گنجور

 
قوامی رازی

مختص الدوله مختصر بشنو

که قوامیت را چه کار افتاد

چون من اندر عمید بستم امید

دل فقاعم ز کیسه تو گشاد

از پی آنکه بنده را با تو

هست دیرینه مهر مادر زاد

آب من زین عمید غمگین رفت

من به نانی ازو نگشتم شاد

این همه طبع شعر کرد به من

کایچ کس را به شعر طبع مباد

خاک بر سر کنم ز آتش طبع

کاب رویم همی دهد بر باد

کارم آراسته شود چو عروس

گر به همت مرا کنی داماد

باشد آزاد کرد همت تو

هر که از بنده تو خواهد زاد

وقت را خرد کی همی باید

تا بود کار بنده را بنیاد

نام و ننگ رهی به گردن تو

داد کن با من و مکن بیداد

پرده ام برمگیر و دستم گیر

ای که ستر از عمید بر گیراد

همه احوال با تو خواهم گفت

بشنو از بنده هر چه باداباد

ز آروزی جماع چو نانم

که خود از خویشتن نیارم یاد