گنجور

 
عین‌القضات همدانی

ای عزیز از این آیت چه فهم کرده‬‌ای که حق- تعالی- می‬‌گوید: «لَوْ أنْزَلناهذا القُرآن علی جَبَلٍ لَرَأیْتَه خاشِعاً مُتَصَدِعاً مِن خَشْیَةِ اللّه»، و مصطفی- علیه السلام- گفت: «القرآن غِنیً لافَقْرَ بَعْدَه و لاغِنیً دُونَه»؟ ای عزیز چون قرآن نقاب عزت از روی خود برگیرد، و برقع عظمت بر دارد، همه بیماران فراق لقای خدا را- تبارک و تعالی- شفا دهد؛ و جمله از درد خود نجات یابند. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «القرآن هُوَ الدَّواءُ». دریغا قرآن حبلی‌ست که طالب را می‌‬کشد تا به مطلوب رساند! قرآن را بدین عالم فرستادند در کسوت حروف، در هر حرفی هزار هزار غمزه‌ی جان‌ربا تعبیه کردند، آنگه این ندا در دادند: « وَذَکِّرْ فَإِنَّ الذِکْری تَنْفَعُ المُؤمِنینَ» گفت: تو دام رسالت و دعوت بنه، آن‌کس که صید ما باشد، دام ما خود داند، و در بیگانگان مرا خود هیچ طمعی نیست «إنَّ الذَینَ کَفَروُا سواء عَلَیْهِم أَأَنْذَرْتَهُم أمْ لُمْ تُنْذِرهُم لایؤمنونَ».

هرچه هست و بود و خواهد بود، جمله در قرآن است که « ولا رَطبَ ولا یابِسَ إِلاّ فی کِتابٍ مُبین». اما تو قرآن کجا بینی؟ هیهات هیهات! قرآن در چندین هزار حجاب است، تو محرم نیستی، و اگر در درون پرده ترا راه بودی، این معنی که می‌رود بر تو جلوه کردی. دریغا «إِنَا نَحْنُ نَزَّلنا الذِکرَ و إِنَا لَهُ لَحافِظون»! قرآن خطاب لم یزل است با دوستان خود، و بیگانگان را در آن هیچ نصیبی نیست جز حروفی و کلماتی که به ظاهر شنوند، زیرا که سمع باطن ندارند «إِنّهُم عَنِ السَمْع لَمَعْزُولُون» و جای دیگر گفت: «وَلَوْ عَلِمَ اللّهُ فیهم خیراًلَأَسْمَعَهم». اگر دانستمی که ایشان را سمع باید دادن خود داده شدی؛ اما هرگز از بیگانگی خلاص نیابند.

چه گویی؟ بوجهل و بولهب قرآن دانستند یا نه؟ دانستند از جهت عربیّت حروف، اما از حقیقت او کور بودند؛ و قرآن از ایشان خبر داد: «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ». ای عزیز بدان که قرآن، مُشْتَرَکُ الدّلالة واللفظ است: وقت باشد که لفظ قرآن اطلاق کنند و مقصود از آن حروف و کلمات قرآن باشد؛ و این اطلاق مجازی بود. در این مقام قرآن چنین گوید که کافران، قرآن بشنوند: «و إِنْ أحَد من المِشرکین استَجَارَکَ فَأجِرْهُ حتی یَسْمَعَ کلامَ اللّهَ» اما حقیقت، آن باشد که چون قرآن را اطلاق کنند جز بر حقیقت قرآن اطلاق نکنند و این اطلاق حقیقی باشد در این مقام که گوید که کافران نمی‬‌شنوند «إِنَّکَ لاتُسْمِعُ الموتی»؛ و جای دیگر گفت: «وَجَعَلْنا علی قلوبِهِم أکِنَّةً أنْ یَفْقهوا و فی آذانِهم وَقْراً». ابولهب از «تَبّتْ یدا ابی لَهَب» چیزی دیگر شنود و ابوجهل از «قُلْ یا أیُّهَا الکافِروُن» چیزی دیگر فهم کرد؛ ابوبکر و عمر از «تَبَّت» و «قُلْ یا أیُّها الکافِرون» چیزی دیگر شنیدند. کودک از لفظ اسد و گرگ و مار، حرف بیند اما عاقل از آن معنی بیند. آنچه بولهب و بوجهل از قرآن شنیدند ابوبکر و عمر نیز شنیدند و اما آنچه ابوبکر و عمر را دادند از فهم بوجهل و بولهب را آنجا راه نباشد «وَجَعَلْنا مِنَ أیْدیِهم سَدّاً وُمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأغشَیْناهُمْ فَهُمْ لایُبْصِرون»، و جای دیگر گفت: «وَإِذا قَرَأتَ القرآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَبَیْنَ الذَّینَ لایُؤمِنونَ بالآخرةِ حِجاباً مَسْتوراً». این حجاب بیگانگی نمی‬‌گذارد که ایشان جمال قرآن ببینند.

