به وقت مرگ چون وقت مرگ درآید اگر قالب منظور دل بوده باشد مگر نیابد که فلنحیینه حیوة طیبة واگر قالب منظور دل نباشد مرگ کلی باشد أموات غیر أحیاء این معنی دارد

دریغا هر که جان پاک مصطفی را بشر خواند کافر است از خدا بشنو که گفت وقالوا أبشر یهدوننا فکفروا و جای دیگر گفت أبشرا منا واحدآ نتبعه إنا لفی ضلال وسعر این جان باشد که از بشریت صافی باشد و از این جهان بری باشد إنما أنا بشر مثلکم قالب باشد که قالب از آن جهان نباشد دریغا جهودان و ترسایان گفتند نحن أبناء الله و أحباؤه ما دوستان و فرزندان خداییم جواب دادن ایشان را قل فلم یعذبکم بذنوبکم بل أنتم بشر ممن خلق شما هنوز در کسوت بشریت مقیم شده‬ اید دوست ما چگونه باشید دوستان خدا بشر نباشند کلیت شما همه بشریت است

باش تا از صورت به حقیقت رسی آنگاه بدانی که اصل حقیقت است نه صورت چه گویی حقیقت تو همچون حقیقت محققان است باش ای عزیز تا آنجا رسی که حقیقت عناصر و طبایع و ارکان بر تو جلوه کنند چنانکه این چهار ارکان و چهار طبایع صوری چون آب و خاک و باد و آتش و چون حرارت و برودت و رطوبت و یبوست که این جمله نسبت دارد به عالم دنیا و مدار دنیا به این آمده است پس جایی رسانند ترا که حقیقت این چهارگانه ترا روی نماید زنده شوی عیش حقیقی ترا حاصل آید والشمس والقمر و النجوم مسخرات بأمره اینجا بیان این همه می‬ کند الله الذی خلق سبع سموات ومن الأرض مثلهن یتنزل الأمربینهن همین معنی باشد که گفته شد وان الی ربک المنتهی ترا به نهایت رساند

دریغا جز این آب آبی دیگر می‬ جویی وجعلنا من الماء کل شیء حی کجا طلب آن آب کنی و کان عرشه علی الماء دلیل شده است بر طلب این آب و بر این آب سوگند خورده است که والبحر المسجور علی بن ابی طالب- رضی الله عنه- گفت این دریای مسجور بالای عرش است و جز این باد که دیدی بادی دیگر می‬بوی و آن کدام باشد آنست که مصطفی گفت لاتسبوا الریح فإنها من نفس الرحمن جز این آتش آتش شوق را در دل خود تاب ده که نار الله الموقدة التی تطلع علی الأفیدة

دریغا که عایشه صدیقه روایت می‬ کند که مصطفی- علیه السلام-گفت خلق الله–تعالی الله- الأرواح و الملایکة من نور العزة وخلق الجان من نار العزة ای عزیز باش تا به جایی رسی در عالم جان بدانی که جز این ارکان و طبایع این جهانی عناصر و طبایع آن جهانی دیگر کدام باشد چنانکه این ارکان بند این جهان شده است عناصر حقیقت این چهارگانه بند و قیام آن جهان شده است شیخ ابوعلی سینا را معذور داری آنجا که گفت العناصر الأربعة قدیمة بدین عناصر که قدیم می‬ خواند عناصر حقیقی و ارکان بهشت می ‬خواهد نه عناصر کون و فساد و ارکان دنیا دریغا که خلق بس مختصر فهم افتاده ‬اند از کار حقیقت و سخت دور مانده ‬اند از آن معانی و بالله التوفیق

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۶۷

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل ثامن - اسرار قرآن و حکمت خلقت انسان

 

ای عزیز از این آیت چه فهم کرده‬ ای که حق- تعالی- می‬ گوید لو أنزلناهذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعا متصدعا من خشیة الله و مصطفی- علیه السلام- گفت القرآن غنی لافقر بعده و لاغنی دونه ای عزیز چون قرآن نقاب عزت از روی خود برگیرد و برقع عظمت بر دارد همه بیماران فراق لقای خدا را- تبارک و تعالی- شفا دهد و جمله از درد خود نجات یابند از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت القرآن هو الدواء دریغا قرآن حبلی ست که طالب را می ‬کشد تا به مطلوب رساند قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف در هر حرفی هزار هزار غمزه ی جان ربا تعبیه کردند آنگه این ندا در دادند وذکر فإن الذکری تنفع المؤمنین گفت تو دام رسالت و دعوت بنه آن کس که صید ما باشد دام ما خود داند و در بیگانگان مرا خود هیچ طمعی نیست إن الذین کفروا سواء علیهم أأنذرتهم أم لم تنذرهم لایؤمنون

هرچه هست و بود و خواهد بود جمله در قرآن است که ولا رطب ولا یابس إلا فی کتاب مبین اما تو قرآن کجا بینی هیهات هیهات قرآن در چندین هزار حجاب است تو محرم نیستی و اگر در درون پرده ترا راه بودی این معنی که می رود بر تو جلوه کردی دریغا إنا نحن نزلنا الذکر و إنا له لحافظون قرآن خطاب لم یزل است با دوستان خود و بیگانگان را در آن هیچ نصیبی نیست جز حروفی و کلماتی که به ظاهر شنوند زیرا که سمع باطن ندارند إنهم عن السمع لمعزولون و جای دیگر گفت ولو علم الله فیهم خیرالأسمعهم اگر دانستمی که ایشان را سمع باید دادن خود داده شدی اما هرگز از بیگانگی خلاص نیابند

چه گویی بوجهل و بولهب قرآن دانستند یا نه دانستند از جهت عربیت حروف اما از حقیقت او کور بودند و قرآن از ایشان خبر داد صم بکم عمی ای عزیز بدان که قرآن مشترک الدلالة واللفظ است وقت باشد که لفظ قرآن اطلاق کنند و مقصود از آن حروف و کلمات قرآن باشد و این اطلاق مجازی بود در این مقام قرآن چنین گوید که کافران قرآن بشنوند و إن أحد من المشرکین استجارک فأجره حتی یسمع کلام الله اما حقیقت آن باشد که چون قرآن را اطلاق کنند جز بر حقیقت قرآن اطلاق نکنند و این اطلاق حقیقی باشد در این مقام که گوید که کافران نمی‬ شنوند إنک لاتسمع الموتی و جای دیگر گفت وجعلنا علی قلوبهم أکنة أن یفقهوا و فی آذانهم وقرا ابولهب از تبت یدا ابی لهب چیزی دیگر شنود و ابوجهل از قل یا أیها الکافرون چیزی دیگر فهم کرد ابوبکر و عمر از تبت و قل یا أیها الکافرون چیزی دیگر شنیدند کودک از لفظ اسد و گرگ و مار حرف بیند اما عاقل از آن معنی بیند آنچه بولهب و بوجهل از قرآن شنیدند ابوبکر و عمر نیز شنیدند و اما آنچه ابوبکر و عمر را دادند از فهم بوجهل و بولهب را آنجا راه نباشد وجعلنا من أیدیهم سدا ومن خلفهم سدا فأغشیناهم فهم لایبصرون و جای دیگر گفت وإذا قرأت القرآن جعلنا بینک وبین الذین لایؤمنون بالآخرة حجابا مستورا این حجاب بیگانگی نمی‬ گذارد که ایشان جمال قرآن ببینند

دریغا عمر خطاب- رضی الله عنه- از اینجا گفت که لیس فی القرآن ذکر الأعداء و لا خطاب مع الکفار گفت نام بیگانگان در قرآن نیست و با کافران خطاب نباشد ای دوست نام ایشان در قرآن از بهر دوستان یاد کرد تا ایشان بدانند که با ایشان چه کرم کرده است و خطاب با ایشان از بهر دوستان ست و اگرنه نام بوجهل و بولهب و فرعون جز برای عبرت و نکال در قرآن چه فایده دارد

دریغا بر راه سالک مقامی باشد که چون بدان مقام رسد بداند که همه قرآن در نقطه باء بسم الله است و یا در نقطه میم بسم الله است و همه موجودات در نقطه باء بسم الله بیند مثالش را گوش دار اگر گویی لله مافی السموات و مافی الأرض آنچه در آسمان و زمین است هر دو بگفته باشی اما اگر هرچه در آسمان و زمین است یکان یکان مفرد نامش برشماری روزگاری بی نهایت بکار باید باش تا دولت دست دهد خود را بینی در دایره إن الله بکل شیء محیط او محیط بنده باشد و بنده محاط او تا وجود خود بینی در نقط‬ه ای که در زیر باء بسم الله است و جلالت باء بسم الله را بینی که خود را بر محرمان چگونه جلوه می دهد از نقطه باء اما این هنوز نامحرمی باشد اگر جمال سین با میم بینی آنگاه بدانی که محرمیت چه باشد

دریغا ما از قرآن جز حروف سیاه و سپیدی کاغذ نمی ‬بینیم چون در وجود باشی جز سواد و بیاض نتوانی دیدن چون از وجود بدر آمدی کلام الله ترا در وجود خود محو کند آنگاه ترا از محو به اثبات رساند چون به اثبات رسی دیگر سواد نبینی همه بیاض بینی برخوانی وعنده ام الکتاب جوانمردا قرآن را در چندین هزار حجاب به خلق فرستادند اگر جلالت نقطه ی بای بسم الله عرش آمدی یا بر آسمان ها و زمین ها در حال پست و گداخته شدندی لو أنزلنا هذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعا متصدعا من خشیة الله همین معنی باشد نوش باد آنکس را که بیان این همه کرد و گفت کل حرف فی اللوح المحفوظ أعظم من حبل قاف گفت هر حرفی از قرآن در لوح محفوظ عظیم ‬تر از کوه قاف است این لوح خود دانی که چه باشد لوح محفوظ دل بود این قاف دانی که چیست ق والقرآن المجید باشد

دریغا در هر عالم از عالم های خدا قرآن را به نامی خوانند که در آن عالم دیگر نخوانند در پرده ‬ای قرآن را مجید خوانند که بل هو قرآن مجید و در پرده ی دیگر مبین خوانند که وکتاب مبین در پرده ی دیگر عظیم خوانند ولقد آتیناک سبعا من المثانی و القرآن العظیم در پرده ی دیگر عزیز خوانند که وانه لکتاب عزیز در عالمی دیگر کریم خوانند که إنه لقرآن کریم در جهانی دیگر قرآن را حکیم خوانند که آیات الکتاب الحکیم قرآن چندین هزار نام است به سمع ظاهر نتوانی شنید اگر سمع درونی داری در عالم حم عسق این نامها پوشیده با تو در صحرا نهند

دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت که إقرأوا القرآن والتمسوا غرایبه غرایب قرآن جستن کار هرکسی نباشد ای دوست باش تا به کتابخانه ی أول ما خلق الله نوری رسی آنگاه استاد أدبنی ربی فأحسن تأدیبی قرآن را بلاواسطه بر لوح دل تو نویسد که وربک الأکرم الذی علم بالقلم علم الإنسان مالم یعلم در این کتابخانه بدانی که ن و القلم چیست

ای عزیز او خواست که محبان را از اسرار ملک و ملکوت خود خبری دهد در کسوت حروف تا نامحرمان بر آن مطلع نشوند گوید الم المر الر کهیعص یس ق ص حم عسق ن طه المص طسم طس دریغا مگر که این خبر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده ‬ای که گفت إن لکل شیء قلبا و إن قلب القرآن یس این جمله نشان سر احدست با احمد که کس جز ایشان بر آن واقف نشود ...

... کفر همه کافران ز زلف و مویت

ای عزیز چون جوهر اصل الله مصدر موجودات است به ارادت و محبت در فعل آمد کیمیاگری او جز این نیامد که هو الذی خلقکم فمنکم کافر ومنکم مؤمن اختلاف الوان موجودات نه اندک کاری آمده است آیتی از آیات خدا اختلاف خلقت خلق آمده است ومن آیاته اختلاف ألسنتکم و ألوانکم دریغا السعید منسعدفی بطن أمه هر که از ارادت خدا سعید آمد از شکم مادر در دنیا سعید آمد و هرکه از ارادت خدا شقی آمد از شکم مادر در دنیا شقی آمد و از برای این معنی بود که افعال خلق بر دو قسم آمد قسمی سبب قربت آمد به خدا إلیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه و قسمی سبب بعد آمد و دوری که وقدمنا إلی ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا آفریننده ی ما و آفریننده ی عمل ما اوست والله خلقکم وماتعملون چنانکه می‬ خواهد در راه بنده می ‬نهد و می‬ گوید هل من خالق غیر الله

پس شریعت را نصب کردند و پیغمبران را بفرستادند و سعادت و شقاوت آدمی را در آخرت به افعال او باز بستند مقتضای کرم بی علت و رحمت بی نهایت ازل آن بود که او را اعلام کند که سعادت ثمره ی کدام حرکات و افعال باشد و شقاوت از کدام حرکت باشد پس انبیا را بدین عالم فرستادند و جمله ی اعمال ایشان را بدین عالم و بدین اعمال و افعال باز بستند یا أیها الرسول بلغ ما انزل إلیک من ربک حاصل آمد بعد ما که فرستادن انبیا جز مؤمنان را فایده ندهد که مؤمن را جز عمل اهل سعادت در وجود نیاید و کافر را جز عمل اهل شقاوت در وجود نیاید پس فرستادن پیغمبران به خلق مؤمنان را رحمت آمد کفار را شقاوت پیدا گردانید

لقد من الله علی المؤمنین إذ بعث فیهم رسولا من أنفسهم خدا منت نهاد بر مؤمنان به فرستادن محمد از نزد خود بدیشان تا پیغامبر چه کند یتلوا علیهم آیاته احوال آخرت همه بیان کند ایشان را و شرح طاعات و معاصی به تمامی بکند و بیان حلال و حرام بکند و یکی را واجب کند و یکی را مندوب گرداند مبشرین بالسعادة و منذرین بالشقاوة و جایی دیگر گفت و ما نرسل المرسلین إلا مبشرین و منذرین اما یزکیهم آن باشد که دل های عالمیان از خبایث معصیت و رذایل صفات ذمیمه پاک کند که جمله ی صفات ذمیمه سبب راه شقاوت آخرت باشد ویعلمهم الکتاب و الحکمة آنست که همه طاعات و اوصاف حمیده را بیان کند تا عموم عالمیان بدانند و کسب کنند تا راه سعادت روند اما منت نهادن مصطفی بر امت خود نه از بهر این باشد از بهر آن بود که لقد جاءکم رسول من أنفسکم از نفس محمد آمدند زیرا که اگر از نفس محمد نبودندی این کمالیت نداشتندی و چون دیگر خلق بودندی ...

... ای عزیز آب سبب حیوة و قوت ماهی آمد اما سبب موت دیگران آمد اینجا ترا معلوم شود که وتمت کلمة ربک صدقا وعدلا چه باشد اینجا بدانیکه آفتاب نور الله چرا گوهر مصطفی را سبب منوری و نور آمد و گوهر ابلیس را سبب ضلالت و مظلمی و ظلمت آمد که تا از نور محمد ایمان خیزد و از نور ابلیس کفر و خذلان خیزد این معنی را از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت بعثت داعیا ولیس إلی من الهدایة شیء وخلق إبلیس مضلا ولیس إلیه من الضلالة شیء دریغا چه توان کرد لامبدل لکلماته و جای دیگر گفت ولن تجد لسنة الله تبدیلا این معنی دارد ومن یهدی الله فلا مضل له و من یضلل فلاهادی له دریغا از این آیت چه فهم کرده ‬ای مگر که یس و القرآن الحکیم بیان این با تو نکرده است

ای عزیز حکمت آن باشد که هرچه هست و بود و شاید بود نشاید و نشایستی که به خلاف آن بودی سفیدی هرگز بی سیاهی نشایستی آسمان بی زمین لایق نبودی جوهر بی عرض متصور نشدی محمد بی ابلیس نشایستی طاعت بی عصیان و کفر بی ایمان صورت نبستی و همچنین جمله ی اضداد وبضدها تتبین الأشیاء این بود ایمان محمد بی کفر ابلیس نتوانست بودن اگر ممکن باشد که هوالله الخالق الباری المصور نباشد ممکن باشد که محمد و ایمان محمد نباشد و اگر الجبار المتکبر القهار صورت بندد که نباشد صورت توان بست که ابلیس و کفر او نباشد پس پدید آمد که سعادت محمد بی شقاوت ابلیس نبود و ابوبکر و عمر بی ابوجهل و ابولهب نباشد مامن نبی إلا وله نظیر فی أمته این باشد هیچ ولی نباشد الا که فاسقی ملازم روزگار او نبود و نبی هرگز بی غافل نباشد و صادق هرگز بی فاسق نباشد مصطفی- علیه السلام- سبب رحمت عالمیان بود اما در حق ابوجهل سبب آن بود که تا کمال شقاوت گوهر او از او پیدا شد هرگز شنیده‬ ای که نور سیاه ابلیس و ابوجهل از سر تا قدم با نور احمد چه می‬ گوید این بیت ها گوش دار

ای نوش لبان چه زهر نابی بر من ...