دریغا عمر خطاب- رضی اللّه عنه- از اینجا گفت که «لَیْسَ فی القرآنِ ذِکْرُ الأعداءِ و لا خِطابٌ مَع الکُفّار» گفت: نام بیگانگان در قرآن نیست و با کافران خطاب نباشد. ای دوست نام ایشان در قرآن از بهر دوستان یاد کرد تا ایشان بدانند که با ایشان چه کرم کرده است؛ و خطاب با ایشان از بهر دوستان‌ست و اگرنه نام بوجهل و بولهب و فرعون جز برای عبرت و نکال در قرآن چه فایده دارد؟!

دریغا بر راه سالک مقامی باشد که چون بدان مقام رسد بداند که همه قرآن در نقطهٔ باء بسم اللّه است و یا در نقطهٔ میم بسم اللّه است؛ و همه موجودات در نقطهٔ باء بسم اللّه بیند. مثالش را گوش دار. اگر گویی: «لِلّه مافی السّمواتِ وَ مافی الأرض»، آنچه در آسمان و زمین است هر دو بگفته باشی؛ اما اگر هرچه در آسمان و زمین است یکان یکان مفرد نامش برشماری، روزگاری بی‌نهایت بکار باید. باش تا دولت دست دهد، خود را بینی در دایرهٔ «إِنَّ اللّهَ بِکُلِّ شَیء مُحیط» او محیط بنده باشد و بنده محاط او، تا وجود خود بینی در نقط‬ه‌ای که در زیر باء بسم اللّه است و جلالت باء بسم اللّه را بینی که خود را بر مَحْرَمان چگونه جلوه می‌دهد از نقطهٔ باء؛ اما این هنوز نامحرمی باشد، اگر جمال سین با میم بینی آنگاه بدانی که محرمیت چه باشد!

دریغا ما از قرآن جز حروف سیاه و سپیدی کاغذ نمی‌‬بینیم! چون در وجود باشی، جز سواد و بیاض نتوانی دیدن؛ چون از وجود بدر آمدی، کلام اللّه ترا در وجود خود محو کند: آنگاه ترا از محو به اثبات رساند؛ چون به اثبات رسی، دیگر سواد نبینی همه بیاض بینی. برخوانی «وَعِنْدَهُ اُمُّ الکتاب». جوانمردا قرآن را در چندین هزار حجاب به خلق فرستادند؛ اگر جلالت نقطه‌ی بای بسم اللّه عرش آمدی یا بر آسمان‌ها و زمین‌ها، در حال، پست و گداخته شدندی. «لَوْ أَنْزَلنا هذا القُرآنَ علی جَبَلٍ لَرَأَیْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِعاً مِنْ خَشْیَة اللّه» همین معنی باشد. نوش باد آنکس را که بیان این همه کرد و گفت: «کُلُّ حَرْفِ فی اللَوْحِ المَحْفوظِ أَعْظَمُ مِنْ حَبَل قافٍ» گفت؛ هر حرفی از قرآن در لوح محفوظ عظیم‌‬تر از کوه قاف است. این لوح خود دانی که چه باشد؟ لوح محفوظ دل بود. این قاف دانی که چیست؟ «ق والقرآنِ المجید» باشد.