... به دندان لب همی باید گزیدن

خلق را هدایت به احمد حوالت کنند و ضلالت با ابلیس پس چرا در حق ابوطالب عم او با او خطاب کنند که إنک لاتهدی من أحببت ولکن الله یهدی من یشاء ای عزیز هرچه در ملک و ملکوت است هر یکی مسخر کاری معین است اما آدمی مسخر یک کار معین نیست بلکه مسخر مختاری است چنانکه احراق بر آتش بستند اختیار در آدمی بستند چنانکه آتش را جز سوزندگی صفتی نیست و آدمی را جز مختاری صفتی نیست پس چون محل اختیار آمد به واسطه ی اختیار ازو کارهای مختلف در وجود آید اگر خواهد که حرکت کند از جانب چپ و اگر خواهد از جانب راست اگر خواهد ساکن باشد و اگر خواهد متحرک از بهر این کار او را بدین عالم ابتلا و امتحان فرستادند که لیبلوکم أیکم أحسن عملا اگر خواهد مختار مطیع بود و اگر خواهد نبود پس مختاری در آدمی چون مطبوعی آب و آتش و نان و گوشت است در ترطیب و احراق و سیری و غذا دادن بعد ما که هرکه را برای سعادت آفریدند جز مختار حرکات اهل سعادت نباشد و هر که را برای شقاوت آفریدند جز اعمال اهل شقاوت نباشد اهل ایمان را بیان می‬ کند أما الذین آمنوا وعملوا الصالحات فلهم جنات المأوی نزلا بما کانوا یعملون و اهل کفر را قدح کرد و وعید آتش فرمود که وأما الذین فسقوا فمأواهم النار کلماارادوا أن یخرجوا منها أعیدوها فیها اما شیوه ی ارادت در شرع مقبول نیست و شرع می‬ گوید إعملوا فکل میسر لما خلق له اینجا دانم که ترا در خاطر آید که پس دعوت و بعثت انبیا و رسل نیز چه فایده بود

ای عزیز دعوت انبیا و رسل نیز یکی آمد از اسباب حصول علم به سعادت و شقاوت و مثال این چنان باشد مثلا که عسل در پیش کسی نهند و او را آرزوی عسل بود و در آن عسل زهر است اگر مخبری آنجا نبود به جهل مرد انگبین به زهر آمیخته بخورد و از خوردن آن او را جز هلاک حاصل او نباشد اکنون اگر مردی او را گوید که عسل آمیخته است به زهر و او این مرد را دروغ زن نداند لابد به ترک خوردن آن عسل او را ضرورة باشد و این اخبار سبب حیوة او باشد اکنون بدان ای عزیز که ضرب الله مثلا دنیا و شهوت دنیا چون عسل دان که گفتم و خلق همه عاشق دنیا شده‬ اند زیرا که نزد ایشان آن شهوات دنیا لذیذ ست در حال و از بهر لذت یک ساعت بسیاری عذاب آخرت حاصل می‬ آید که رب شهوة ساعة أورثت حزنا طویلا پیغامبران مخبران و آگاه کنندگان آمدند مر زهر دنیا را و گفتند دنیا ماری ست که زهر دارد و اگر از زهر احتراز کنند سود دارد ایشان را مصطفی گوید الدنیا حیة قاتلة و جایی دیگر قرآن بیان می‬ کند إعلموا إنما الحیوة الدنیا لعب ولهو و زینة و تفاخر بینکم و تکاثر فی الأموال و الأولاد

اینجا خلق سه گروه آمدند گروهی ایشان را صادق داشتند به ترک دنیا بگفتند و همگی به آخرت مشغول شدند تا فلاح و سعادت ابد یافتند و گروهی به نهج شریعت احمدی رفتند و دخل به دنیا ساختند و لیکن مشغول آن گشتند تا از رستگان شدند و آنچه می توانستند از عمل صالح کردند که وأن لیس للانسان إلا ماسعی و گروهی دیگر وعظ و پند انبیا فراموش کردند و از پی شهوت برفتند تا هلاک شدند و گفتند تریدون أن تصدونا عما کانیعبد آباؤنا

دریغا ندانم که از ابن عطا این کلمه شنیده ‬ای یا نه که إن الله یعاملالعباد فی الأبد علی ما عاملهم فی الأزل گفت در ابد با بندگان خود آن کند که در ازل کرده باشد این کلمه از آنجا گفت که کل مولود یولد علی الفطرة فأبواه یهودانه اوینصرانه اویمجسانه یعنی هرکه از فطرت سعید آمد در آخرت سعید باشد و هرکه در فطرت شقی آمد در آخرت شقی باشد از خدا بشنو فطرة الله التی فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم همه بیان ها از این آیت حاصل شده است

ای عزیز اینجا سری غریب بدان دنیا را محک آخرت کردند و قالب را محک جان کردند صبغة الله ومن أحسن من الله صبغة جوابی شافی و بیانی وافی با خود دارد گوش دار از مصطفی- علیه السلام- بشنو که الدنیا مزرعة الآخرة دنیا خمی ست میان ازل و ابد آمده و در این خم جمله ی رنگ ها پیدا آمده است سعادت از دنیا و قالب ظاهر شد و شقاوت همچنین و اگرنه در فطرت همه یکسان بودند تفاوت از خلقت نیامد ماتری فی خلق الرحمن من تفاوت بلکه از قوابل و قالب آمد اگر دنیا و قالب ضرورت نبودی چرا مصطفی را بدان حال بازگذاشتندی که به دعا و تضرع گفتی لیت رب محمد لم یخلق محمدا و با ابوبکر گوید لیتنی کنت طیرا یطیر با عمر گوید لیتنی کنت شجرة تعضد دریغا این فریاد از دنیا و قالب برمی‬ آ ید واگرنه این سخن را و این شکایت نبی و ولی را با حقیقت چه کار معنی سخن این سه بزرگ یعنی مصطفی و ابوبکر و عمر آنست که کاشکی ما را در عالم فطرت و حقیقت بگذاشتندی و هرگز ما را به عالم خلقت نفرستادندی

ای عزیز آدمی یک صفت ندارد بلکه صفات بسیار دارد در هر یک از بنی آدم دو باعث است یکی رحمانی و دیگر شیطانی قالب و نفس شیطانی بود و جان و دل رحمانی بود و اول چیزی که در قالب آمد نفس بود اگر سبق و پیشی قلب یافتی هرگز نفس را در عالم نگذاشتی و قالب کثافتی دارد به اضافت با قلب و نفس صفت ظلمت دارد و قالب نیز از خاک ست و ظلمت دارد و با یکدیگر انس و الفت گرفته ‬اند نفس را وطن پهلوی چپ آمد و قلب را وطن صدر آمد نفس را هر لحظه ‬ای مزید هوا و ضلالت می دهند و دل را هر ساعتی به نور معرفت مزین می کنند که أفمن شرح الله صدره للإسلام فهو علی نور من ربه

پس در این معنی خلق سه گروه آمدند گروهی را توفیق دادند تا روح ایشان نفس را مقهور کرد تا سعادت یافتند و إن جندنا لهم الغالبون این معنی باشد و گروهی را شقاوت در راه نهادند تا نفس ایشان روح را غلبه کرد و شقاوت یافتند أولیک حزب الشیطان این باشد گروهی سوم را موقوف ماندند تا وقت مرگ اگر هنگام مرگ جان آدمی رنگ نفس گیرد شقاوت با دید آید و اگر رنگ دل گیرد سعادت پیدا شود و اگر موقوف بماند از اهل اعراف شود که وعلی الأعراف رجال یعرفون کلا بسیماهم از مصطفی بشنو این معنی که گفت إنما الأعمال بخواتیمها

دریغا هر چند بیش می‬ نویسم اشکال بیش می‬ آید دریغا تو هنوز در نفس اماره مقیم مانده ‬ای این اسرار جز به گوش قال نتوانی شنیدن باش تا نفس تو مسلمان شود که أسلم شیطانی علی یدی و رنگ دل گیرد تا دل آنچه به زبان قال نتواند گفت با تو به زبان حال بگوید از این کلمه آگاه شوی که لسان الحال أنطق من لسان القال هرچه می شنوی اگر ندانی عذری پیش آر و آنرا وجهی بنه و اگر بدانی مبارک باد

دانی که نعت مسلمانی چه آمد بر خوان این آیت که الذین یستمعون القول فیتبعون أحسنه هرچه داند مسلم دارد و هرچه نداند عذری بنهد دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت المسلم من سلم المسلمون من لسانه ویده و قرآن از منکران شکایت چنین می‬ کند وإذ لم یهتدوا به فسیقولون هذا إفک قدیم یعنی که چون به سخن راه نبردندی گویندی دروغ است ما هرگز این از پدران و مادران خویش نشنیده ‬ایم ماسمعنا بهذا فیآباینا الأولین جواب ایشان باز دادند که أنتم و آباؤکم فی ضلال مبین

ظاهربینان گویند ما این کلمات از شافعی و ابوحنیفه نشنیده ‬ایم و آن دیگر گوید که علی چنین گفت و دیگری گوید که ابن عباس چنین گفت دریغا این قدر نمی‬ دانی که مصطفی- علیه السلام- چرا با معاذ جبل گفت که قس الأمور برأیک گفت هرچه بر تو مشکل گردد فتوای آن با دل خود رجوع کن ویجوز ولایجوز از مفتی دل خود قبول کن دل را می‬ گویم نه نفس اماره چون مفتی ما نفس اماره بود و ما پی او گیریم لاجرم حال ما از این که هست بدتر بود ما را مخالفت نفس واجب و فریضه است مگر که این کلمه نشنیده ‬ای که خدای- تعالی- با داود پیغامبر چه گفت یا داود تقرب إلی بعداوة نفسک ای داود با من دوستی کن بدانکه نفس را دشمن داری و از بهر من با وی جنگ کن اما چه گویم در این معنی علمای جاهل ترا از جاهلان شمرند که العلم علمان علم بالقلب و علم باللسان به علم زبان قناعت کرده ‬اند و علم قلب را فراموش کرده

دریغا از دست راهزنان و طفلان نارسیده ی علمای روزگار ای عزیز اگر شافعی و ابوحنیفه که مقتدای امة بودند در این روزگار بودندی بحمدالله بسی فواید علوم ربانی و آثار کلمات روحانی بیافتندی و همگی که روی بدین کلمات آوردندی و جز بدین علوم الهی مشغول نبودندی و جز این نگفتندی دریغا مگر که بینای باطن ندارند تو پنداری که لیت رب محمد لم یخلق محمدا از برای این همه بود که گفتم از بهر ظاهربینان گفت

ای عزیز چه گویی در این مسأله که بلبل را چه بهتر بود آن به بود که سراییدن او بر گل باشد و راز خود با گل گوید که معبود و مقصود او گل است یا آنکه او را در قفسی کنی تا دیگری از شکل او و آواز و نغمات او خوش شود و بهره گیرد حقیقت این گفتار مصطفی لیت رب محمد لم یخلق محمدا این است که می‬ گوید کاشکی این قالب نبودی تا در بستان الهی بر گل کبریا سراییدن ثنای لاأحصی ثناء علیک أنت کما أثنیت علی نفسک می‬ گفتمی

دریغا مگر که این حدیث نشنیده‬ ای از محمد مصطفی که گفت مرا در زمین محمد خوانند و در آسمان فریشتگانم احمد گویند دریغا نمی‬ دانی که در عالم الوهیت او را به چه نام خوانند گفت کاشکی محمد نبودمی که محمدی با دنیا و خلق تعلق دارد و از عالم قالب است مگر که این آیت نخوانده ‬ای کهما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل أفإن مات اوقتل چه گویی موت و قتل بر جان آید یا بر حقیقت اگر محمد نام قالب او نبودی موت را بدو نسبت نکردندی زیرا که مرگ بر حقیقت او روا نباشد چندانکه قالب او مرتبت داشت جان عزیز او را به همین نسبت مرتبت دادند به جمال قالب از قوالب انسانی در حسن و خوبی بر سرآمد پس جان نیزش از جمله ارواح ملکی و بشری در اوصاف و اخلاق و علوم و کمال و جلال بر سر آمد آنچه قالب او را داده‬ اند از کرامت و عزت امت او را ندادند ما کان محمد أباأحد من رجالکم ولکن رسول الله و خاتم النبیین همین معنی دارد ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۶۸

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل تاسع - بیان حقیقت ایمان و کفر

 

ای عزیز این آیت را گوش دار که وما یؤمن أکثرهم بالله إلا وهم مشرکون می‬ گوید بیشتر مؤمنان مشرکان باشند ای عجب مگر مصطفی- علیه السلام- از این جا گفت کاد الفقر أن یکون کفرا دریغا گوش دار ای دوست هرگز دیده ‬ای که دیوانگان را بند بر ننهند گروهی از سالکان دیوانه حقیقت آمدند صاحب شریعت به نور نبوت دانست که دیوانگان را بند بر باید نهاد شریعت را بند ایشان کردند مگر از آن بزرگ نشنیده ‬ای که مرید خود را گفت با خدا دیوانه باش و با مصطفی هشیار دریغا سوختگان عشق سودایی باشند و سودا نسبتی دارد با جنون و جنون راه با کفر دارد باش تا شاهد ما را بینی و آنگاه بدانی که چرا دیوانه باید شد هرگز دیده ‬ای که کسی از دست بت دیوانه شود این ابیات بشنو

در مذهب شرع کفر رسوا آمد ...

... از دست بت شاهد یکتا آمد

سالکان حضرت الهیت بر فنون و تفاوت آمدند بعضی از ایشان بینا ی دین شدند و آگاه خود و حقیقت کار آمدند و خود را دیدند که زنار داشتند پس خواستند که ظاهر ایشان موافق باطن باشد زنار نیز بر ظاهر بستند و گفتند که اگر باطن که مسکن ربوبیت است آگنده به کفر و ضلالت بود و از زنار خالی باشد اگر ظاهر که محل نظر خلق است زنار دارد باکی نیست دریغا فهم خواهی کردن یا نه چه دانی که چه گفته می‬ شود

گروهی دیگر مست آمدند و زنار نیز بربستند و سخن های مستانه آغاز کردند بعضی را بکشتند و بعضی را مبتلا ی غیرت او کردند چنانکه این بیچاره را خواهد بود ندانم کی خواهد بود هنوز دور است و بعضی را بر دیوانگی حمل کردند و مقصود ایشان آن بود تا رسته شوند از آفت و زحمت قالب نام دیوانگی بر خود افکندند که صداع و زحمت خلق باری گران است از عقل دیوانگی اختیار کردند و از زحمت خلق و دنیا نجات یافتند چنانکه آن رونده گفته است

هر زمانم جان و دل نزدیک دلبر می شود ...

... گفتم که کفرها بر اقسام است گوش دار کفر ظاهر است و کفر نفس است و کفر قلب است کفر نفس نسبت با ابلیس دارد و کفر قلب نسبت با محمد دارد و کفر حقیقت نسبت با خدا دارد بعد از این جمله خود ایمان باشد دریغا از دست خود که گستاخی می کنم به گفتن این سخنان که نه در این جهان و نه در آن جهان گنجد اما می گویم هرچه بادا باد

اکنون گوش دار کفر اول که ظاهر است که خود همه عموم خلق را معلوم باشد که چون نشانی و علامتی از علامات شرع رد کند یا تکذیب کافر باشد این کفر ظاهر است اما کفر دوم که به نفس تعلق دارد و نفس بت باشد که النفس هی الصنم الأکبر و بت خدایی کند أفرأیت من اتخذ إلهه هواه این باشد مگر که ابراهیم- صلوات الرحمن علیه- از اینجا گفت وأجنبنی وبنی أن نعبد الأصنام این کفر به نفس تعلق دارد که خدای هواپرستان باشد بعدما که ما همه خود گرفتار این کفر شده ‬ایم هنوز در کون و مکان باشد آنکس که رخت از کون و مکان برگرفت اول مقامی که بر وی عرض کنند مقامی باشد که چون آن مقام بیند پندارد مگر که صانع است اگر در این مقام بازماند و توقف کند از این قوم باشد که إنما سلطانه علی الذین یتولونه والذین هم مشرکون هر روز صد هزار سالک بدین مقام رسند و اندر آنجا بمانند که وکان من الکافرین خود گواهی می‬ دهد این مقام را

دریغا مگر در کفر مغ شده‬ ای تا در این مقام کفر با کمال یافته باشی تا همگی تو این بیت ها گوید ...

... آنکس که نداند این سخن معذور است

این نورها که گفتم همه عالم نور ند و عالم کفر و شرک شده ‬اند مگر نشنیده ‬ای که مصطفی پیوسته در دعا گفتی اللهم إنی أعوذ بک من الشرک الخفیاز بهر آنکه ترسید که لین أشرکت لیحبطن عملک با وی بکار درآید ای دوست پنداری که به کفر بینا شدن اندک کاری است مصطفی که بینای این کفر آمد ببین که چه می‬ گوید اللهم إنی أعوذبک من الکفر مگر از اینجا بود که بایزید به وقت نزع زنار ی بخواست و بر میان بست و گفت وقال إلهی إن قلت یوما سبحانی ما أعظم شأنی فأنا الیوم کافر مجوسی أقطع زناری و اقول اشهد أن لاإلهإلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله گفت این ساعت زنار ببریدم و شهادت یقین اختیار کردم

در عالمی از عالم سالکان یک کفر را جلالی خوانند ودیگر کفر را جمالی خوانند دریغا ای عزیز کفر الهی را گوش دار در نگر تا به کفر اول بینا گردی پس راه رو تا ایمان بدست آری پس جان می ‬ده تا کفر ثانی و ثالث را بینی پس جان می‬ کن تا پس از این به کفر چهارم راه یابی پس مؤمن شوی آنگاه ومایؤمن أکثرهم بالله إلاؤهم مشرکون خود گوید که ایمان چه بود پس وجهت وجهی خود را بر تو جلوه دهد خودی ترا در خودی خود زند تا همه او شوی پس آنجا فقر روی نماید چون فقر تمام شود که إذا تم الفقر فهو الله یعنی همگی تو او باشد کفر باشد یا نباشد چه گویی کاد الفقر أن یکون کفرا این باشد توحید و یگانگی اینجا باشد مگر حلاج از اینجا گفت ...

... آن گوهر اصل را چو در خور ماییم

ای دوست این سخن ها نه ذوق هر کسی باشد این سخن ها را به ذوق عشق در توان یافتن مگر از آن بزرگ نشنیده‬ ای که گفت صد هزار واند هزار نقطه نبوت را به خلق فرستادند تا خلق آشنا شوند و همه بیگانگان ذره ‬ای آشنایی نیافتند دریغا اگر ذره‬ ای عشق از حضرت بفرستادندی همه بیگانگان آشنایی یافتندی و همه بدیدندی که بیگانگان چگونه آشنایی یافتند دریغا مگر چنین می‬بایست تا جهانی غافل از حقیقت خود دور مانند مگر مصطفی از اینجا گفت که لو أراد الله أن یغفر للعباد لما خلق إبلیس اگر خواستی که بندگان او جمله مقرب باشند ابلیس را واسطه و حجاب در میان نیاوردی

دریغا به جان مصطفی ای شنونده ی این کلمات که خلق پنداشته ‬اندکه انعام و محبت او با خلق از برای خلق است نه از برای خلق نیست بلکه از برای خود می کند که عاشق چون عطایی دهد به معشوقی و با وی لطفی کند آن لطف نه به معشوق می کند که آن با عشق خود می کند دریغا از دست این کلمه تو پنداری که محبت خدا با مصطفی از برای مصطفی است این محبت با او از بهر خود است از آن بزرگ نشنیده ‬ای که گفت خدا را چندان از عشق خود افتاده است که پروای هیچکس ندارد و به هیچ کس او را التفات نیست و خلق پنداشته ‬اند که او عاشق ایشان است اگر خواهی از شیخ شبلی بشنو که وقتی در مناجات گفت بار خدایا کرا بودی گفت هیچکس را گفت کرایی گفت هیچکس را گفت کرا خواهی گفت هیچ کس را او را غشی و بیهوشی پیدا آمد و این بیتها در این معنی با او می گفت ...

... باش تابر یای ونفخت فیه من روحی گذر کنی آنگاه یای یس و القرآن الحکیم با تو بگوید که یای لعنتی یا ابلیس چه می کند و یای کهیعص با تو بگوید که کاف سلام علیک أیها النبی ورحمة الله وبرکاته با محمد چه می کند به جلال قدر لم یزل که از ازل تا ابد کاف صلت سلام علیک و تای وصلت ص و القرآن از محمد یک لحظه خالی نبود و نباشد و یای لعنتی با ابلیس همچنین چگویی اگر کسی را قوت و غذا باز گیری زنده بماند و وجودش به جای تواند بود

دریغا ای دوست از کلمه المر چه فهم کرده‬ ای بشنو میم المر مشرب محمد است ورای المر مشرب ابلیس به عزتش که هرگز خداوند بی واسطه نگوید که چنین کن او هیچ کاری نکند اگر وما ینطق عن الهوی در حق مصطفی دانسته‬ ای ممکن باشد که این سخن نیز بدانی لقد کان فی قصصهم عبرة لأولی الألباب از عبرت ها یکی این آمد که ابن یامین در درون پرده با قومی که درون پرده بودند دانستند که او دزدی نکرد اما یوسف او را گفت بیرون پرده چنین خبر ده که من دزدم

دریغا چنانکه جبریل و میکاییل و فریشتگان دیگر در غیب می‬ شنیدند که أسجدوا لآدم در غیب غیب عالم الغیب و الشهادة باز او گفت لاتسجد لغیری دریغا چه می شنوی ...

... ای دوست مقامی هست که تا سالک در آن مقام باشد در خطر باشد کهألمخلصون علی خطر عظیم این معنی باشد آن را مقام هوا و آرزو توان خواند نه با تو گفتم که هوای جان نفس است تا از این عالم هوا رخت بی خودی و بی آرزویی به صحرای الهی نیاری از خوف نجات نتوانی یافت واما من خاف مقام ربه و نهیالنفس عن الهوی گفت هر که قدم از عالم هوا بدر نهاد قدم در بهشت نهاد پس در این بهشت جز خدا دیگر کس نباشد شیخ شبلی مگر از اینجا گفت که ما فی الجنة أحد سوی الله

شیخ سیاوش با ما گفت امشب مصطفی را به خواب دیدم که از در درآمد و گفت عین القضاة ما را بگوی که ما هنوز ساکن سرای سکونت الهی نشده‬ ایم تو یک چندی صبر کن و با صبر موافقت کن تا وقت آن آید که همه قرب باشد ما را بی بعد و همه وصال باشد بی فراق چون این خواب از بهر ما حکایت کرد صبر این بیچاره از صبر بنالید و همگی درگفتن این بیتها مستغرق شدم چون نگاه کردم مصطفی را دیدم که از در درآمد و گفت آنچه با شیخ سیاوش گفته بودم شیخ سیاوش در بیداری طاقت نداشت از نور مصطفی نصیبی شعله بزد و از آن نصیب ذره ‬ای برو آمد در ساعت سوخته شد خلق می‬ پندارند که سحر و شعبده است

دریغا جایی که مصطفی با محبان خدا جمع آید چون منی و چون توی آنجا طاقت چون آرد اکنون آنچه این بیچاره را با مصطفی رفت شمه ‬ای از آن از شما دریغ ندادم دریغا ای محبان من هر که مستمع این بیتها آمد امیدوارم که از آنها باشد که إن الذین یبایعونک إنما یبعایعون الله خلعتی به از این خواهی که در محفل محمد از زبان من این بیتها بشنوی اگر روزی گویی خداوندا از آنچه آن بیچاره را دادی نصیبی ما را نیز کرامت کن چه گویی ما روا داریم چنانکه امروز بگفتن از شما دریغ نداشتیم فردا از عمل و حقیقت آن دریغ نداریم ای دوست عسل بر زبان راندن دیگر بود و عسل دیدن دیگر و عسل خوردن دیگر اکنون این بیتها را گوش دار تا تو نیز حلولی شوی تا باشد که آنچه با ما خواهند کردن تو را نصیبی بود تو پنداری که قتل در راه خدا بلا آمد یا بلا باشد نه قتل در راه ما جان آمد چه گویی کس دوست ندارد که جانش دهند ...

... دریغا اگر خواهی که دوزخ را بدانی و عذاب اکبر را بشناسی آیت ولنذیقنهم من العذاب الأدنی دون العذاب الأکبر گوش باید داشت عذاب اکبر کافران را باشد که او خود را بدیشان نماید آنگاه آتش شوق نار الله الموقدة التی تطلع علی الأفیدة دل ایشان افکند پس از آن از ایشان محتجب شود و ایشان محجوب بمانند این دوزخ باشد کلا إنهم عن ربهم یؤمیذ لمحجوبون این دوزخ را گواهی می دهد

دریغا ندانی که سلیمان چرا گفت مر هدهد را وعده عذاب وتفقد الطیر فقال مالی لاأری الهدهد أم کان من الغایبین لأعذبنه عذابا شدیدا شیخ ما گفتی لأبلینه بالعشق ثم لأذبحنه بالفراق من المشاهدة هرگز دیده ‬ای که هدهد جان تو یک لحظه از حضرت ربوبیت خالی بوده باشد تا غیرت الهیت با تو این آیت بگوید که لأعذبنه عذابا شدیدا دریغا باش تا مسلمان شوی آنگاه بدانی که غیرت چه باشد مصطفی را بین که از این چون بیان می کند إن الله لیغار للمسلم فلیغر المسلم علی نفسه

دریغا این کلمه را خواهی شنیدن که قلنا یانار کونی بردا وسلاما علی إبراهیم با آتش دل ابراهیم این خطاب کردند و اگر نه این خطاب کردندی آتش دل ابراهیم شعله ای بزدی که هرگز در دنیا کس چنان ذره ‬ای آتش ندیدی مگر آن بزرگ از اینجا گفت بار خدایا مرا یک لحظه با دوزخ گذار تا بیگانگان از آتش دل ما بیکبارگی نجاة یابند اگر ذره‬ ای از آتش دل مشتاقان بر آتش دوزخ آید چنانکه کافران را عذاب باشد از دوزخ دوزخ نیز عذاب یابد از آتش دل ایشان جز یا مؤمن فإن نورک اطفألهبی از اینجا گفت دانم که ترا در خاطر آید که شیخ ما را چون حالتی رسد و روی نماید در حوض پر از آب نشیند چون دست در آنجا می برند از گرمی آب دست سوخته می شود

دریغا این آتش هنوز مریدان را باشد آتش دل پیران منتهی را کس نشان نتواند داد باش تا به مقامی رسی که آتشی دهند ترا که جگر حقیقت تو از حرارت آن آتش سوخته شود از عمر خطاب بشنو که گفت در خانه ی ابوبکر شدم همه ی خانه پر از بوی جگر سوخته دیدم پیش مصطفی شدم و این حالت با او گفتم گفت ای عمر دست از این بدار که این مقام هر کس را ندهند عمر گفت در همه عمر من مرا یک ساعت آرزو می ‬باشد که جگر سوخته مرا نیز دهند و مرا میسر نشد اما نمی دانم که در آن عالم خواهند داد یا نه دریغا ابوبکر با این جگر سوخته هنوز می گفت یادلیل المتحیرین زدنی تحیرا مگر امام ابواسحق اسفراینی از اینجا گفت که وقت نزع با او گفتند ترا چه چیز آرزو می کند گفت أشتهی قطعة کبد مشویة گفت پاره‬ ای جگر سوخته ‬ام آرزو می‬ کند ...

... جان و دل من عاشق مجنون شده است

ای دوست دانی که این حزن از چه باشد مگر از آن بزرگ نشنیده‬ ای که گفت همه مریدان در آرزوی مقام پیران باشند و جمله ی پیران در مقام تمنای مریدان باشند زیرا که پیران از خود بیرون آمده باشند آنکس که با خود باشد حظ و لذت چون یابد مگر آن بزرگ از اینجا گفت که همه در عالم در آرزوی آنند که یک لحظه ایشان را از خود بستانند و من در آرزوی آنم تا مرا یک لحظه به من دهند و مریدان با خود باشند و آنکه با خود باشد از یگانگی و بی خودی او را نصیبی نباشد

دریغا من خود کدام و تو که این سخن در حقیقت خود نمی‬ گنجد در عالم شریعت کجا گنجد تو هنوز جمال شریعت ندیده ‬ای جمال حقیقت کی بینی و اگر خواهی که این را مثال گویم گوش دار پروانه که عاشق آتش است او را هیچ حظی نیست از آتش تا دور است مگر از نور او و چون خود را بر آتش زند بی خود شود و از او هیچ پروانگی بنماند و جمله آتش شود چه گویی آتش از آتش هیچ بهره برگیرد و چون که آتش نباشد پروانه غیر آتش باشد چه بهره یابد از آتش این سخن نه در خور تو باشد تو همه روز می‬ گویی

عشق تو بسوخت ای صنم خانۀ دل ...

... دریغا اول حرفی که در لوح محفوظ پیدا آمد لفظ محبت بود پس نقطه ب با نقطه ی نون متصل شد یعنی محنت شد مگر آن بزرگ از اینجا گفت که در هر لطفی هزار قهر تعبیه کرده ‬اند و در هر راحتی هزار شربت به زهر آمیخته ‬اند

ای عزیز او چندان عربده کند با بندگان خود که بیم آن باشد که دوستان او پست و نیست شوند و با این همه جز این خطاب نباشد که یا أیها الذین آمنوا اصبروا و صابروا ورابطوا واتقوا الله لعلکم تفلحون این صبر آنگاه توان کردن که صابر تخلق یابد به صفت صبر خدا که یک نام او اینست که الصبور مگر این کلمه نشنیده ‬ای که او داود را گفت تخلق باخلاقی وإن من أخلاقی الصبور دریغا از صبر و صبور چه توان گفتن واصبر لحکم ربک فإنک بأعیننا بیان این همه کرده است

ای دوست دانی که شکر این مقام چه باشد سالک چون بینای این خلعت شود چندانی شکر بر خود واجب بیند که خود را قاصر داند از شکر این نعمت وإن تعدوا نعمة الله لاتحصوها شرح این شکر می کند که چون خود را محو بیند در میان ألحمدلله الذی له ما فی السموات ومافی الأرض ندا در دهند از عالم الهیت که ما خود به نیابت تو از تو شکر خود کنیم و شکر خود را بجای شکر تو محسوب داریم مگر از نامهای او یکی شکور و یکی حمید نخوانده ‬ای یعنی حمد نفسه بنفسه شکور او است که ترا شکر کند به نیابت تو دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که شکرت الرب بالرب و تو قدر این کلمه چه دانی قدر این کلمه کسی داند که عرفت ربی بربی او را روی نموده باشد از عالم غیب با دوستی از دوستان خود گفتند از تو به حقیقت شاکر اوست پس شکر الرب نفسه بنفسه فهو الشکور

این شکر روح باشد شکر قالب را عبارت این باشد که مصطفی- صلعم- میگوید إذا قال العبد ألحمد لله ملأ نوره الأرض وإذا قالها ثانیا ملأ نوره السموات والأرض واذا قالها ثالثا ملأ نوره مابین السماء والأرض از شکر زبان و قالب آسمان و زمین پر از نور شود این شکر نعمت وخلق لکم مافی السموات وما فی الأرض جمیعا منه باشد ...

... اینجا ترا در خاطر آید که تو نیزدر بشریت مقیم شده‬ ای اگر خواهی که بدانی از ناصرالدین بازپرس وقت بودی که درآمدی با جماعت محبان و دراین حالت که مرا بودی وقت بودی که مرا با خود ندادندی مرا از چشم ایشان بپوشانیدندی درآمدندی و مرا ندیدندی و وقت بودی در این مقام یک ماه بماندمی چنانکه هیچکس مرا درنیافتی باش تا این آیت ترا روی نماید که در حق عیسی گفت وما قتلوه وما صلبوه ولکن شبهلهم این همه به چه یافت بدان یافت که رفعت داده بودند او را بل رفعه الله إلیه این معنی باشد

دریغا نمی‬ یارم گفتن که عالمها زیر و زبر شود سهل بن عبدالله به بین که چه می‬ گوید مصطفی به قالب در کسوت بشریت بر طریق تشبه و تمثل به خلق نمود اگر نه قلب او نور بود نور با قالب چه نسبت دارد قدجاء کم من الله نور و کتاب مبین پس اگر او نور نبودی و قالب بودی وتراهم ینظروون إلیک وهم لایبصرون خود بیان با خود نداشتی و اگر قالب داشتی چنانکه از آن من و تو باشد چرا سایه نداشتی چنانکه ما داریم کان یمشی ولاظل له ای دوست دانی که چرا او را سایه نبود هرگز آفتاب را سایه دیدی سایه صورت ندارد اما سایه حقیقت دارد چون آفتاب عزت از عالم عدم طلوع گردد از عالم وجود سایه ی او آن آمد که وسراجا منیرا دانستی که محمد سایه ی حق آمد و هرگز دانسته ‬ای که سایه ی آفتاب محمد چه آمد دریغا مگر که نور سیاه را بیرون از نقطه ی لا ندیده ‬ای تا بدانی که سایه ی محمد چه باشد ابوالحسن بستی همین گوید

دیدیم نهان گیتی و اهل دو جهان ...

... دریغا چون قالب با حقیقت شود و رنگ حقیقت گیرد عبارت از آن انقراض دنیا باشد چون آفتاب حقیقت با عدم شود انقراض نور تن باشد کافرم اگر من می دانم که چه می ‬گویم دریغا چون گوینده نداند که چه می ‬گوید شنونده چه می داند که چه می شنود این خود رفت اگر قالب مصطفی چنان بودی که از آن من و تو چرا چشمه‬ های آب از انگشت او روان بودی و از آن ما روان نیست و خیو که افکندی مروارید و لؤلؤ شدی و اگر یک تنه طعام نهاده بودندی به وصول دست او زیادت و چند تنه شدی و اندهزار کس نصیب بیافتندی و خلق را این عجب آید شیخ ابوعمر علوان سیزده سال هیچ طعام نخورد آنکس را که طعام بهشت دهند قالب او را بدین طعام چه حاجت باشد و اگر خورند از برای موافقت خلق خورند بر طریق کیمیاگری باشد اما مردمان از من نمی‬ شنوند و مرا ساحر می خوانند همچنانکه عیسی را معجزه داده بودند که به نفخه‬ ای که بکردی از گل مرغها پدید آمدی و نابینا بینایی یافتی و مرده زنده گشتی وإذتخلق من الطین کهیأة الطیر بإذنی فتنفخ فیها فتکون طیرا بإذنی وتبری الأکمه والأبرص بإذنی وإذ تخرج الموتی بإذنی این معنی باشد همچنین ولی خدا باشد و کرامات باشد و این بیچاره را همچنین می ‬باشد

دریغا مگر که کیمیا ندیده ‬ای که مس را زر خالص چگونه می‬ گرداند مگر که سهل تستری از اینجا گفت که مامن نبی إلا وله نظیر فی أمته یعنی إلا وله ولی فی کرامته دانم که شنیده باشی این حکایت شبی من و پدرم و جماعتی از ایمه ی شهر ما حاضر بودیم در خانه ی مقدم صوفی پس ما رقص می‬ کردیم و ابوسعید ترمذی بیتکی می گفت پدرم در بنگریست پس گفت خواجه امام احمد غزالی را دیدم که با ما رقص می کرد و لباس او چنین و چنان بود و نشان می داد شیخ بوسعید گفت نمی‬ یارم گفت مرگم آرزو می کند من گفتم بمیر ای بوسعید در ساعت بیهوش شد و بمرد مفتی وقت دانی خود که باشد گفت چون زنده را مرده می کنی مرده را نیز زنده کن گفتم مرده کیست گفت فقیه محمود گفتم خداوندا فقیه محمود را زنده کن در ساعت زنده شد

کامل الدولة و الدین نبشته بود گفت که در شهر می گویند که عین القضاة دعوی خدایی می کند و به قتل من فتوی می‬ دهند ای دوست اگر از تو فتوی خواهند تو نیز فتوی می ده همه را این وصیت می کنم که فتوی این آیت نویسند ولله الأسماء الحسنی فادعوه بها وذروا الذین یلحدون فی أسمایه سیجزون بما کانوا یعملون من خود این قتل به دعا می‬ خواهم دریغا هنوز دور است کی بود وما ذلک علی الله بعزیز دانم که گویی دعا کدامست که در سماع گفته می شود این بیتها بود که منصور حلاج نیز پیوسته گفتی ...

... فقد تبین ذاتی حیث لاأینی

وأین وجهک معقود بناظرتی

فی ناظر القلب أم فی ناظر العین ...