دریغا در هر عالم از عالم‌های خدا قرآن را به نامی خوانند که در آن عالم دیگر نخوانند: در پرده‌‬ای قرآن را «مجید» خوانند که «بَلْ هُوَ قُرْآن مَجید»؛ و در پرده‌ی دیگر، «مُبین» خوانند که «وکِتابٌ مُبینٌ»؛ در پرده‌ی دیگر، «عظیم» خوانند «ولقد آتَیْناکَ سَبْعاً مِن المَثانی و القرآنَ العَظیم»؛ در پرده‌ی دیگر، «عزیز» خوانند که «وَاِنّهُ لَکتابٌ عَزیز»؛ در عالمی دیگر، «کریم» خوانند که «إِنّهُ لَقُرْآنٌ کریم»؛ در جهانی دیگر، قرآن را «حکیم» خوانند که «آیاتُ الکتاب الحکیم». قرآن چندین هزار نام است، به سمع ظاهر نتوانی شنید؛ اگر سمع درونی داری، در عالم «حم عسق» این نامها پوشیده با تو در صحرا نهند.

دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت که «إِقْرَأوا القرآنَ والتَمِسوا غَرائبَهُ» غرایب قرآن جُستن، کار هرکسی نباشد. ای دوست باش تا به کتابخانه‌ی «أَوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نوری» رسی، آنگاه استاد «أدَّبنی ربی فَأحسَنَ تَأدیبی» قرآن را بلاواسطه بر لوح دل تو نویسد که «وَرَبُّکَ الأکرَمُ الّذی عَلَّمَ بالقَلَم عَلَّمَ الإِنسانَ مالَمْ یَعْلَم». در این کتابخانه بدانی که «ن و القلم» چیست.

ای عزیز او خواست که محبّان را از اسرار ملک و ملکوت خود، خبری دهد در کسوت حروف تا نامحرمان بر آن مطلع نشوند. گوید: «الم، المر، الر، کهیعص، یس، ق، ص، حم عسق، ن، طه، المص، طسم، طس» دریغا مگر که این خبر از مصطفی- علیه السلام- نشنیده‌‬ای که گفت: «إنَّ لِکُلِّ شَیءِ قَلباً و إِنَّ قَلبَ القرآنِ یس». این جمله نشان سرّ احدست با احمد که کس جز ایشان بر آن واقف نشود:

ای سرو سهی ماه تمامت خوانم ؟

یا آهوی افتاده به دامت خوانم ؟

ز این هر سه بگو که تا کدامت خوانم ؟

کز رشک نخواهم که به نامت خوانم

این حروف را در عالم سرّ، مجمل خوانند و حروف ابجد خوانند. ای عزیز در این عالم که گفتم، حروف متصل جمله منفصل گردد که آنجا خلق خوانند «یُحِبُّهُم وَیِحبُّونَه» پندارند که متّصل است؛ چون خود را از پرده به‌در آرد، و جمال خود در حروف منفصل بر دیده‌ی او عرض کنند، همچنین باشد: ی، ح، ب،ﮪ، م؛ اگر مبتدی باشد، چون پاره‌‬ای برسد حروف همه نقطه گردد. ای عزیز تو هنوز بدان نرسیده‌‬ای که ترا ابجد عشق نویسند. نشان ابجد نوشتن آن باشد که حروف متصل، منفصل گردد. «وَلَقَدْ وَصَّلنا لَهُمُ القَوْلَ» این باشد. پس «فَصَّلْنا الآیات» نشان این همه است. این جمله را ابجد عشق نوشتن خوانند در طریقت، بر لوح دل سالک. باش تا جمال این آیت‌ها ترا روی نماید که «کَتَبَ فی قُلوُبِهِم الإِیمانَ» تا همه قرآن با معنی بر تو آسان شود که «وَلَقَدْ یَسَّرْنا القرآنَ لِلذِکْر فَهَلْ مِنْ مُذَکِّر».