... هر کسی معنی این بیتها نداند و خود فهم نکند این معنی از کجا و فهم و ادراک از کجا اما با این همه اگر می خواهی که شمه‬ ای به پارسی گفته شود گوش دار

پر کن قدح باده و جانم بستان

مستم کن و از هر دو جهانم بستان

در هشیاری غمست و سودست و زیان

از دست غم و سود و زیانم بستان

با کفر و باسلام بدن ناچار است

خود را بنما و زین و آنم بستان

اینجا ترا در خاطر آید که مصطفی- صلعم- گفت ألناس سویة کأسنان المشط ای دوست این سویت دندان های شانه به قالب باشد که جمله ی قالب ها از جهت خاکیت و بشریت یکی باشند اما حقیقت ها مختلف باشند مگر نخوانده ‬ای که ألناس معادن کمعادن الذهب والفضة معدن زر در معدن سیم نباشد و یا معدن مس و آهن هر یکی از این گوهرها معدنی دارد اکنون بدانکه معدن کافر چون معدن مسلمان و مؤمن نبود و معدن قلب چون معدن نفس نباشد ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۶۹

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل عاشر - اصل و حقیقت آسمان و زمین نور محمد ص و ابلیس آمد

 

... جواب اولسؤال آغاز بقرآن شاید کرد که ألله نور السموات والأرض دریغا هرگز تفسیر این آیت که گفته است آنگاه کسی را توقع باشد که من نیز بگویم من در هیچ کتاب تفسیرو بیان این آیت ندیده‬ام اما ندانم که تو دیده‬ای یا نه من دیده‬ام اما در کتاب وعنده ام الکتاببی حرف و صوت و لکن نمیدانم که چون با حرف و صوت آرم چگونه بود

اکنون گوش دار متکلمان و علمای جهل میگویند که خدا را نور نشاید خواند چرا زیرا که النور عبارة عما لابقاء له زمانین و محدث باشد این سخن راست باشد اما آنکس که گویند که نور او ایننور باشد و این صفت غلط باشد از نامهای او یکی نور است و این نور منور جمله نورهاست دریغا نورها بر اقسام است نور آفتابو نور ماهتابست نور آتش است ونور گوهر است نور زر است نور لعل و پیروزج باشد و نوری دیگر که نام باشد چنانکه نورالدین و یا نور<العین> آنکس که جز نور آفتاب ندیده باشد چون پیش اونام و شرح نورهای دیگر گویند قبول نکند و منکر باشد

دریغا حجةالاسلام ابوحامد محمد الغزالی- رضی الله عنه- چه بیان خوب میکند و شمه‬ای از این نور بیان کرد و گفت ألنور عبارة عما تظهر به الأشیاء یعنی نور آن باشد که چیزها بجز از نور نتوان دید و ظلمت بنور ظاهر شود اگر نور این معنی دارد اطلاق نور حقیقی خود بر خدا آید و بر دیگر نورها باسم مجاز افتد همه موجودات عالم خود معدوم بودند پس بنور او و قدرت و ارادت او موجود شدند پس چون وجود آسمان و زمین از قدرت و ارادت او باشد الله نور السموات والأرض جز وی نباشد هرگز هیچ ذره را در ظلمت توان دید نه ظهور و کشف ذرات بوجود طلوع آفتاب باشد اگر طلوع آفتاب نباشد وجود ذرات نتوان دید و معدوم نماید اگر طلوع نور الله نور السموات والأرض نبودی وجود ذرات وإذا أخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم هرگز نبودی

پس این خبر که مصطفی گفت إن الله خلق الخلق من ظلمة ثم رش علیهم من نوره از بهر این معنی گفت که وجود خلق نعت ظلمت داشت آن را بنور الهیت مقرون کردند تا همه وجود ایشان نور باشد و ظلمت ایشان بنور مبدل شود اینجا بدانی که شبلی چرا می‬گوید مافی الجنة أحد سوی الله سخن معروف کرخی نیز ترا مصور گردد آنجا که گفت لیس فی الوجود إلا الله سخن ابوالعباس قصاب ترا روی نماید لیس فی الدارین إلا ربی وإن الموجودات کلها معدومة إلا وجوده و اینجا بدانی که علی بن ابیطالب- کرم الله وجهه- چرا گوید لاأعبد ربا لم أره سخن مصطفی- صلعم- اینجا جلوه گری کند که لاراحة للمؤمن من دون لقاءالله

دریغا اگر بگویم که نور چه باشد احتمال نکنی و عالمها بر هم اوفتد اما رمزی بگویم و دریغ ندارم بشنو الله نور السموات والأرضیعنی أصل السموات والأرض اصل وجود آسمان و زمین نور او آمد مگر حسین منصور با تو این سخن را نگفته است که الله مصدر الموجودات وجود او مصدر و مایۀ جملۀ موجودات بود یعنی الله ونوره مصدر الأنوار ...

... اما از نوعی و عبارتی دیگر که درتوان یافت آنست که شیخ ما گفت ألله نور السموات یعنی نور وجهه نور السموات والأرض هرگز ندانسته باشی یا بدانی که این سموات و ارض چیست مگرکه این آیت یدبر الأمر من السماء والأرض بر تو کشف کنند تا امر با تو بگوید که سموات و ارض چه باشد وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض بر خلق جلوه می‬کند و عذر این جمله بخواسته است ای دوست اگر ممکن است که درجهان کسی این آیت را بی آنکه دیده باشد حقیقت آن در تواند یافتن ممکن باشدکه تونیز بی آنکه بینی و دیده باشی دریابی از خدا بشنو که گفت وما قدرواالله حق قدره بیان این میکند ای ماعرفوا الله حق معرفته دریغا مگر که هرگز جمال قلب المؤمن بین إصبعین من أصابع الرحمن ندیده‬ای این إصبعین در عالم دیگر سما و ارض باشد آخرشنیده‬ای که والسموات مطویات بیمینه گواه این سما و ارض شده است مگر از مصطفی این حدیث نشنیده‬ای که یدالله علی الجماعة و اگر باورت نیست از خدای- تعالی- بشنو که بیان خلقت آدم می‬کند خلقت بیدیو این یدی دو نور است که شنیده‬ای

دریغا مثل نوره کمشکوة فیها مصباح ألمصباح فی زجاجة ألزجاجة کأنها کوکب دری دریغا بنده‬ای که چون خدای را بیند نور وجهخدای- تعالی ببیننده چنان نماید که نور چراغ از پس آبگینه و آبگینه در مشکوة باشد این مشکوةجان بیننده باشد و زجاجه نور محمد باشد که شنیدی اگر خواهی که مصباح بدانی هوالله الذی لا إله إلا هو بر خوانتا این معنی بتوانی دانستن زیرا که فهم و معرفت هر کسی بدین نرسد دریغا مثل نوره کمشکوة ابن عباس می گوید مثل نور محمد اینجایگه دل مشکاة باشد و جان زجاجه باشد و نور محمد مصباح باشد و دلیل بر این کلمه قول حسین منصور آنجا که گفت قلب المؤمن کالمرآة إذا نظر فیها تجلی ربه

دریغا سالک را مقامی باشد کهنور مصباح زجاجه باشد بمیان مرد و میان خدا پس آتشی از زیتونة مبارکة بتابد که این آتش در شراب کافوری تعبیه کرده باشند شراب کافوری تابش مصباح باشد که از دور با پروانه گوید قوموا لله قانتین چون پروانه دل از احرام گاه وجود نور بعالم علی نور رسد آتش علی نور با او بگوید که وجود او چیست دریغا می‬گویم پروانه در عین آتش سوخته گردد و یکی شود پس در این مقام نار نور شودونور علی نور گردد دریغا شیخ ما یک روز بعبارتی دیگر گفت وجوه یومیذ ناضرة إلی ربها ناظرة میگوید نور علی نور قلب سالک را طهارت و سپیدی دهد پس این بیاض وجه و شعاع مصباح دو حجاب گردند میان بنده و خدای- تعالی- چون آتش ولو لم تمسسه نار روی بسالک آرد این حجاب نیز برداشته شود اگر مصباح و نور او معشوق شده باشد در این حالت پروانه معشوق نور شود دریغا از دست امیرالقلوب ابوالحسن نوری- رضی الله عنه- که گفت هرکه خدا را دوست دارد خدا عیش و غذای او باشد و هرکه خدا او رادوست دارد او عیش و مراد خدای- تعالی- باشد

مگر که اویس قرنی از اینجا گفت إذا تمت العبودیة للعبد یکون عیشه کعیش الله تعالی دریغا هرگز دانسته‬ای که عبودیت چه باشد بزرگی را پرسیدند که ماالعبودیة گفت إذا صرت حرا فأنت عبد گفت ای سالک اگر آزاد نشوی بنده نباشی چه دانی که این آزادی چیست این حریت لطیفه‬ای میدان در صندوق عبودیت تعبیه کرده در عالمی که او را انسان خوانند و إنسانیت خوانند چه میشنوی إنا عرضنا الأمانة علی السموات والأرض والجبال فأبین أن یحملنها وأشفقن منها وحملها الإنسان گوهر امانت صمدیت را محل و موضع انسان آمد این انسان چیست صفات بود بر ذات احدیت دریغا امروز در جهان کسی بایستی تا باوی این سخن بگفتمی که استاد ابوبکر وراق گفت لیس بینی وبینه فرق إلاأنی تقدمت بالعبودیة گفت عبودیت ما را فراپیش داشته است یعنی عبودیت سبق برده است بر وجود عشق الهیت

اگر باورت نکند از سبحان الذی أسری بعبده بشنو که بیان این همه بکرده است شیخ ابوسعید خراز- رحمةالله علیه- این جمله در چند کلمه بیان کرده است گفت علامة المرید فی الفناء ذهاب حظه من الدنیا والآخرة إلا من الله تعالی ثم یبدوله باد من ذات الله فیریه ذهاب حظه منقدرة الله ثم یبدوله باد أیضا فیریه ذهاب وجود نفسه وحظ رؤیته من الله وتبقی رؤیة ماکان لله من الله فینفرد العبد من فردانیته فإذا کان کذلک فلایکون مع الله غیر الله فیبقی الواحد الصمد فی الأبدیة کما کان فی الأزلیة

دریغا اگر اسرار و جمال این کلمات بر صحرا نهادندی همه جهان را تمام بودی ای دوست بوهریره- رضی الله عنه- گفت ألمشکاة هو الصدر والزجاجة هو القلب و المصباح هو الروح این کلمه را دریافتن سهل باشد اکنون گوش دار توقد من شجرة مبارکة زیتونة لاشرقیة ولاغربیة یکاد زیتها یضی ای عزیز محجوبان روزگار این درخت را در دنیا دانند خود ندانند که این درخت در بهشت نیز نباشد از امام حسن بصری- رحمة الله علیه- بشنو میگوید لو کانت هذه شجرة لکانت شرقیة أو غربیة لکن والله ماهی الدنیا ولا فی الجنة إنما هو مثل ضربه الله لنوره ای دوست آب را چند نامست بتازی ماء خوانند بپارسی آب خوانند و چیزی باشد که بده زبان ده نام دارد اسما بسیار باشد اما عین و مسمی یکی باشد

دریغا باش تا درخت طوبی را بینی آنگاه بدانی که درخت سدرة المنتهی کدامست و زیتونة بازکدام درخت باشد أبیت عند ربی باشد اصل این همه یکی باشد نامها بسیار دارد گاهی شجره خوانند و طور سینا خوانند و زیتون خوانند والتین و الزیتون بر خوان از شجرۀ نودی من الشجرة أن یاموسی کلام را مستمع باش و شجرۀ تخرج من طور سینا ترا خود بر سر سر زیتونی رساند دانی که این کوه طور کدامست ولکن أنظر إلی الجبلاین کوه باشد ابن عباس گفت یعنی أنظر إلی نور محمد- علیه السلام- و نور محمد را کوه می‬خواند که کان و وطن جمله از نور اوست ق و القرآن المجید نیز گواه این کوه باشد توقد من شجرة مبارکة زیتونة شنیده‬ای بدان که این زیتون شرقی و غربی نباشد زیرا که نور رادر عالم الهی مشرق خوانند و نار را مغرب خوانند چه میشنوی یعنی لانوریة ولاناریة بل علی نوریة ولو لم تمسسه نار نور علی نور تو هنوز دباغت نار ندیده‬ای جمال نور کی بینی پس علی نور خود کی دید آنگاه تا تو نیز بینی و زیتون خود کی چشید تا تو نیز چشی باش تا یهدی الله لنوره من یشاء ترا کیمیاگری کند آنگاه بدانی که چه میگویم و تو نیز با مصطفی- صلعم- موافقت کن و همه روز از خدا درمیخواه که أللهم بیض وجهی بنور وجهک الکریم شیخ ما- رحمة الله علیه- گفت لاشرقیة یعنی لاأزلیة و لاأبدیة هرکه این درخت صمدی را بدید و از وی روغن زیت چشید او را از خود چنان بستانند که ازل نزد او ابد باشد و ابد ازل نماید نه از ازل او را خبری باشد ونه از ابد او را اثری دریغا لادنیویة ولاأخرویة خود معلوم باشد که نه دنیوی باشد نه اخروی همه خدا باشد اگر بیان ازل و ابد خواهی شنید سؤال دیگر را جوابفرا پیش باید گرفت گوش دار

قال اول ما خلق الله نوری ای عزیز خلق بزبان عربیت بر چند معنی حمل کنند بمعنی آفریدن باشد چنانکه خلق لکم مافی السموات ومافی الأرض و بمعنی تقدیر باشد و بمعنی ظهور و بیرون آمدن باشد بدین حدیث ظهور و وجود میخواهد اکنون محمد در کدام عالم چنین مخفی بود که آنگاه ظهور او را خلقت آمد دریغا در عالم کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف مخفی بود او را بعالم لولاک لما خلقت الکونین آوردند

ای دوست دانی که زیتون در شجره چون کامن و پوشیده باشد آن را دانی چه خوانند علما آن را عدم خوانند و چون ظاهر شود بدو و ظهور خوانند و چون با درخت شود و ناپدید گردد رجوع خوانند چه گویی زیتون محمدی که از بیخ درخت صمدی ثمره‬ای نوری پدید آید این ازل نباشد و چون این ثمره با شجره رجوع کند و از مقام ترقی با مقام تراجع شود چه گویی این ابد نباشد پس ازل آمدن محمد باشد از خدا بخلق و ابد عبارت باشد از شدن محمد با خدا پس از کامن بودن ثمره در شجره عبارت <از> عدم آمد مگر آن بزرگ از اینجا گفت ألإختلاف و الإنقسام فی العدم والناس یظنون أنهما فی الوجود دریغا چون از این عدم مصطفی را برون آوردند که أول ما خلق الله نوری این نور او را مبدا ومنشای همه اختلافها و قسمتها کردند که فطرة الله التی فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله این باشد

دانم که ترادر خاطر آید گویی محمد را ثمرۀ شجرۀ الهی میخوانند و بجایی دیگر شجره می‬خوانند این چگونه باشد اگر خواهی که شکت برخیزد نیک گوش دار اگرچه از برای این سخن خونم بخواهند ریخت اما دریغ ندارم و بترک خود بگویم آنها که در بند بودند خود زهره و یارای آن نداشتند که از این اسرار گویند دریغا باز آنکه او- عزو علا- در کلام قدیم خود برمز گفته است که والیل إذا یغشی و النهار إذا تجلی وما خلق الذکرو الأنثی این همه گواه شجرۀ این ثمرۀ ذکر وأنثی آمده است اگر خواهی وما خلق الذکر والأنثی بدانی آیت ألمسیح ابن الله برخوان تا معلومت شود اگر چنانکه معلومت نشود از خبر لست کأحدکم بشنو اگر تمام فهم نکنی اندیشۀ تمام کن کهومن کل شیء خلقنا زوجین چه معنی دارد آنجا که عالم فنا باشد و فرد باشد جز فردیت نشاید که بود اما در عالم بقا و مشاهدت زوجیت پدید آید

دریغا این آیت برخوان وقالوا بشر یهدوننا فکفروا تا بدانی که لاتجعلوا دعاء الرسول بینکم کدعاء بعضکم بعضا چه معنی دارد اما اگر ترا از این مجمل هیچ حاصل و معلوم نشود از مفصل بشنو آنجا که مصطفی گفت إن الله تعالی خلق نوری من نور عزته وخلق نور إبلیس من نار عزته گفت نور من از نور عزت خدا پیدا شد و نور ابلیس از نار عزت او پیدا شد و اگر تمامتر خواهی از سهل عبدالله تستری و شیبان راعی بشنو که از خضر شنیده‬اند که وراایشان گفت خلق الله نور محمد من نوره فصوره وصدره علی یده فبقی ذلک النور بین یدی الله- تعالی- مایة ألف عام فکان یلاحظه فی کل یوم ولیلة سبعین ألف ملاحظة ونظرة ویکسوه فی کل نظرة نورا جدیدا و کرامة جدیدة ثم خلق منها الموجودات کلها میگوید خدای- عزوعلا- نور محمد را از نور خود پدید کرد و بر دست خود آن نور را بداشت صد هزار سال پس هر شبانروزی که هزار سال دنیوی باشد نظر در این نور کردی بهر نظری نوری و کرامتی از نور این نور بیافتی لابلکه هر شبان روزی که هزار سال دنیوی بود هفتاد هزار نظر در این نور کردی این نور از هر نظری هفتاد هزار نور دیگر بیافتی پس از این نور جملۀ موجودات و مخلوقات پدید کرد دریغا مگر هرگز نخوانده‬ای که خدای را- تعالی- صفتی هست که آن را صفت اخص خوانند که بر همه بنی آدم پوشیده است مگر آن صفت اخص این نور محمدست که از همه پوشیده بداشته است چه دانی که چه میگویم قل هوالله أحد الله الصمد برخوان و صمد آن باشد که یکی باشد و صفت یگانگی دارد

ای دوست چون ذات او یکیست این هشت صفت با تعدد چیست باش تا این یک صفت را بینی اتصال یافته باشی بدین صفات هشتگانه و این یک صفت چنان با خاصیت و کمال است که هشت خاصیت درو درج شده است پس هر نشان که آمد و هر ادراک که یافتند و هر صفت که گفتند بر صفات آمد از ذات کی توان خود چیزی گفتن و یا وصف کردن الصمد تمامی بیان بی چونی ذات نکرده است

دریغا ببین که چند نمامی و جاسوسی بکردم و چند اسرار الهی بر صحرا نهادم اگرچه گفتن این اسرار کفر آمد که إفشاء سر الربوبیة کفر اگرچه غیرت او مستولی است برداشتن وجودها اما زشتی بکنم و بیتی چند که بر طریق سجع وقتی صادر افتاد اگرچه بسیاری غموض با خود دارد بنویسم بعدما که جز روان مصطفی- صلعم- و محبان خدا کسی دیگر بر معنی این بیتها مطلع و واقف نشوداما دیگران را نصیب جز شنودن نباشد دانستن و دریافتن دیگر باشد و دیدن دیگر زهی حکمت ای دوست ومن یؤت الحکمة فقد أوتی خیرا کثیرا در این باب چه خوب رخصتی شده است و مصطفی- صلعم- تمامتر بیان کرد آنجا که گفت إن من الشعر لحکمة اکنون گوش دار و مستمع معنی شو

دل مرکب حق است که درین زندانست ...

... پس شاهد و مشهود همی یکسانست

پس عاشق و معشوق بهم بنشینند

زیرا که همو جان و همین جانانست ...