ای عزیز جمال قرآن، آنگاه بینی که از عادت‌پرستی به‌درآیی تا اهل قرآن شوی که اهل قرآن «أهلُ اللّهِ وَخاصَّتُه». این اهلان، آن قوم باشند که به حقیقت عین کلام اللّه رسیده باشد. «أَفلایَتَدَبّرون القرآنَ» از ایشان حاصل آمده باشد؛ زیرا که قرآن ایشان را قبول کرده باشد. «و کانوا أَحَقَّ بها وأَهْلها» این معنی باشد. زنهار این گمان مبر که قرآن، هیچ نامحرمی را هرگز قبول کند، و با وی سخن گوید: قرآن غمزه‌ی جمال خود با دلی زند که اهل باشد. «إنَّ فی ذلکِ لَذِکری لِمَنْ کان لَهُ قَلْبُ» گواهی می‬‌دهد. دریغا کمترین مقامی که مرد از قرآن آگاه شود آن باشد که به آخرت رسد؛ زیرا که هرکه به آخرت نرسید، قرآن را نشنید. «مَنْ ماتَ فَقَدْ قامَتْ قیامَتُهُ» او را آن باشد که در خود قیامتی برانگیزد. ای عزیز هدایت قرآن، مردان را آن باشد که این حروف مقطّع با ایشان حدیث کند و جمال خود بر دیده‌ی ایشان عرضه دهد؛ هرچه فهم کنند از قرآن پیش از آن، حروف متصل باشد.

دریغا خلق به ظاهر قرآن قناعت کرده‌‬اند و همه از او پوستی بینند. باش تا مغز او خورند که «القُرآن مَأدَبَةُ اللّهِ فی أرْضِه». مصطفی- علیه السلام- از این قوم ببین که شکایت چگونه می‌کند؛ «وقالَ الرّسُول: یارَبُّ إِنَّ قومی اتخَذوا هذا القرآنَ مَهْجوراً». مگر حسین بصری از اینجا گفت که «أُنْزِل القرآنُ لِیَعْمَلَ بِهِ فاتَّخَذْتُم دِراسَتَه عَمَلاً». گفت: قرآن را برای عَمَل فرستادند شما خواندن او را عمل می‬‌سازید.

دریغا «صُمٌّ» گوش ندارند، قرآن چون شنوند؟! «بُکْمٌ» گنگ آمده‌‬اند، قرآن چون خوانند؟! «عُمیٌ» دیده ندارند، جمال آیات قرآن چون بینند؟! هرگز بوجهل، با فصاحت او، از قرآن حرف نشنید؛ زیرا که «عَرَفَ نَفَسَهُ» باید تا «عَرَفَ رَبَّهُ» باشد. ایشان را معرفت نفس نیست، معرفت خدا چون باشد؟! ایشان بیگانه‌‬اند. اگر تو گویی که فرعون و هامان و قارون، آخر این نامها در قرآن است. من گویم: نام ایشان در قرآن بوجهل دید. و بوجهل قرآن نشنید؛ دوستان خدا از این، چیزی دیگر شنوند زیرا که عاشق را حظّ معشوق چه لطف باشد و چه قهر زیرا که هر که فرق داند، میان لطف و میان قهر، او هنوز عاشق لطف باشد یا عاشق قهر‌، نه عاشقِ معشوق بود.

دریغاگویی‌ را با آن چه کار باشد که سلطان او را به چوگان لطف زند یا به چوگان قهر! گوی را با ارادت چه کار باشد؟ «وَحَمَلْنا هم فی البَرِّ و البَحر» همین باشد. چه دانی که این بر و بحر کدامست؟ «وَمَنْ یَتَّقِ اللّهَ یَجْعَلَ لَهُ مَخْرَجاً» آینهٔ این هر دو شده است: یعنی «اَخْرَجَهُ مِن البَشَریّةِ وَأَوْصَلَهُ بالرُبوبِیَةِ» بر، عبودیت باشد و بحر ربوبیت. «وَرَزَقْناهُم مِن الطَیِّبات» ایشان را غذا می‬‌دهد که «وَیَرْزُقُهُ مِن حَیْثُ لایَحْتَسِبُ». «أبیتُ عِنْدَ ربّی یُطْعِمُنی وَیَسْقین» بر این مقام گواهی می‌دهد. چون بدین مقام رسد از وی گوی سازند که سلطان به چوگان عشق و محبت آن را در میدان الهیت زند. پس با او هر ساعت این ندا کنند:

فرمان بری و زلف به میدان ببری

چوگان کنی و گوی ز شاهان ببری

چوگان زلف را اگر تو فرمان ببری

چیزی که بگفته‌‬ای به پایان ببری

ای عزیز فروفرستادن قرآن و فرستادن پیغمبران و رسولان، سبب عنایت و شفقت و رحمت و نعمت الهی بود بر خلق. رحمت آمدن قرآن بر خلق، کهیعص خود گواهی می‌دهد که «ذِکْرُ رَحْمَةِ رَبِک» و فرستادن پیغمبران، آیت «وما أرْسَلْناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالَمین» خود گواهی می‌دهد؛ و جای دیگر می‬‌گوید: «لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الکُوْنَیْن» اگر نه از برای وجود تو بودی، وجود کونین و عالمین محو و معدوم بودی؛ وجود آنها از بهر وجود تو ظاهر و آشکارا کردیم و ترا ای محمد از بهر خود برگزیدیم. دریغا از بهر خود محمد را آفرید تا مونس و هم سر او باشد که «خَلَقْتُ العالَم لَکُم وَخَلَقْتُکُم لِأجلی» و جمله‌ی موجودات از بهر محمد آفرید! دریغا جمله‌ی عالم، غذای باز آمد و باز غذای تماشای سلطان آمد که گنجشک از برای باز و باز از برای صید سلطان. باز صید خود را جز به تخت سلطان نگیرد و رها نکند. چه می‌‬شنوی؟! محمد باز الهی آمده است و جمله‌ی موجودات گنجشک و صیدِ محمد آمده است:

مقصود همه کون، وجود رویت

وین خلق به جملگی طفیل کویت

ایمان موحدان ز حسن رویت

کفر همه کافران ز زلف و مویت

ای عزیز چون جوهر اصل، اللّه مصدر موجودات است، به ارادت و محبت در فعل آمد؛ کیمیاگری او جز این نیامد که «هُوَ الذی خَلَقَکُمْ فَمِنْکُم کافِر وَمِنْکُم مُؤْمِن». اختلاف الوان موجودات نه اندک کاری آمده است. آیتی از آیات خدا اختلاف خلقت خلق آمده است «وَمِنْ آیاتِه اختَلافُ ألسِنَتِکُم و أَلوانِکم». دریغا «السَعیدُ مَنسَعِدفی بطن أمّه» هر که از ارادت خدا سعید آمد از شکم مادر در دنیا سعید آمد؛ و هرکه از ارادت خدا شقی آمد، از شکم مادر در دنیا شقی آمد. و از برای این معنی بود که افعال خلق بر دو قسم آمد: قسمی سبب قربت آمد به‌خدا «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الکَلِمُ الطَّیْبَ و العَمَلُ الصالِحُ یَرْفَعُه»، و قسمی سبب بُعد آمد و دوری که «وَقَدَّمْنا إِلی ما عَمِلوا مِن عَمَلِ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثَورا». آفریننده‌ی ما و آفریننده‌ی عَمَل ما، اوست «واللّهُ خَلَقَکُمْ وماتعْمَلون». چنانکه می‬‌خواهد در راه بنده می‌‬نهد و می‬‌گوید: «هَلْ مِنْ خالِقٌ غَیْرُ اللّه»؟