... در این مقام عالی سالک را روی نماید که مصطفی بیان از آن حال چنین کرد که من رآنی فقد رأی الحق ای دوست هیچ فرقی هست میان این که من رآنی فقد رأی الحق و میان آنکه من یطع الرسول فقد أطاع الله پس مگر أنا الحق حسین و سبحانی بایزید همین معنی بود ای دوست آنها که در این زمرۀ واشوقاه الی لقای اخوانی باشند حسین منصور را و بایزید را معذور دارند

دریغا ألمؤمن مرآة المؤمن یعنی که او خود را درما بیند ألمؤمن أخ المؤمن یعنی که ما خود را در نور او بینیم ای دوست او مؤمن است بعبودیت ما و ما مؤمنین بربوبیت او پس ما هر دو مؤمن باشیم کافری اگر این کلمات را نباشی که در این عالم محبان او در ادب خانه ن و القلم و طه تعلیم علم خود حاصل کنند و زنگار از قلب خود جلا دهند که أدبنی ربی فأحسن تأدیبی بیان می‬ کند که این متعلم در این مکتب موصوف به ربوبیت و عبودیت شد

صوفیان در دمی دو عید کنند ...

... عبودیت خالی ست بالا گرفته بر چهره جمال ربوبیت اینجا بدانی که آن بزرگ چرا گفت لیس بینی وبینه فرق إلا أنی تقدمت بالعبودیة جمال چهره ربوبیت بی خال عبودیت نعت کمال ندارد و خال عبودیت بی جمال چهره ربوبیت خود وجود ندارد وما خلقت الجن و الإنس إلا لیعبدون هر دو طرف را گواهی می دهد هم ربوبیت را و هم انسانیت را کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف بیان اتصال عبودیت می کند با ربوبیت اگر چنانچه تمام تر خواهی از اخی بوالفرج زنگانی گوش دار آنجا که گفت ألعبودیة بغیر ربوبیة نقصان وزوال و الربوبیة بغیر العبودیة محال گفت عبودیت بی ربوبیت نقصان و زوال باشد و ربوبیت بی عبودیت محال باشد وألزمهم کلمة التقوی وکانوا أحق بها واهلها این باشد که عبودیت و ربوبیت لایق و مناسب آمدند

إن الله أشتری من المؤمنین أنفسهم وأموالهم بأن لهم الجنة نفسها و مالهای مؤمنان به بهشت خریده است دل خود از آن اوست خریدن حاجت نباشد چنانکه ربوبیت بها ندارد عبودیت هم بها ندارد ای دوست هرگز مگر که این مسألت نخوانده ‬ای که هر بیع که مقابل ثمن نباشد آن بیع غبن و ظلم باشد اگر دل در مقابل آینه الهیت نبودی ما للتراب ورب الأرباب درست بودی ظلوما جهولا پی گم می کند اگر توانی جواب دیگر شنودن گوش دار ارادت حق- تعالی- نقطه عبودیت را به محبت فروخت چون فروختن حاصل آمد عبودیت با اصل ربوبیت شد تا آن وقت گفتند ظلوما جهولا اکنون گویند أحق بها و أهلها

ای دوست إذ یغشی السدرة ما یغشی درخت ربوبیت است که عبودیت ثمره آن آمده است مصطفی- علیه السلام- گفت شب معراج او را نتوانستم دیدن که نور او غلبه می کرد فرأیت فراشا من الذهب حال بینه و بینی این پروانه که حایل رؤیت آمد انسانیت بود پوشیده نیست که شمع الهیت را پروانه دل انسانیت و عبودیت آمده است ...

... عاشق چون خواهد که معشوق را بوسه دهد و یا با وی رازی گوید اگر کسی جز از وی حاضر باشد پی گم کند یعنی که حدیث می کنم در گوشش شب معراج او را از برای خود برد که أسری بعبده لیلا و ندا داد از بهر دیگران و اغیار که او را بدان آوردیم تا عجایب آسمان و زمین بیند ولقد رأی من آیات ربه الکبری نشانی بزرگ آمده است صغری ما دون الله است و کبری همه کبریاءالله است

دریغا سلطان محمود ایاز را دوست دارد و او را بر تخت مملکت بنشاند و دیگران را پی گم کند که شما اهلیت آن ندارید که مملکت مرا لایق باشید خود دانی که این کلمه چیست آخر این کلمه که شنیده ‬ای که عشق سلطان است آنجا فرو آید که خواهد عشق لایزالی با جان قدسی عقد سری بسته است که جز عاشق را از آن دیگر کس را خبر نباشد

دریغا در عشق مقامی باشد که عاشق و معشوق را از آن خبر نباشد و از آن مقام جز عشق خبر ندارد حبکالشیء یعمی ویصم این باشد چه گویی عشق از عاشق است و یا از معشوق نی نی از معشوق است پس عشق الهی از کی باشد ضرورت از جان قدسی باشد عشق جان قدسی از کی باشد از نور الهی باشد چه دانی که چه می‬ گویم دریغا گفتم چون ما را بخود قربت دهد در نور او خود را به بینم عبارت این باشد رأی قلبی ربی علی بن ابی طالب- علیه السلام- از این حال چنین بیان می‬ کند مانظرت فی شیء إلا ورأیت الله فیه ألم تر إلی ربک کیف مد الظل این باشد و چون او خود را در آینه دل ما بیند عبارت این باشد که ألم یعلم بأن الله یری

ای دوست اگرچه این کلمه در خور جهان تو نیست پنداری که دنیا را می گویم این کلمه نیز در بهشت نگنجد جز در بهشت دل تو نگنجد که فراخی تمام دارد که لایسعنی سمایی ولاأرضی ووسعنی قلب عبدی المؤمن اگر خواهی که دلی را چنین با دست آری که مرج البحرین یلتقیان و آیت فتقبلها ربها بقبول حسن او را قبول کرده باشد چندین هزار هستند که این نعت دارند لیکن مقصود ما بعضی از علماءاند که والراسخون فی العلم کمال درجه ایشان است ای دوست مدت ها بود که مرا نه تن از علمای راسخ معلوم بودند و لیکن امشب که شب آدینه بود که ایام کتابت بود دهم را معلوم من کردند و آن خواجه امام محمد غزالی بود- رحمة الله علیه- احمد را می دانستم اما محمد را نمی دانستم محمد نیز از آن ماست اگر خواهی که آنچه گفتم تمام بدانی از خواجه احمد غزالی بشنو که چه می گوید در معنی این حدیث المؤمن مرآة المؤمن ...

... تا بشناسد مزاج هر سودایی

اگر چنانکه گویی در آفتاب چیزی دیگر بجز آفتاب آفتابی دیگر کند نکند جای آفتاب خود آفتاب گیرد آن کس که ذوق این کلمات چشیده بود حزن و خوف او را از خود بستده باشد مگر که از جمله واصلان از یکی نشنیده‬ ای که گفت من عرف الله طالت مصیبته هر که خدا را بشناخت مصیبت او دراز شد دریغا این از بهر آن گفتم که شیخ ما گفتی لایعرف الحق إلا الحق گفت خدارا کسی نشناخت مگر خود او ای عزیز او را خود او داند و او را خود او شناسد پروانه چون آتش شود آتش از آتش چه بهره گیرد و چه حظ و چه نصیب یابد و چون از آتش دور باشد حظ چگونه برگیرد و با غیریت چگونه سازد عقل اینجا نرسد اگر ورای عقل چیزی داری خود دانی که چه می گویم

از وصف تو ای دوست خرد گم ره شد ...

... ای دوست جوابی دیگر بشنو راه پیدا کردن واجب ست اما راه خدای- تعالی- در زمین نیست در آسمان نیست بلکه در بهشت و عرش نیست طریق اللهدر باطن تست وفی أنفسکم این باشد طالبان خدا او را در خود جویند زیرا که او در دل باشد و دل در باطن ایشان باشد ترا این عجب آید که هرچه در آسمان و زمین است همه خدا در تو بیافریده است و هرچه در لوح و قلم و بهشت آفریده است مانند آن در نهاد و باطن تو آفریده است هر چه در عالم الهی ست عکس آن در جان تو پدید کرده است

تو این ندانی باش تا ترا بینای عالم تمثل کنند آنگاه بدانی که کار چونست و چیست بینای عالم آخرت و عالم ملکوت جمله بر تمثل است بر تمثل مطلع شدن نه اندک کاری ست مرگ را به جایگاه ها شمه ‬ای شنیدی که چه بود من أراد أن ینظر إلی میت یمشی علی وجه الأرض فلینظر إلی ابن أبی قحافة بیان این مرگ شده است هرکه این مرگ ندارد زندگانی نیابد آخر دانی که مرگ نه مرگ حقیقی باشد بلکه فنا باشد دانی که چه می گویم می گویم چون تو تو باشی و با خود باشی تو تو نباشی و چون تو تو نباشی همه خود تو باشی

نه من منم نه تو توی نه تو منی ...

... سؤال منکر و نکیر هم در خود باشد همه محجوبان روزگار را این اشکال آمده است که دو فریشته در یک لحظه به هزار شخص چون توانند رفتن بدین اعتقاد باید داشتن اما ابوعلی سینا- رحمةالله علیه- این معنی را عالمی بیان کرده در دو کلمه آنجا که گفت المنکر هو العمل السییء والنکیر هو العمل الصالح گفت منکر عمل گناه باشد و نکیر طاعت دریغا از دست این کلمه که چه خوب گفته است یعنی که نفس آینه خصال ذمیمه باشد و عقل و دل آینه خصال حمیده بود مرد در نگرد صفات خود را بیند که تمثل گر ی کند و وجود او عذاب او آمده باشد پندارد که آن غیری باشد آن خود او باشد و ازو باشد اگر خواهی از مصطفی نیز بشنو آنجا که شرح عذاب گور کرد فقال إنما هی أعمالکم ترد إلیکم

ای دوست صراط نیز در خود باید جستن وإن هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ابن عباس گفت صراط مستقیم جادۀ شرع است در دنیا هر که بر صراط شرع مستقیم آمد بر صراط مستقیم حقیقت راست آمد و هرکه راه خطا کرد حقیقت خود گم کرد و خود رادر خطا افکند صراط باطن مرد باشد

ای دوست دانی که میزان چه باشد میزان عقل باشد حاسبوا أنفسکم قبل أن تحاسبوا دریغا برخوان لقد أرسلنا رسلنا بالبینات وأنزلنا معهم الکتاب والمیزان این میزان عقل باشد که وزن جمله بدان حاصل آید این قسطاس مستقیم در باطن باشد مصطفی- علیه السلام- روزی گفت که مثل الصلوة المکتوبة کالمیزان من أوفی أستوفی در این حدیث اشارت است بدانکه این میزان دو کفه دارد یکی کفۀ ازل باشد و یکی کفۀ ابد هرچه در ازل داده باشند در ابد همان باز ستانند این کلمه درخور فهم هرکسی نباشد ...

... اینجا معلوم سالک شود که بهشت چیست و دوزخ کدام است آن پیر مگر از اینجا گفت که ألعشق هو الطریق ورؤیة المعشوق هو الجنة والفراق هو النار والعذاب گفت عشق خدا دین و مذهب عاشق است و معشوق را دیدن بهشت اوست و از معشوق دور بودن دوزخ او باشد این جمله نیز در خود باشد اگر خواهی که این کلمه را تمام تر بدانی مثالی بشنو آفتاب دیگر است و شعاعش دیگر آفتاب را به شعاع توان دیدن و آفتاب شعاع نیست این سخن مشکل است مثال دیگر را گوش دار ماه را در آب دیدن دیگر باشد و معاینه دیدن دیگر آنکس که ماه را در آب بیند هم ماه دیده باشد و لکن در حجاب و هم ندیده باشد بی حجاب این نیز هم در خود باشد این همان کلمه است که گفتند مثل القلب کالمرآة إذا نظر فیها تجلی ربه

ببین که سخن مرا از کجا تا کجا می کشد این خود رفت اما مقصود آنست که گفتم بنای وجود آخرت بر تمثل است و تمثل شناختن نه اندک کاری ست بلکه معظم اسرار الهی دانستن تمثل است و بینا شدن بدان دریغا فتمثل لها بشرا سویا جوابی تمامست تمثل جبریل خود را از آن عالم روحانیت در جامه بشریت به طریق تمثل به مریم نمود و او جبریل را مردی بر صورت آدمی دید و وقت بودی که صحابه مصطفی جبریل را بر صورت اعرابی دیدند و وقت بودی که جبریل خود را به مصطفی در صورت دحیه کلبی نمودی اگر جبریل ست روحانی باشد اعرابی در کسوت بشریت دیدن صورت چون بندد و اگر جبریل نیست که را دیدند تمثل خشک و نیک می دان ای دوست این خبر را نیز گوش می دار که خواص امت را آگاه می کند گفت إیاکم والنظر إلی المرد فإن لهم لونا کلون الله و جای دیگر گفت رأیت ربی لیلة المعراج علی صورة شاب أمرد قطط این نیز هم در عالم تمثل می جوی

دریغا کس چه داند که این تمثل چه حال دارد در تمثل مقام ها و حال هاست مقامی از آن تمثل آن باشد که هر که ذره ‬ای از آن مقام بدید چون در آن مقام باشد آن مقام او را ازو بستاند و چون بی آن مقام باشد یک لحظه از فراق و حزن با خود نباشد تفکر از این مقام خیزد از مقام های مصطفی- علیه السلام- یکی فکر بود و یکی حزن عایشه صدیقه گفت- رضی الله عنها- کانرسول الله- صلعم- دایم الفکر طویل الأحزان می گوید مصطفی پیوسته با فکر بودی و پیوسته حزن تمام داشتی

دریغا چه دانی که این مقام با هر کسی چه می کند کافرم که اگر هرچه به من دهند نه از بهر این مقام است باش تا ذره‬ ای از این مقام بر تمثل مقام صورتی به تو نمایند آنگاه بدانی که این بیچاره در چیست دانی که این چه مقام است شاهد بازی است چه می شنوی دریغا مگر که هرگز ترا شاهدی نبوده است و آنگاه جگرت از دست عشق و غیرت آن شاهد پاره پاره نشده است ای دوست شاهد در این مقام یکی باشد و مشهود بی عدد با تو چنین توان گفتن ندانی که اعداد در یکی خود یکی باشد این مقام حسین منصور را مسلم بود آنجا که گفت أفراد الأعداد فی الوحدة واحد عقد ده از یکی خاست و یکی در آن مجموع داخل است این مقام گفتن هر کسی بر نتابد شاهد و مشهود خود یکی باشد در حقیقت اما در عبارت و اشارت تعدد نماید ای دوست شاهد و مشهود مقام سوگند است اگر نیک اندیشه کنی گاه ما شاهد او باشیم و گاه او شاهد ما باشد در حالتی او شاهد و ما مشهود و در حالتی دیگر ما شاهد و او مشهود جهانی از دست این شاهد جان درباخته و بی جان شده است و هرگز کس درمان نیافت و نیابد شیخ ما یک روز این بیت ها می گفت و ما را از او یادگارست ...

... وقتی پیرم گفت- قدس الله روحه- ای محمد هفتصد بار مصطفی را دیده‬ ام و پنداشته بودم که او را می ‬بینم امروز معلوم شد که خود را دیده ‬بودم این هفتصد بار را این حدیث گواهی می دهد کأنی أنظر إلی عرش ربی بارزا قل إن کنتمتحبون الله فأتبعونی یحببکم الله همین معنی بود

دریغا که بشریت نمی‬ گذارد که اسرار ربوبیت رخت بر صحرای صورت نهد از شیخ ابویزید شنو که از بشریت شکایت چون می ‬کند آنجا که گفت ألبشریة ضد الربوبیة فمن احتجب بالبشریة فاتته الربوبیة یعنی که ربوبیت با بشریت هرگز جمع نشود و از وجود یکی غیبت آن دیگر بود و خود دانی که در بهشت شکر از چه کنند از خلاص بشریت کنند که الحمد لله الذی أذهب عنا الحزن ابن عباس گفت یعنی حزن البشرة

دریغا غیرت بشریت نه مختصر حجابی ست خلق را از عالم الهی و در حق عموم گفت مصطفی- علیه السلام- که إن القلوب تصدأ کما یصدأ الحدید زدودن این زنگ و خلاص و درمان این رنج این آمد که ذکر الموت وتلاوة القرآن این صدا و زنگ و غبرت و رین و غین و غم همه کدورات بشریت است چون جذبة من جذبات الحق تاختن آرد کیمیاگری کند دست بر تخته بشریت زند این غین بر دارد رأنی قلبی ربی سر برزند کونوا ربانیین حاصل شود پس غین قلب ما بشریت باشد و جلا و کاشف این غین نور الهیت باشد دریغا هرگز دانسته ‬ای که غین دل مصطفی از چه بود اگر ندانی معذور باشی إنه لیغان علی قلبی حتی استغفر الله فی الیوم واللیلة سبعین مرة این غین را جز خدا دیگر کس نداند ...

... دریغا خلق از اسرار این کلمه طه محتجب‬ اند طه یعنی ای مرد چون ماه چهارده شبه که نزد خلق منور و عزیز باشد نور طه در آن عالم منور چون ماه چهارده شبه است در این عالم اگر خواهی که دریابی که چه می گویم گوش دار همه سالکان از خدا توفیق آن یافته ‬اند که از خود به خدا رفتند اما محمد از خدا به خلق آمد یا أیها المزمل می‬ گوید آنچه گفتنی است حالات متفاوت است تو هر حالتی را فهم نتوانی کردن و همه حالات را یکی دانستن خطا باشد در حالتی او را مرد خوانند و این حالت در عالمی باشد که در آن عالم جز محمد و خدا دیگر کس نباشد چون خواهد که در این عالم اورا تشریف دهد او را یتیم خواند ألم یجدک یتیما فآوی خوددانی که این عالم را چه خوانند جنت قدس خوانند انا و کافل الیتیم کهاتین فی الجنة چه گویی محمد یتیم نیست چون محمد یتیم باشد و حق- جل جلاله- پرورنده یتیم است پس هر دو در بهشت بهم باشند آنچه دیگران گفتند که او از خلق به خدا می ‬رفت در این مقام محمد از خدا به خلق می ‬آمد قد جاءکم من الله نوروکتاب مبین أرحنا یا بلال دلیل این سخن آمده است وماأرسلناک إلا رحمة للعالمین بیان این همه شده است که را بیان است آن کس را بیانست که بل هو آیات بینات فی صدور الذین أوتوا العلم

دیگر مقام در تمثل آنست که عایشه صدیقه در حق مصطفی- علیه السلام- و رؤیت او مر خدا را این نشان می‬ دهد که من زعم أن محمدا رأی ربه بعین رأسه فقد أعظم علی الله الفریة با عایشه گفت شب معراج او را ندیدم به ذات و حقیقت او و با ابن عباس گفت دیدم بر صورت تمثل دریغا از ذات خدا تلذذ یافتن و خبر گرفتن و کیفیت و ادراک و احاطت محالست که ذات او- تعالی- بیننده را از بینندگی بستاند چون بیننده نماند که را بیند

اما آنچه تو صفات خوانی که أول ماخلق الله نوری از آن نشان باشد چون او- جل جلاله- خود را جلوه گری کند بدان صورت که بیننده خواهد به تمثل بوی نماید در این مقام من که عین القضاتم نوری دیدم که از وی جدا شد ونوری دیدم که از من برآمد و هر دو نور برآمدند ومتصل شدند و صورتی زیبا شد چنانکه چند وقت در این حال متحیر مانده بودم إن فی الجنة سوقا یباع فیها الصور این باشد رأیت ربی فی أحسن صورة خود نشان می‬ دهد

دریغا این کلمه را گوش دار انتهاو اتصال جمله سالکان به نور مصطفی است اما ندانم که انتها و اتصال مصطفی به کیست من رآنی فقد رأی الحق بیان این کلمه بکرده است

ای دوست تو از این حدیث چه فهم کرده‬ ای که مصطفی گفت تفکروا فی آلاء الله ولاتفکروا فی ذات الله تفکر کنید در صفات خدا اما در ذات او تفکر مکنید اینجا عالم شرع زیر و زبر شود دانی که چه می‬ گویم می گویم نور حق- تعالی- را به خود توان دیدن که در این مقام مرد با خود باشد اما ذات حق- تعالی- را به حق توان دیدن که مرد را از مرد بستاند لاتدرکه الأبصار این باشد که سالک را از خود بستاند وهو یدرک الأبصار این باشد که همه خدا باشد در این مقام با عایشه گفت ندیدم و با دیگران گفت دیدم یعنی نور او نه ذات او شعاع آفتاب توان دیدن که نوازنده است اما عین او نتوان دیدن که سوزنده است اینجا مسأله عظیم بدان صفات حق- تعالی- عین ذات او نیست که اگر جمله صفات خود عین ذات بودی اتحاد بودی و غیر ذات او نیست که غیریت تعدد الهیت بودی صفات قایمات بذاته توان گفتن

دریغا جگرم پاره پاره می‬شود از دست آن که در جهان کسی بایستی که این کلمه را گوش داشتی که خواجه امام ابوبکر با قلانی چه میگوید آنجا که گفت ألباری- تعالی- باق بالبقاء واحد بالوحدانیة موجود بالوجود میگوید باقی دیگر است و بقا دیگر و موجود دیگر است و وجود دیگر و واحد دیگر است و وحدانیت دیگر اگرچه این معانی قایم بنفس او باشد اما انفکاک صفات از ذات نتوان گفتن

دریغا این معانی جلوه بر کسی کند که هفتاد و اند مذهب مختلف را واپس گذاشته باشد آنکس که هنوز یک مذهب تمام ندیده باشد او از کجا و این سخن از کجا باش تااین کلمه ترا روی نماید که یهود و نصاری گفتند إن الأنوار تطرأ من ذات الرب میگویند جمله طروء نورها ازو آمد الله مصدر الموجودات این باشد و مجوس گفتند اله دو است یکی یزدان و آن نور است و دیگر اهرمن و آن ظلمت است نور فرمایندۀ طاعات و ظلمت فرمایندۀ سیآت نور میعاد روز و ظلمت معاد شب کفر از یکی ایمان از آن دیگر و ملاحده واهل طبایع گفتند که صانع عالم افلاکست و عناصر را قدیم دانند و صورت این شبهتها ایشان را از حقیقت محروم کرده است

دریغا عالمی از خود در حجاب و در عمری یک لحظه از شناخت خود قاصر از ایشان چه توقع شاید داشت ای دوست عرفت ربی بربی اینجا آن باشد که چنانکه خدا را بخدا توان شناختن خدا را هم بخدا توان دیدنأرنی رنگ غیرت داشت لن ترانی گفت ای موسی تو نه بینی بجهد و کوشش مرا و مرا تو بخودی خود نتوانی دیدن مرا بمن توانی دیدن ذوالنون مصری از اینمقام چنین بیان میکند رأیت ربی بربی ولولاربی لما قدرت علی رؤیة ربی سخن ابوالحسین مانوری اینجا روی نماید که مارأی ربی أحد سوی ربی گفت اورا کس ندید مگر که او خود خود را دید یعنی بجز او کسی دیگر او را ندید

دریغا از دست این کلمه ترا این عجب آید از قرآن بشنو که با بندگان چه می‬گوید مالکم لاترجون لله وقارا وقدخلقکم أطوارا همین معنی بود که لایعرفون قدره ولایدرکون رؤیته و همین معنی بود آیت وما قدروا الله حق قدره محبان او جملۀ اسرار در این آیت باز یابند که الله الذی خلق سبع سموات و من الأرض مثلهن یتنزل الأمر بینهن ابن عباس گفت اگر من این آیت را تفسیر کنم خلق مرا جز کافر نخوانند آیت دوم إن ربکم الله الذی خلق السموات والأرض فی ستة أیام ثم أستوی علی العرش یغشی اللیل والنهار یطلبه حثیثا والشمس والقمر والنجوم مسخرات بأمره ألاله الخلق والأمر تبارک الله رب العالمین ابوهریره گفت اگر این آیت را تفسیر کنم صحابه مرا سنگسار کنند

ای دوست از این آیت که فسبحان الذی بیده ملکوت کل شیء وإلیه ترجعون چه فهم کرده‬ای ملکوت سایه و عکس جبروتست و ملک سایۀ ملکوت از مصطفی- صلعم- بشنو اگر باورت نیست آنجا که گفت مامثلی ومثل الدنیا إلا کراکب فی یوم عاصف رفعت له شجرة ثم نزل وقال ونام فی ظلها ساعة ثم راح وترکها دنیا را سایۀ درخت میخواند از کدام درخت من الشجرة أن یاموسی إنی أنا الله ای دوست عالم ملک دیدی و عجایب آن باش تا عالم ملکوت نیز بینی و عجایب آن تو که عالم ملکوت ندیده باشیازعالم الهی خود چه خبر داری

ای دوست هرگز این کلمه نشنیده‬ای که قیمة المرء قدر همته پس بدانی که همت تو تا کجاست آنجا که همت تستخود چه قدر دارد پس ببین که چون قیمت و درجت در مقابله و ضمن همت است درجات چگونه متفاوت باشد دریغا إن الله یتجلی للناس عامة ولأبی بکر خاصة چراتجلی خاص در قیامت نصیب او آمد از بهر آنکه جرعه‬ای از پیر خود ستده بود و آن جرعه نیست مگر که مازاغ البصر وماطغی پس چون کار بر قدر همت آمد تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض درست باشد شیخ ما گفت حق- تعالی- در وقتی که وقت نپذیرد با محبان خود گفت شما دانید که من چرا سه تن را از میان همه بندگان برگزیدم دریغا چون سایل اوبود مجیب هم او بود گفت ابراهیم خلیل را بخلت از بهر آن مزین کردم که در میان ارواح هیچ روح چنان با سخا و بخشش ندیدم که روح ابراهیم را بود پس چون عطا و سخا حلیه و خلق ماست ما نیز حلۀ خلت در وی پوشانیدیم که واتخذالله ابراهیم خلیلا پس بموسی نگاه کردیم در میان ارواح هیچ روح متواضع‬تر و گردن نهاده‬تر از روح موسی- علیه السلام- ندیدم پس او را بکلام خود مخصوص کردیم وکلم الله موسی تکلیما پس نظر بروح مصطفی کردیم در میان ارواح هیچ روح مشتاق‬تر و محب‬تر از روح او ندیدیم پس او را برؤیت خود برگزیدیم و اختیار کردیم که ألم تر إلی ربک کیف مد الظل چه میشنوی این همه بیان همت می‬کند همت بالا گرفته است بر همه چیزی که إن الله یحب معالی الامور ویکره سفاسفها آنست که هر که عالی همت‬تر کار او رفیع‬تر

ای دوست اگر در این کتاب زبده هیچ کلمه نیستی جز این کلمات که زبدۀ علوم هر دو جهان آمده است که بس بودی عالمیان را این کلمات کدامستگوش دارو این کلمات شیخ ما گفته است ابوبکر دانی مقصود چیست در مدح این کلمات آنست تا تو بهمگی خود را با این کلمات دهی آخر دانی که در عبارت و مثال از این مبین تر و معین تر نتوان گفتن از دو عالم گذر می‬باید کردن آنگاه این کلمات باشد که عد و بیان توان کرد از دو عالمملکوتی و جبروتی بیش از این با عالم تو نتوان آوردن دریغا چه دانی که در این تمهید چندهزار مقامهای مختلف واپس گذاشتیم و از هر عالمی زبده‬ای درکسوت رموز با عالم کتابت آوردیم پدید باشد که از آن عالم با این عالم چه توان آوردن جرعه‬ای از کاسۀ لابل هذا کثیر قطرة من بحر لجی لابل شعاع من شمس

دریغا اگر چه خونم بخواهند ریختن اما دریغ ندارم آخر شنیده‬ای که شر الناس من أکل وحده اما ارجوا که از ادبار خود باز رهم اما هنوز دورست اما دانم که گویی کلمات خود نگفت این کلمات بر بیان مراتب عالی که همت است گفته میشود

گوش دار که هرگز نشنیده‬ای ابراهیم صاحب ذوق بود موسی صاحب لذت بود مصطفی- صلعم- صاحب حلاوت بود چه دانی که چه میگویم نه با تو گفته‬ام که عسل دیدن دیگر باشد و عسل خوردن دیگر و عسل بودن دیگر این کلمات را گوش دار مصطفی گفت من رکن إلی الدنیا ومال إلیها احرقه الله بنار جهنم فصار رمادا تذروه الریاح این کلمات بیان منزلت ارباب عالم ملکست و صفت ابنا و محبان دنیا اما ارباب عالم آخرت و ملکوت را گفت ومن رکن إلی العقبی ومال إلیها أحرقه الله بنار الآخرة فصار ذهبا ینتفع به این کلمات محبان اهل ملکوت را بیان درجت است اما ارباب عالم الهی و جبروت را نشان این داد که ومن رکن إلی الله ومال إلیه أحرقه الله بنوره فصار جوهرا لاقیمة له کس چه داند که این کلمات از سر چه حالت گفته آمده است سه عالم را شرح و نشان داد و مصطفی- صلعم- اهل این سه عالم را ظاهر و مبین کرد و پیدا و روشن گردانید

اما جوانمردی دیگر این سخن مبین تر چنان که در خور فهم همه کس باشد گفته است آنجا که گفت المسافرون ثلثة أصناف صنف یسافر فی الدنیا رأس ماله الدنیا و ربحه المعصیة والندامة وصنف یسافر فی الآخرة رأس ماله الطاعة والعبادة وربحه الجنة وصنف یسافر إلی الله- تعالی- رأس ماله المعرفة وربحه لقاء الله- تعالی- چه میشنوی دانم که گویی این مقام زهد و بیان زاهدان است و نزد محققان زهد و زاهد خود نیست و نباشد از بهر آنکه دنیا خود آن قدر ندارد که ترک کنندۀ آن زاهد باشد

اگر خواهی از مصطفی بشنو که درجۀ دنیا بچه حد میرساند در حقارت و نزارت آنجا که گفت لو کانت الدنیا تزن عندالله جناح بعوضة ماسقی کافرا منها شربة ماء دنیا را کمتر از پر پشه‬ای میخواند بنسبت با عالم الهیت قل متاع الدنیا قلیل این باشد حیوة دنیا بنسبت با عمر آخرت ذره‬ای نماید کأنهم یوم یرونها لم یلبثوا إلا عشیة أوضحیها این بیان با خود دارد از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت ما الدنیا فی الآخرة إلا مثل احدکم إذا غمس إصبعه فی الیم فلینظر بم یرجع ترک این قلیل واجب است این ترک زهد نباشد پس در آخرت مقامی عالی تر از آن باشد که ولاالاخرة اکبر درجات وأکبرتفضیلا پس آنکس که خواهد کبریاء الله او را نصیب اکبر دهد و خود را بوی نماید الله أکبر در این مقام معلوم مرد میشود که بزرگواری و کبریای حق- تعالی- چگونه باشد پس چون از این بزرگی بیند عالم آخرت را جز ترک واجب نداند اگر ترک کند این زهد نباشد چون از این دو عالم او را زهد افتاد مقام کبریارونماید اکبر باشد پس روی از کبریا گردانیدن و از آن اعراض کردن کفر باشد آخر دنیا و آخرت از آن زاهد نیست تا ترک کند از آن خداست چه ترک کند چیزی که از آن او نباشد پس زهد هیچ معنی ندارد و آنچه از آن اوست خود ترک نتواند کردن هرچه توقع و مقصود سالک باشد آن معبود او باشد و ترک معبود خود صورت نبندد پس هرگز نه زاهد باشد ونه زهد

دریغا ببین که آن بزرگ نعت صوفی و مرید و زاهد چگونه کرده است گفت زاهد در آن کوشد که نخورد و مرید در آن کوشد که چه خورد و صوفی در آن کوشد که با که خورد و محبان خدادر آن کوشند که ازو خورندبلکه با او خورند پس چون زهد و زاهد هرگز نبوده باشد این خبر از مصطفی بشنو چه معنی دارد الزهد فی الدنیا یریح البدن والزهد فی الآخرة یریح القلب والإقبال علی الله یریح الروح این زهد بزهاد متفاوت شود

این زهد آن باشد که مرد بمقامی رسد که آن را مقام تصوف خوانند که شیخ بایزید از آن نشان میدهد إن الله صفی الصوفیة عن صفاتهم فصافاهم فسموا صوفیة مقام تصوف اول زهد باشد و اعراض از جملۀ موجودات پس صفات حق- تعالی- صوفی را از همه صفات ذمیمه و بشریت صفا دهد و زاهد و صوفی حقیقی شود آنگاه فقر روی نماید که إذا تم الفقر فهوالله مگر آن بزرگ از اینجا که او را پرسیدند که صوفی کیست و کدامست گفت الصوفیهوالله گفت صوفی خداستإذا تم الفقر فهو الله این باشد الفقر فخری پیشۀ این صوفی و زاهد باشد دریغا که یارد گفتن اما گوش دار وقتی بایزید را پرسیدند من الزاهد فقال هوالفقیر والفقیر هو الصوفی والصوفی هوالله مرتدی اگر هم عمر در فهم این کلمات صرف نکنی که نادانستن این کلمات غبنی وضرری عظیم است و این ضرر را هرگز تدارک و عوض نباشد

از شیخ جنید بشنو که چه میگوید لیس شیء أعز من إدراک الوقت فإن الوقت إذا فات لایستدرک هفتادهزار سالک در این مقام راسخ باشند که فقیر و صوفی و زاهد و عارف نعت و کنیت ایشان باشد که با عکاشه- رضی الله عنه- مصطفی نشان این داد که یدخل من أمتی الجنة سبعون الفا بغیر حساب ووجه کل واحد منهم کالقمر لیلة البدر وهم فی الجنة کالنجوم فی السماء تو این حدیث را چگونه خواهی شنیدن مگر که چنین ستاره را در بهشت ندیده‬ای که آنگاه چنین پیری ترا قبول کردی که وبالنجم هم یهتدون و با تو این حدیث بگفتی و شرح آن معلوم تو کردی اگر خواهی که حدیث دیگر در نعت این ستارگان بهشت بر نوعی دیگر بشنوی که ما را در خدمت پیر از خضر بطریق سماع حاصل شده است که خضر را بطریق مشافهه از خدمت مصطفی حاصل آمده بود چون راوی خضر باشد حدیث چنین جامع و کامل بود گوش دار قال خلق الله- تعالی- من نور بهایه سبعین الف رجل من أمتی وأقام معهم فوق العرش والکرسی فی حضیرة القدس لباسهم الصوف الأخضر و وجههم کالقمر البدر لیلة النصف من الهلال صورهم کصور المرد والشبان الحسن وعلی رؤوسهم شعر کشعر النساء فقاموا متواجدین والهین منذ خلقهم الله- تعالی- وإن أنینهم وأزیز قلوبهم یسمع أهل السموات والأرض وإن إسرافیل قایلهم ومنشدهم وجبریل خادمهم ومتکلمهم والله انیسهم وملیکهم وهم اخواننا فی النسب ثم بکی و اطرق رأسه ملیا ثم قال واشوقاه إلی لقاء إخوانی اگر چنانکه این سخن فهم نکنی معذوری که مشایخ کبار این حدیث را عذرها نهاده ‬اند آنجا که گویند إن الله- یعطی العبد من حیث الله- تعالی- لامن حیث العبد والعبد یستدرک من حیث العبد شنیدی که چه گفته شد اگرچنانکه زندگی داریو اگر مرده‬ای مرده هیچ نتواند شنیدن و هیچ فهم نکند لینذر من کان حیا بیان این همه بکرده است

ای دوست از غیرت چه یافته‬ای چه دانی که غیرت حق- تعالی- کدام حجاب فراپیش مینهد وإذا قرأت القرآن جعلنا بینک وبین الذین لایؤمنون بالآخرة حجابا مستورا ابوبکر دقاق- رحمةالله علیه- گفت الحجاب هو الغیرة ولامانع من طریق الله-تعالی- أعلی من الغیرة غیرت او حمایت اوست ومن غیرته حرم الفواحش بیان غیرت الهی میکند جای دیگر گفت مامن أحد أغیر من الله اگر خواهی که غیرت تمام بشناسی خلقتنی من نارو خلقته من طین تو نیز تمام حاصل کن تا بدانی که غیرت چه باشد من میگویم که الغیرة غیرتان غیرة العبد وهو أن یکون بالکلیة لله- تعالی- پس آن بزرگ از اینجا گفت ألحق غیور ومن غیرته أنه لم یجعل إلیه طریقا سواه و این غیرت او باشد بابنده

اما چه دانی که غیرت بنده با او از بهر چه باشد اگر توانی شمه‬ای از شبلی بشنو آن وقت که مؤذن بانگ نماز میکرد و چون اینجا رسید که أشهد أن محمدا رسول الله در این مقام غیرت بروی غلبه کرد پس او از غیرتنشان این داد که لولاأنک أمرتنی بهذه الکلمة ماذکرت معک غیرک ولین اذکرها مرة اخری فاکون کافرا حقا گفت غیر تو با تو یاد نتوان کردن اما تو چنین فرموده‬ای که نام محمد قرین نام تو باشد چه دانی تو که این کدام مقام باشد که محمد در آن مقام نگنجد غیرت باشد چنانکه او رانیز بود آنچه که گفت لایسعنی فیه ملک مقربولانبی مرسل یعنی مرا مقامی بود با او که غیر درنمی‬گنجد ازغیرت اینجا سالک نهایتی از مقام سلوک بیابد که در آن مقام جز این نگوید که قل الله ثم ذرهم در این حالت محمد نیز درنگنجد وقتی شیخ را پرسیدم که ماالفریضة فقال الفریضة عندنا تصحیح العبودیة فی تحصیل الربوبیة والسنة عندنا النظر إلی الرسول المقبول وترک ماسواهما شنیدی که چه گفت میگوید فریضه با خدا بودنست و سنت با رسول بودن و پس از این جمله را ترک گفتن بوالحسن خرقانی اینجا گوید لاإله إلا الله من داخل القلب محمد رسول الله من قرط الاذن معذور باید داشتن

ای جوانمرد معالجت و دوای بعضی دردها و مرضها صبر باشد واصبر لحکم ربک فإنک بأعیننا او نیز این میگوید اما صبرها منقسم است الصبر فی الله دیگر است الصبرلله دیگر است الصبر مع الله سخت تر از همۀ این صبرها باشد و این دردها را دوا و علاج هم صبر باشد از آن بزرگ نشنیده‬ای که گفت ...