پس شریعت را نصب کردند، و پیغمبران را بفرستادند، و سعادت و شقاوت آدمی را در آخرت به افعال او باز بستند. مقتضای کرم بی‌علّت و رحمت بی‌نهایت ازل آن بود که او را اعلام کند که سعادت ثمره‌ی کدام حرکات و افعال باشد، و شقاوت از کدام حرکت باشد. پس انبیا را بدین عالم فرستادند، و جمله‌ی اعمال ایشان را بدین عالم و بدین اعمال و افعال باز بستند. «یا أَیُّها الرسولُ بَلِّغ ما اُنْزِل إِلَیْکَ مِنْ رَبِّک» حاصل آمد بعد ما که فرستادن انبیا جز مؤمنان را فایده ندهد که مؤمن را جز عمل اهل سعادت در وجود نیاید، و کافر را جز عمل اهل شقاوت در وجود نیاید. پس فرستادن پیغمبران به خلق مؤمنان را رحمت آمد، کفار را شقاوت پیدا گردانید.

«لَقَدْ مَنَّ اللّهُ علی المُؤمِنین إِذْ بَعَثَ فیهم رَسولاً مِنْ أَنْفُسِهِم». خدا منّت نهاد بر مؤمنان به فرستادن محمّد از نزد خود بدیشان؛ تا پیغامبر چه کند؟ «یَتْلوا عَلَیْهِم آیاتِه» احوال آخرت همه بیان کند ایشان را، و شرح طاعات و معاصی به تمامی بکند، و بیان حلال و حرام بکند: و یکی را واجب کند و یکی را مندوب گرداند «مُبَشِّرینَ بالسَعادَة و مُنْذِرین بالشَقاوَة»؛ و جایی دیگر گفت: «و ما نُرْسِلُ المُرْسَلین إِلاّ مُبَشِرین و مُنْذرین». اما «یُزَّکیهم» آن باشد که دل‌های عالمیان از خبایث معصیت و رذایل صفات ذمیمه پاک کند که جمله‌ی صفات ذمیمه، سبب راه شقاوت آخرت باشد. «وَیُعَلِّمُهُم الکتابَ و الحِکْمَة» آنست که همه طاعات و اوصاف حمیده را بیان کند تا عموم عالمیان بدانند و کسب کنند تا راه سعادت روند. اما منّت نهادن مصطفی بر امت خود، نه از بهر این باشد، از بهر آن بود که «لَقَد جاءَکُم رسولٌ مِنْ أَنْفُسِکُم»؛ از نفس محمد آمدند زیرا که اگر از نفس محمّد نبودندی، این کمالیت نداشتندی و چون دیگر خلق بودندی.

دریغا باش تا عربی شوی، تا زبان محمد بدانی که «مَن أسْلَمَ فَهُوَ عَرَبی وَ قَلْبُ المُؤمِن عربیٌّ». باش تا قرشی شوی که تا نسبت با محمد درست کرده باشی که «العُلَماءُ وَرَثَةُ الأنبیاء». چون هاشمی و مطلبی شوی «واشواقاً إِلی لقاءِ إخوانی» در حق تو درست آید. «وَیُزَکّیهم» خود در این مقام بدانی چه بود؛ «وَیُعَلِّمُهُم الکتاب» امت خود را کتاب درآموزد یعنی قرآن و حکمت؛ این حکمت، آن باشد که «آتَیْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَعَلَّمْناه مِنْ لَدُنّا عِلْماً»؛ و با ایشان بگوید آنچه گفتنی باشد. «وَمَنْ یُؤتی الحِکْمَةَ فَقَدْ أوتیَ خَیْراً کثیرا» این جمله گواهی می‌‬دهد. یا محمد: ترا بیاموختیم آنچه ندانستی «وَعَلَّمُکَ مالَم تَکُنْ تَعْلَمُ وکانَ فَضْلُ اللّه عَلَیْکَ عَظیماً». ای محمد: تخلّق کن به اخلاق ما و از فضل و اخلاق ما که به تو داده باشیم تو نیز جرعه‌ای بر بیچارگان ریز تا هرکه ترا بیند ما را دیده باشد؛ و هرکه مطیع تو شود، مطیع ما شده باشد: «مُنْ یُطْعِ الرَّسولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ وَیُعَلِّمُکُم مالُمْ تَکونوا تَعْلَمون» این معنی باشد.