... واصبر میگوید صبر کن دریغا کلمات مقلوبات جهانی را با لوح و قلم کودکان می‬آورده‬ایم آن کس که هنوز حروف نشناسد خط مقلوب را خواندن جهل باشد و طمع دانستن خط مقلوب از وی تمنای محال باشد اما گفتم که صبر ناچار باشد روح مأمورست بصبر قلب مأمورست بصبر قالب مأمور است بصبر اگر خواهی که صبر تمام بدانی مؤمن شو آنگاه این آیت برخوان یا أیها الذین آمنوا اصبروا وصابروا ورابطوا یعنی إصبروا بالجسد علی طاعة الله وصابروا بقلوبکم علی بلاء الله-تعالی- فی الله و رابطوا بأسرارکم علی الشوق إلی الله

این همه با او توان یافتن وهو معکم أینما کنتم این باشد اما تو با خودی چون چیزی یابی مانند خود یابی طالبان و محبان خدا او را با وی جویند لاجرم اورا بدو یابند محجوبان او را بخود جویند لاجرم خود را بینند و خدا را گم کرده باشند چه میشنوی این سخن را اندک مشمر اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که چگونه بیان می‬کند و چگونه می‬نماید می‬گوید إن المؤمن أخذ دینه عن الله وإن المنافق نصب رأیه فأخذ دینه منه گفت مؤمن دین را از خدا فراگیرد و منافق از هوا فرا گیرد أفرأیت من اتخذ إلهه هواه این باشد

ای دوست آن عالم همه حیوة در حیوة است و این عالم همه موت در موت تا از موت بنگذری بحیوة نرسی و إن الدار الآخرة لهی الحیوان و دیگر جاگفت لایدخل ملکوت السموات من لم یولد مرتین گفت سالک باید دوبار بزاید یکبار از مادر بزاید که خود را و این جهان فانی را بیند و یک بار از خود بزاید تا آن جهان باقی و خدا را بیند اگر تمامتر خواهی از خدا بشنو که چگونه خبر میدهد از قومی که قالوا ربنا أمتنا اثنتین وأحییتنا أثنتین اما یک مرگ ورای این مرگ قالب میدان و حیوة دیگر بجز این حیوة قالب می‬شناس اگر تمامتر خواهی که از حیوة و موت معنوی بدانی از مصطفی بشنو که در دعا چه می‬گوید اللهم بک أحیا وبک أموت می‬گوید خداوندا بتو زنده‬ام و از تو میرم هیچ دانی که ازو مردن چگونه بود و بدو زیستن چگونه باشد

دریغااین حالت شاهد بازان دانند که حیوة با شاهد چگونه بود و بی شاهد موت چون باشد و شاهد و مشهودبیان میکند با شاهد بازان حقیقی که حیوة و موت چیست دانم که این کلمات در عالم عادت پرستی تو نباشد عالم عادت پرستی شریعت است و شریعت ورزی عادت پرستی باشد تا از عادت پرستی بدرنیایی و دست بنداری حقیقت ورز نشوی و این کلمات دانستن در شریعت حقیقت باشد نه در شریعت عادت اگر مردی خود را با این بیتها ده که چون گفته میشود

ای دریغا کین شریعت ملت رعنایی است ...

... تو در دعا این بتوانی خواستن که مصطفی خواست تو پیوسته در دعا میخواه أللهم احینی ما علمت الحیوة خیرا لی و توفنی ماعلمت الوفاة خیرالی اول مقام مرد آن باشد که او را موت معنوی حاصل آید چون این موت حاصل آمد فقد قامت قیامته بروی جلوه کند

دانی اول چیزی که در این قیامت بینی چه باشد دریغا در این قیامت انبیا را- علیهم السلام- بر من عرضه کردند با امتان ایشان هر پیغامبری دو نور داشت و امت او یک نور اما محمد را- علیه السلام- دیدم که از سر تا بپای همه نور بود که واتبعوا النور الذی انزل معه امتان او را دیدم که دو نور داشتند اگر خواهی که بدانی که این نورها چیستند عثمان بن عفان را- رضی الله عنه- بازپرس تا او با تو بگوید که چرا او را ذوالنورین خواندند و عثمان سیرتان نیز هر یک دو نور داشتند دریغا چه دانی که چه خواهی شنیدن از جمله پیران جهودان یکی را دیدم از وی این واقعه پرسیدم گفت من نیز در توریت این نعت مراتب سلوک انبیا- علیهم السلام- خوانده‬ام و ایشان با امتان خود چنین گفته ‬اندو خدا با موسی- علیه السلام- چنین گفته است دریغا ای دوست همه انبیا خود نور بودند اما محمد از همه نورتر بود اما ونورهم یسعنی بین أیدیهم وبأیمانهم این دو نور باشد که نور علی نور بیانی مجمل باشد اما تفصیلش ذوالنورین باشد

دریغا مصطفی- علیه السلام- با آنکه نور بود ای دوست نوری بود که از علی نور بود دانم که گویی پس فایدۀ این سخن چیست آنست که من رآنی فقد رأی الله إن الله خلق آدم علی صورة الرحمن این معنی باشد وقالت النصاری المسیح ابن الله در حق عیسی- علیه السلام- ازین نشانی دارد من سعادة المرء أن یشبه أباه راه سالکانست کونوا ربانیین هم زیادت درجۀ ایشان می‬نماید پس چون نور است این آیت چیست که ربنا أتمم لنا نورنا اگر این آیت باور نمی‬داری این دعا چیست اللهم اعطنی نورا فی وجهی و نورا فی جسدی ونورا فی قلبی ونورافی أعضایی ونورا فی عظامی هرچند که نور زیادت‬تر باشد زیادت باید خواست اما ربنا أتمم لنا نورنا اینجا نور خدا میخواهد نه نور غیر او

دریغا هرچند که می‬خواهم که از عالم کتابت بگریزم کتابت مرا بدست می‬گیرد ونمی‬گذارد که از کتابت با مکتوب باشم این دعا مگر نخوانده‬ای یانورالنور نور از نور زیادتی میخواهد گفت أتمم لنا نورنا این معنی دانیکه کی میسر میشود آنگهی که لباس غیریت بردارند داخل مدخول شود وإن إلی ربک المنتهی روی نماید نورهای مجازی جمله در نور حقیقی حقیقت شوند

کافری اگر هرگز دانسته‬ای که شهدالله أنه لاإله إلا هو والملایکة و أولوالعلم قایما بالقسط چه معنی دارد چون حاضر حضور عیانی شود ایمان بر سالک عرض کنند چه خواهی شنیدن تو پنداری که ایمان بغیب باشد ایمان موحدان بعیان از عیان باشد در <ایمان> لباس غیریت ملایکه و اولوالعلم برداشته شود همه یشهدالله باشد یعنی حضرالله المؤمن المهیمن اینجا روی نماید بسالک معلوم شود که یا أیهاالذین آمنوا آمنوا بالله ورسوله میگوید که بجز این ایمان ایمانی دیگر می‬باید پس عکس این سخن چه باشد آن باشد که ورای این کفر کفری دیگر باشد ومن یؤمن بالله یهد قلبه این باشد چون مرد هنوز با دل باشد مؤمن باشد بی هدایت چون مرد بیخود شود هدایت روی نماید یضل من یشاء ویهدی من یشاء روی نماید چون هدایتی چنین حاصل آید بمقامی رسد که هم شریک و هم مقام خداشود مشرک باشد لین أشرکت لیحبطن عملک خود همین میگوید تا کار بجایی رسد که همه این شود وما یؤمن أکثرهم بالله إلا وهم مشرکون

اگرخواهی که تمام این کلمات بدانی ألایمان عریان و لباسه التقوی نیک بدان آخر دانی که نورا فی جسدی لباس تنست نورا فی قلبی لباس دل باشد نورا فی وجهی لباس چشم باشد در این مقام این سالک را ذوالنورین خوانند این دو نور کدام باشد تو نیز بگو که یانور النور چون خواهد که این مقام نیز بسر آید و ایمان عین مؤمن شود گوید ربنا أتمم لنا نورنا لباس ایمان نیز که تقویست برداشتهشود مؤمن نماند لمن الملک الیوم لله الواحد القهار قهریت با مرد نماید

ای دوست از آیت یوم تبلی السرایر چه فهم کرده‬ای آن روز که اسرار بر صحرا نهند این روز باشد آن روز کدامست روز قیامت خوانند قیامت عوام نباشد قیامت من مات فقد قامت قیامته باشد اگر خواهی سوگند او بدین قیامت بدانی بخوان لاأقسم بیوم القیامة در این قیامت تبلی السرایر جلوه گری کند وحصل مافی الصدور پرده از روی کار بردارد تقوی روی نماید إن أکرمکم عند الله أتقاکم پس از این سوگند یاد کند که ولاأقسم بالنفس اللوامة چون همگی تو منور شود خطاب این باشد که یا أیتها النفس المطمینة أرجعی إلی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی این جنت رادر عالم یمن خوانند کدام یمن از مصطفی بشنو آنجا که گفت الإیمان یمانی و الحکمة یمانیة یمن عبارت از دست راست باشد پس هرکه نه یمنی باشد آن کس یساری باشد أصحاب الیمین وأصحاب الشمال این دو گروه باشند گروهی دیگر در عصر مصطفی- علیه السلام- یمنی بودند چون اویس قرنی مصطفی نشان از این رموز این داد إنی لأجد نفس الرحمن من قبل الیمن از چنین مردان نشان نتوان دادن و کی تواند دادن اما او این قدر نشان داد

اما المجالس بالأمانات مگر نخوانده‬ای دانی که این در کدام مقام باشد مرتدم اگر یارم گفتن که این چه مقامست اما باید که دانی که این ساعت خود مرتدم دانی که چه می‬گویم اگر باورت نیست از مصطفی بشنو آنجا که گفت من بدل دینه فاقتلوه میگوید هرکه دین خود بگرداند او را بکشید این خطابست با دربانان عزت که ومن یبتغ غیرالإسلام دینا فلن یقبل منه وهو فی الآخرة من الخاسرین

اگر خواهی که زبان طلسمات هندسی و مقلوبات بدانی و جای رسی که نه کافر باشی ونه مؤمن و سر آن داریکه با من موافقت کنی و نصیب خود بیندازی و از خودی خود بیرون توانی آمدن تا آگاه این راز شوی ولایق شنیدن این کلمات شوی دانم که گوی بلی اما باتوگفته‬ام که مخاطب تویی اما مقصود مخاطبان غایب‬اند که خواهند پس از ما آمدن که فواید عجیب را در کتاب ما بدیشان خواهند نمودن که الشاهد یری مالایری الغایب این مقام باشد در این مقام تا غایب نشوی حاضر نباشی و تا حاضر نباشی غایب نشوی ...

... اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو آنجا که گفت مثل أصحابی فی أمتی کالملح فی الطعام لایصلح الطعام إلا بالملح دریغا نمک از خود تبرا کرده است همه طعامها را بدان حاجت باشد اگر با خود بودی او را نیز با دیگری حاجت بودی أللهم اهد قومی فإنهم لایعلمون راهنمای دعاست بدینمقامها یالیت قومی یعلمون بما غفرلی ربی وجعلنی من المکرمین اندوهست که میخورد که چرا جمله محروم باشند از صحبت الهیت هرکسی لایق صحبت نبود و اگر اینجا غیرت باشد هیچ نشان نتوان دادن که ألمجالس بالأمانات آنجا هیچ رشک و غیرت نباشد اگر خواهی از حق- تعالی- بشنو آنجا که گفت ونزعنا مافی صدورهم من غل إخوانا علی سرر متقابلین چه خوب بیانی شده است این جمله را که گفته شد

دریغا مگر نشنیده‬ای که عارفی بنزد عارفی نبشت گفت کیف حالک آن عارف واپس نبشت أما کان فی حالک ما شغلک عن حالی فإنی عنه مشغولاین عالم بلندتر از آنست که کسی توقع دارد کی مطلع آن شود اگر خواهی تمامتر بدانی بدانکه با مصطفی- صلعم- چه میگوید از واقعۀ اصحاب کهف لو اطلعت علیهم لولیت منهم فرارا ولملیت منهم رعبا اگر در این مقام جوانمردی گوید رأیت ربی معذور باید داشت

این نکته بگویم که مرا مشوش می‬دارد عثمان- رضی الله عنه- آن روز که از دنیا مفارقت خواست کردن گفتامروز مرا حلال کنید و از هر یکی عذری و استحلالی میخواست او را گفتند سبب این چیست گفت امشب مصطفی را- علیه السلام- دیدم که در عالم شهود بود یعنی در مقام شهدا گفت ای عثمان فردا بمن خواهی رسیدن و افطار پیش ما کنی چون از خواب درآمدم از شادی این خواب قرارم نیست اکنون دانم آنچه او گفته باشد صدق باشد و بدان مقام نتوان رسیدن الا بقتل امروزم بخواهند کشتن روز به نیمه نرسیده بود که شهید شد ای دوست نامی از نامهای او الشهید است ...

... ای دوست دانم که ذکر محبان این قدر که گفته شد کفایت باشد مقصود ما بیشتر آنست که گفت ایشان در میان امت من همچنان باشند که نمک در میان طعام چنانکه طعام بی نمک خوش نباشد امتان او بی آن بزرگان نیک نباشند

از جملۀ این طایفه یکی بوذر غفاری بود- رضی الله عنه- که مصطفی–صلعم- یک روز او را دید که تنها می‬آمد گفت مسکین أبوذر یمشی وحده وهو فی السماء فرد وأبوذر فی الأرض فرد کن فردا للفرد ثم قال یااباذر إن الله جمیلویحب الجمال یا أباذر أتدری ماغمی وفکری وإلی أی شیء إشتیاقی فقال أصحابهخبرنا یا رسول الله بغمک وفکرک ثم قال واشوقا إلی لقاء إخوانی یکونون من بعدی شأنهم شأن الأنبیاء وهم عندالله بمنزلة الشهداء یفرون من الآباء والأمهات والإخوة والأخوات ابتغاء مرضاة الله- تعالی- وهم یترکون المال لله ویذلون أنفسهم بالتواضع لایرغبون فی الشهوات وفضول الدنیا یجتمعون فی بیت من بیوت الله- تعالی- مغمومین محزونین من حب الله قلوبهم إلی الله وروحهم من الله وعلمهم لله إذا مرض واحد منهم هو أفضل من عبادة سنة وإن شیت أزیدک یا أباذر قلت بلی یا رسول الله قال یا أباذر ألواحد منهم یموت فهو کمن مات فی السماء لکرامتهم علی الله و إن شیت أزیدک یا أباذر قلت بلی یارسول الله قال ألواحد منهم یؤذیه قمله فی ثیابه فله عندالله أجر سبعین حجة وغزوة وکان له أجر عتق أربعین رقبة من ولد إسماعیل کل واحد منهم بإثنی عشر ألف و إن شیت أزیدک یا أباذر قلت بلی یا رسول الله قال ألواحد منهم یذکر أهله ثم یغتم یکتب له بکل نفس ألف درجة وإن شیت أزیدک یا أباذر قلت بلی یا رسول الله قال ألواحد منهم یصلی رکعتین فی أصحابه أفضل عندالله من رجل یعبد الله- تعالی- فی جبل لبنان مثل عمر نوح- علیه السلام- ألف سنة وإن شیت أزیدک یا أباذر قلت بلی یا رسول الله قال ألواحد منهم یسبح تسبیحة خیر له یوم القیامة من أن تسیر معه جبال الدنیا ذهبا وإن شیت أزیدک یا أباذر قلت بلی یا رسول الله قال نظرة تنظر إلی أحدهم أحب إلی الله من نظرة إلی بیت الله- تعالی- ومن نظر إلیه فکأنما أطعم الله- تعالی- وإنشیت أزیدک یا أباذر قلت بلی یا رسول الله قال یجلس إلیهم قوم مصرین مثقلین من الذنوب ما یقومون من عندهم حتی ینظرالله إلیهم ویغفرلهم ذنوبهم لکرامتهم علی الله- تعالی- یا أباذر ضحکهم عبادة ومزاحهم تسبیح ونومهم صدقة ینظر الله إلیهم فی کل یوم سبعین مرة یا أباذر إنی إلیهم مشتاق ثم أطرق رأسه ملیا ثم رفع رأسه وبکی حتی اغرورقت عیناه فقال واشوقاه إلی لقایهم ویقول- صلعم- أللهم أحفظهم وانصرهم علی من خالفهم وأقر عینی بهم یوم القیامة ثم قرأ إلاإن أولیاء الله لاخوف علیهم ولاهم یحزنون

این همه هنوزبر قدرحوصلۀ مختصر همتان گفت آنچه خواص دانند خود دانند اما با تو گفته‬ام که شوق از رؤیت و حضور خیزد نه از غیبت و هجران اگر خواهی که تمام باور داری از حق- تعالی- بشنو که چه می‬گوید ألا طال شوق الأبرار إلی لقایی وإنی إلی لقایهم لأشد شوقا و مصطفی- علیه السلام- نیز بدعا در میخواهد اللهم أسألک لذة النظر إلی وجهک والشوق إلی لقایک تا بدانی که شوق از حضور باشد نه از غیبت ...

... ألمرتبة الأولی وهی حقیقة وهو الواحد الذی لاکثرة فیه لابالقوة ولابالفعل وذلک کالنقطة وهذا ذات الباری- تعالی- وهو الذی سمیناه جوهرا فردا فإن هذه النقطة لیست منقسمة ولاقابلة له فهو منزه عن الکثرة بالوجود والإمکانوالقوة والفعل فهو واحد وهو ذات الباری- تعالی-

ألمرتبة الثانیة الواحد بالإتصال وهو الذی لاکثرة فیه بالفعل أعنی فی العالم الجسمانی ولکن فیه قوة الکثرة یعنی کثرة بالقوة أعنی القوة الربانیة وهذه المرتبة هی الأنوار المطروة من ذات الله- تعالی- تارة تنکسف وتنقطع یسمی جسما وإن کان فردا ومتصلا یسمی جوهرا فردا والمعنی بالجوهر مالایحتاج إلی غیره فی قیامة ویکون قایما بنفسه

ألمرتبة الثالثة من الموجودات ما کانت عکسیة أثریة من هذین الموجودین المذکورین وهو المعنی المنسوب بالعالم ثم هذا ینقسم إلی قسمین إلی ملکی وإلی ملکوتی فالملکوتی هو عالم الروحانیة وهو ما یتعلق بعالم الآخرة ومنها ما یسمی هذا العالم وهو عالم الدنیا وجمیع ماذکرته أعلم بمثال وهو نقطة ه والآخر نقطة ط و الآخر نقطة لا والآخر علی نقطة ن والآخر علی نقطة ی والآخر علی نقطة د وبعضها علی نقطة ج

ثم إعلم أیضا أن المجودات تنقسم إلی أقسام ثلاثة إلی واجب الوجود وإلی جایزالوجود وإلی مستحیل الوجود وإلی مستحیل العدم اما المعنی بواجب الوجود هو القایم بنفسه لاالقایم بغیره وهذا ذات الباری- تعالی- لاابتداء لوجوده ولاأفتتاح لثبوته وهذا هو القدیم الحقیقی وأما جایز الوجود فهو الذی یجوز أنلایکون فإذا کان عدمه غیر جایز یکون هی الأنوار والأرواح المعنویة وماعداذلک فهو مایجوز أن یکون ویجوز أن لایکون ومالایدخل فی الوجود فهو العدم

دریغا هفتاد و دو مذهب که اصحاب با یکدیگر خصومت می‬کنند و از بهر ملت هر یکی خود را ضدی می‬دانند ویکدیگر را میکشند و اگر همه جمع آمدندی و این کلمات را از این بیچاره بشنیدندی ایشانرا مصور شدی که همه بر یک دین و یک ملت‬اند تشبیه و غلط خلق را از حقیقت دور کرده است وما یتبع أکثرهم إلا ظنا وإن الظن لایغنی من الحق شییا اسمها بسیار است اما عین و مسمی یکی باشد ترا ظهیرالدین خوانند و خواجه خوانند و عالم خوانند و مفتی خوانند اگر بهر نامی حقیقت تو بگردد تو بیست ظهیر الدین باشی اما اسم تو یکی نباشد و مختلف باشد و مسمی یکی باشد لکم دینکم ولی دین این معنی باشد دریغا مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‬ای که گفت کل مجتهد مصیب اجتهاد مجتهد صواب می‬انگارد و هر ملتی بر اجتهاد اعتماد کرده است ...

... هیچ نمی‬یارم گفت و از حالت او هیچ نشان نمی‬یارم نمود اما ای دوست من چند جایگاه ترا معذور داشتم تو نیز بدین جایگاه مرا معذور دار دریغا از مصطفی- علیه السلام- مگر نشنیده‬ای که گفت من أقال نادما بیعته أقال الله یوم القیامة عثرته این حدیث از من نیز عذر میخواهد این بیتها نیز بشنو

دل من بستۀ آن دو زلف چون شست شدست

جان در سرچشم کافرش مست شدست ...

... دریغا آن شب که شب آدینه بود که این کلمات مینوشتم بجایی رسیدم که هرچه در ازل و ابد بود و باشد درحرف الف بدیدم دریغا کسی بایستی که فهم کردی که چه می‬گویم

آن طالبان که مطلوب باشند جملۀ اسرار و علوم در طی الف الم بینند ابتدای ایشان این اسم باشد که ألله تا مقلوب شود چنانکه هیچ نماند مگر هو چنانکه ابن عباس را بپرسیدند که الله چه معنی دارد گفت الله عبارة عن الهویة طالبی دیگر را مقلوب شود ابتدای ألهادی بود هدایت کشش سر بر زند وإن تطیعوه تهتدوا از این باشد پس از این صبر روی نماید که ولو أنهم صبروا حتی تخرج إلیهم لکان خیرا لهم این معنی باشدپس ألبدیع روی نماید علامات نعم المولی ونعم النصیرروی نماید او را بجای رسانند که ألباقی او را نیز نعت شود پس از این اورا خلعت دهند که او بداند که ألوارث چه باشد پس ألرشید روی نماید پس ألضار او را ضری حاصل گرداند ألنافع او را مرهمی بنهد ألمقسط در این مقام بداند که چه بود ألممیت او راروی نماید ألحی اورا زنده گرداند ألنور او را منور کند زنهار تا چه فهم کنی از این حجابها که گفته میشود ألمبدی المعید در این مقام ابتدا و انتهای او روی بوی نماید ألظاهر الباطن او را هم ظاهر و هم باطن بکمال رساند ألسمیع البصیر او را شنوا و بینای حقیقت گرداند این هر یکی را مقامیست و متحد نیست ألجبار المتکبر او را پست و نیست کند ألمؤمن المهیمن اوراهست کند ألقدوس السلام او را پیری و تربیت کند ألصمد او را یکتا کند و آنگاه او را قبول کند هو او را بر تخت الله و الهیت بنشاند دایرۀ هو او را با پناه عزت گیرد

سخن آن بزرگ اینجا وی را روی نماید که مرید او را سؤال کرد که شیخ تو کیست گفت ألله گفت تو کیستی گفت الله گفت از کجایی گفت الله آن دیگر نیز مگر از اینجا گفت چون از وی پرسیدند که ازکجا می‬آیی گفت هو گفتند کجا میروی گفت هو گفتند چه میخواهی گفت هو تو از این عالم چه خبر داری از این مقام تا بدانجا که نور مصطفی- علیه السلام- است چندانست که از سواد تا بیاض و یا از حرکت تا سکون جمله روندگان بشخصی رسیده‬ اند که قیام و عالم ملک و ملکوت بدوست بعضی نور احمدی دانسته ‬اند و بعضی جمال صمدی ...

... دریغا در عالم شرعی شخص قالبی در همه عمر بر یک مقام که آن بشریتست قرار گرفته باشداما شخص روحی در هر لحظه باشد که چند هزار مقام مختلف و احوال متفاوت بیند و بازپس گذارد پس آن شخص که چنین باشد او را در یک مقام که شرع باشد چون توان یافت شخص قالب را با جمله یک حکم دادند همه در حکم شرعی برابر آمدند و در حکم شرعی یکسان شدند

از مصطفی- صلعم- بشنو که گفت علم فرایض نیمۀ علم باشد علم بنفسه تمامست اما نیمه‬ای وقسمت نیز در عالم پدید آید حالت دو است یکی حالت زندگانی و دیگر حالت مرگ آنچه بزندگی معلوم شود نصفی باشد و آنچه بموت حاصل آید نصفی باشد اکنون گوش دار علم و معرفت تو بجملۀ موجودات و بوجود خویشتن یک طرف آمد و علم تو بدو و بذات و صفات علیت یک طرف پس علم فریضه علم مادون الله است که نصف باشد چون این نصف حاصل آید آن نصف علم الهی نیز حاصل آمده باشد وعلمک مالم تکن تعلم از علمها و معلومها که تواند خبر دادن جز رمزی که ألعلم لایحل منعه

دریغا علم پایان ندارد و ما بپایان نخواهیم رسیدن و البته میخواهیم که ما بدو در رسیم و نخواهیم رسیدن نه علم داریم و نه جهل نه طلب داریم ونه ترک نه حاصل داریم ونه بیحاصلی نه مستیم و نه هشیار نه با خودیم و نه با او از این سخت تر چه محنت باشد گویی کی باشد که از قیل و قال نجات یابیم ...

... ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست

جام می لعل نوش کرد و بنشست

از دیدن و از گرفتن زلف چو شست ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۷۰

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۴۹

 

عشق با خود غیرتی تمام دارد و از کمال غیرت خود با معشوق و عاشق آشنا نمی شود و همانا چون آتش است در سنگ مکمون از کمال غیرتی که با خود دارد در ظهور نمی آید و چون ظاهر می شود در هلاک عاشق که دلش محل اوست می کوشد تا باز در کمین مکون رود و جمال خود را از دیدۀ اغیار بپوشد عطاف گفت روزی گرد کعبۀ معظمه طواف می کردم و باهوای نفس مصاف می کردم آواز مخدرۀ بسمع من آمد که می گفت یا مالک یوم الدین والقضاء وخالق الارض والسماء ارحم اهل الهواء واستقلهم من عظیم البلاء انک سمیع الدعاء عطاف گفت در وی نگریستم او را دیدم در حسن بر صفتی که چشم جادوش بناوک غمزه جگر اصفیا خستی و عنبر گیسوش دام هوا بر پای وقت اولیا بستی

لها مقلتا ریم فلو نظرت بها ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۷۱

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۷۲

 

بحقیقت عشق عاشق را از او بستاند و قوای او را در او نیست گرداند چنانکه در عشقه این برهان ظاهر شده است اگر عاشق را از سوزش عشق خبر باشد اگرچه آتش عشقش در جگر باشد او پخته نبود خام بود تا ازسوزش آتش الم نیابد واز قطع مناشیر چرخ نه چنانکه در بعضی از اخبار آمده است اوحی الله بعض انبیایه انما اتخذ لخلتی من لایفترعن ذکری ولایکون له غیری ولا یؤثر علی شییا من خلقی وان احرق بالنار لم یجدلمر الحدید المافی سره پادشاه عالم بر بعضی از انبیا وحی فرستاد و فرمود که حضرت میگفت ما آن را بتشریف خلت مشرف کنیم که مردوار از ذکر ما فتوری نبود و در طاعت ما قصوری نبود و بر ما کسی را برنگزیند و در سکر شراب محبت ما بمثابتی بود که اگر او را در دریای آتش اندازند مر آن را بنزدیک دل وی وقعی نبود و اگر چشمش را به اره های قهر پاره پاره کنند از آن خبر نیابد و ادراک الم آن نکند اول فرمودلایفتر عن ذکری عجب ذکر من ناسی را بود اما آنکه در مشاهدۀ جمال محبوب بود مستغرق جمال او او در استغراق از صفات خود فانی بود پس نشانۀ ذکر او بود و مذکور در سرادق جلال ذاکر خود

عجبت لمن یقول ذکرت ربی ...

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۷۲

عین‌القضات همدانی » لوایح » فصل ۱۹۳

 

اختیار عاشق در عشق ز قهر محبوبست که در جام مکر بر عاشق عرضه کند و چنان نماید بدو که این بدو برای دفع عطش او می دهد تا او را از قلت عقل و سوء محبت بستاند و نوش کند عطش او زیادت شود و او نداند که هر که در غلبۀ عطش آب دریا خورد متعطش است نه متروی کذلک العشق للعاشق کشارب ماء البحر کلما ازداد شربا ازداد عطشا عجب یحیی معاذ رازی قدس الله روحه بسلطان اولیا قدس الله روحه بنوشت اینجا کسی است که یک قطره بخار عشق بمذاق او چکانیدند مست مست شد و از دست شد او جواب نوشت که اینجا کسی هست که جمله بخار محبت نوش کرد و لب بر لب نهاد و خاموش کرد

عین‌القضات همدانی
 
۲۲۷۳

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۱ - از قصیده‌ایست که در نصیحت و موعظت گفته و موجود از آن این است

 

... دل بر کن از جهان که جهان پایدار نیست

زان زلزله که بود گه یحیی بن معاذ

ری شد خراب اگر چه تو را اعتبار نیست ...

... کاین کار جز علامت اصحاب نار نیست

بنگر که ما چه لشکر ظلمیم کز خدای

بر فرق ما جز آتش دوزخ نثار نیست ...

... در دیده ها به جای بصر جز غبار نیست

از کردگار باد عذابست خاک پاش

وز بحر رحمت ابر کرم قطره بار نیست

گر بنده خاکسار شد از باد شکرهاست

کز خشم پادشاه جهان سنگسار نیست ...

... گفتن که پادشاه جهان بردبار نیست

در بندگیش بسته میان باش کز نهیب

دریای آتش غضبش را کنار نیست ...

... ما ناکسیم اگر نه کریمست پادشا

تقصیر بنده جرم خداوندگار نیست

بشنو قوامیا ز خرد پند و کار بند

هرکو نه اهل پند بود هوشیار نیست ...

قوامی رازی
 
۲۲۷۴

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳ - ترجیع بندیست در مدح معمار الحرمین منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی رحمة الله

 

... خیمه بر دشت دهخدای مزن

ای قوامی چو بسته کردت عشق

جز در صبر درگشای مزن ...

... از پی شاعران به راه و به در

چشم بگشاده گوش بنهاده

وز پی زایران به روز و به شب ...

... بوده با ما به حکمت اندر غار

من در آن بند نیستم که مرا

خلعت امسال به بود یا پار ...

... نانم ار در تنور دیده نه ای

بنگر اندر زبان و در دهنم

در ترازوی طبع و خاطر سنگ ...

قوامی رازی
 
۲۲۷۵

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۲۰ - شکایت از عمید نامی بشخصی مختص الدوله لقب و طلب عطا از وی تا زنی بگیرد

 

... که قوامیت را چه کار افتاد

چون من اندر عمید بستم امید

دل فقاعم ز کیسه تو گشاد

از پی آنکه بنده را با تو

هست دیرینه مهر مادر زاد ...

... باشد آزاد کرد همت تو

هر که از بنده تو خواهد زاد

وقت را خرد کی همی باید

تا بود کار بنده را بنیاد

نام و ننگ رهی به گردن تو ...

... همه احوال با تو خواهم گفت

بشنو از بنده هر چه باداباد

ز آروزی جماع چو نانم ...

قوامی رازی
 
۲۲۷۶

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳۸ - در مدح امیر حاجب شمس الخواص نورالدولة جمال الدین قرقو

 

... که هست زیر لب لعل فام او لؤلو

غم فراق تو بندی نهاد بر پایم

که بر ندارم دست از دل و سر از زانو

ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد

ز سحر بسته چشمش بود دل جادو

وفا نداند و آزار من کند یک بار ...

قوامی رازی
 
۲۲۷۷

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۳۹ - در مدح جوانی موفق الدین لقب که گویا سمت دبیری در عراق و خراسان داشته است گوید

 

... نکوخصال جوانی که عقل پیرش را

به طبع غاشیه بندگی کشد فرهنگ

روا بود که جهان خوانیش ازان معنی

که همچو بحر و جبل شد درو سخاوت و سنگ

گه سخن درر لفظ او همی بندد

به رشته گهر آگین ز ساق عرش او رنگ ...

... ز روی معنی و تصدیق نه ز دعوی و رنگ

به خدمت تو چو دو پیکر است بسته میان

چه گر به راه سخن کژرو است چون خرچنگ ...

قوامی رازی
 
۲۲۷۸

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۱ - در حسن صورت و سؤ سیرت غلامی و کیفیت خرید و فروش او گوید

 

... به خامکاری از گاو گاوتر بسیار

گرش بگویم کفشم بنه نهد جبه

ورش بگویم موزه بده دهد دستار ...

... چو بوم شوم پی و چون کلاغ بانگ آور

چو زاغ بسته صف و چون کلنگ گشته قطار

سپرده دست به دست نجیب از پی بیع ...

قوامی رازی
 
۲۲۷۹

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۲ - در مدح قوام الدین ابوالقاسم ناصربن علی گزینی انسابادی گوید دراین مدیحه اشارت به وفات سلطان محمود و تسلیت برای سلطان سنجر نیز هست

 

... همه خلق جهانت چاکرانند

فلک بنده ستاره آفرین خوان

به نزدیک دل تو صعب تنگ است ...

... اگر با کین تو کودک خورد شیر

ببندد دایه را رگهای پستان

خراسان و عراق ارچه بزرگ است ...

... از آن اندر دلش مهر تو خوش نیست

که بستان خوش نباشد در زمستان

وزیرانی که بودستند از این پیش ...

... ز بالای وزارت پایه ای نیست

ولیکن زو تو را بستود نتوان

بر آن درگه که آب دولت توست ...

... برفت آثار او از دین و دولت

چو فر نو بهار از باغ و بستان

ز کیهان شاه کیهان بس جوان رفت ...

... کمان بر قلب تن بشکست قبضه

خدنگ از فرق سر بنداخت پیکان

به بحر کین نهنگان بلا را ...

قوامی رازی
 
۲۲۸۰

قوامی رازی » دیوان اشعار » شمارهٔ ۴۷ - در مدح بهار و وصف نگار خود گوید

 

به بستان شو که شاخ از باد خلعت ها همی پوشد

تقاضا کن که هر گلبن همی با حور می کوشد

نه چشم است آنکه بر صحرا جنان باغ کم بیند

نه گوش است آنکه در بستان سماع مرغ ننیوشد

کنون عابد کند مسیتی و جان و مال در بازد

کنون زاهد کند خرد سیکی و هر چش هست بفروشد

ز گلبن بلبل اندر شوق وقتی خوش همی دارد

ز دلبر بی دل اندر عشق جام می همی نوشد

جهان از تف و نم جوشد مرا بی تف و نم بنگر

که چون از هیزم و سودام دیگ عشق می جوشد ...

قوامی رازی
 
 
۱
۱۱۲
۱۱۳
۱۱۴
۱۱۵
۱۱۶
۵۵۱