پس چون منت آمد، بعثت محمد مؤمنان را؛ پس کافران را از آن چه شود؟ «سواءٌ عَلَیْهم أَأَنذَرْتُهم أمْ لَمْ تُنْذِرهُم لایُؤمنون». بوجهل و بولهب از آیت «وَماأرْسَلناکَ إِلاّ رَحْمَةً لِلْعالمین» چه سود یافتند؟ آن ندیده‌‬ای که آفتاب راحت همه جهان باشد، و رحمت جمله‌ی عالمیان آمد؟ اما اگر بر گلخن تابد، بوی‌های کریه از آن برآید و پیدا شود. و اگر بر گلشن تابد، بوی‌های خوش از آنجا برآید و بادید آید. این خلل نه از آفتاب آمد، بلکه خلل و تفاوت از اصل و جرم آن چیزها آمد. آن ندیده‌‬ای که آفتاب چون بر روی ما می‌‬آید، روی ما سیاه شود! و چون بر جامه آید، جرم جامه را سفید کند؟

ای عزیز آب‌، سبب حیوة و قوت ماهی آمد؛ اما سبب موت دیگران آمد. اینجا ترا معلوم شود که «وَتَمَّت کَلِمَةُ رَبِّک صِدْقاً وَعَدْلاً» چه باشد. اینجا بدانیکه آفتاب نور اللّه چرا گوهر مصطفی را سبب منوری و نور آمد؛ و گوهر ابلیس را سبب ضلالت و مظلمی و ظلمت آمد که تا از نور محمد، ایمان خیزد و از نور ابلیس، کفر و خذلان خیزد. این معنی را از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «بُعِثْتُ داعِیاً وَلَیْسَ إِلیَّ مِن الهِدایة شیء، وَخُلِقَ إِبلیسُ مُضِلاً وَلَیْسَ إِلیْه مِن الضَّلالَةِ شیءُ». دریغا چه توان کرد؟! «لامُبَدِّلَ لِکَلِماتِه»! و جای دیگر گفت: «وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللّه تَبْدیلاً» این معنی دارد. «وَمَن یهدی اللّهُ فلا مُضِلَّ لَه و مَن یُضْلِلْ فلاهادِیَ لَه» دریغا از این آیت چه فهم کرده‌‬ای؟ مگر که «یس و القرآنِ الحکیم» بیان این با تو نکرده است؟

ای عزیز حکمت، آن باشد که هرچه هست و بود و شاید بود، نشاید و نشایستی که به خلاف آن بودی؛ سفیدی، هرگز بی سیاهی نشایستی؛ آسمان، بی زمین لایق نبودی؛ جوهر بی عرض متصور نشدی؛ محمد، بی ابلیس نشایستی؛ طاعت بی عصیان و کفر بی ایمان، صورت نبستی؛ و همچنین جمله‌ی اضداد. «وَبِضِدِّها تَتَبَیِّنُ الأشیاء» این بود. ایمان محمد، بی کفر ابلیس نتوانست بودن. اگر ممکن باشد که «هواللّه الخالِقُ البارِیُّ المُصَوِّرُ» نباشد، ممکن باشد که محمد و ایمان محمد نباشد؛ و اگر «الجَّبارُ المُتکَّبرُ القَهّار» صورت بندد که نباشد، صورت توان بست که ابلیس و کفر او نباشد. پس پدید آمد که سعادت محمد، بی شقاوت ابلیس نبود؛ و ابوبکر و عمر، بی ابوجهل و ابولهب نباشد. «مامِنْ نَبیّ إلّا وَلَهُ نَظیر فی أُمّتِه» این باشد. هیچ ولی نباشد الا که فاسقی ملازم روزگار او نبود؛ و نبی هرگز بی غافل نباشد؛ و صادق هرگز بی فاسق نباشد. مصطفی- علیه السلام- سبب رحمت عالمیان بود؛ اما در حق ابوجهل، سبب آن بود که تا کمال شقاوت گوهر او از او پیدا شد. هرگز شنیده‬‌ای که نور سیاه ابلیس و ابوجهل از سر تا قدم با نور احمد چه می‬‌گوید: این بیت‌ها گوش دار:

ای نوش لبان چه زهر نابی بر من

وی رحمت دیگران عذابی بر من

دستم ندهی و دست تابی بر من

خورشید جهانی و نتابی بر من

ای عزیز هر کاری که با غیری منسوب بینی بجز از خدای- تعالی- آن مجاز می‌دان نه حقیقت؛ فاعل حقیقی، خدا را دان. آنجا که گفت: «قُلْ یَتَوفکم مَلِکُ المَوْت» این، مجاز می‬‌دان؛ حقیقتش آن باشد که «اللّهُ یَتَوَفّی الأنْفُسَ حینَ مُوْتِها». راه نمودن محمد، مجاز می‬‌دان؛ و گمراه کردن ابلیس، همچنین مجاز می‬‌دان «یُضِلُّ من یَشاءُ وَیَهْدی من یشاءُ» حقیقت می‬‌دان. گیرم که خلق را اضلال، ابلیس کند ابلیس را بدین صفت که آفرید؟ مگر موسی از بهر این گفت: «إِنْ هِیَ إِلاّ فِتْنَتُکَ تُضِلُّ بِها مَن تشاءُ وَتَهْدی مَن تشاء». دریغا گناه‌، خود همه ازوست. کسی را چه گناه باشد؟! مگر این بیت‌ها نشنیده‬‌ای؟ :

همه رنج من از بلغاریان‌ست

که مادامم همی باید کشیدن

گنه بلغاریان را نیز هم نیست

بگویم گر تو بتوانی شنیدن

خدایا این بلا و فتنه از توست

ولیکن کس نمی‌‬یارد خجیدن

همی آرند ترکان را ز بلغار

ز بهر پرده‌ی مردم دریدن

لب و دندان آن ترکان چون ماه

بدین خوبی نبایست آفریدن

که از خوبی لب و دندان ایشان

به دندان لب همی‌باید گزیدن

خلق را هدایت به احمد حوالت کنند، و ضلالت با ابلیس. پس چرا در حق ابوطالب عم او با او خطاب کنند که «إِنَّکَ لاتَهْدی مَنْ أَحبَبْتَ وَلکِنَّ اللّهَ یَهْدی مَن یشاء»؟ ای‌ عزیز هرچه در ملک و ملکوت است، هر یکی مسخّر کاری معین است؛ اما آدمی مسخر یک کار معین نیست بلکه مسخر مختاری است: چنانکه احراق بر آتش بستند، اختیار در آدمی بستند؛ چنانکه آتش را جز سوزندگی صفتی نیست و آدمی را جز مختاری صفتی نیست؛ پس چون محل اختیار آمد، به واسطه‌ی اختیار ازو کارهای مختلف در وجود آید؛ اگر خواهد، که حرکت کند از جانب چپ؛ و اگر خواهد از جانب راست؛ اگر خواهد، ساکن باشد؛ و اگر خواهد متحرک. از بهر این کار او را بدین عالم ابتلا و امتحان فرستادند که «لِیَبلُوَکُمْ أَیُّکُم أحسَنُ عَمَلا». اگر خواهد، مختار مطیع بود؛ و اگر خواهد نبود. پس مختاری در آدمی، چون مطبوعی آب و آتش و نان و گوشت است در ترطیب و احراق و سیری و غذا دادن بعد ما که هرکه را برای سعادت آفریدند جز مختار حرکات اهل سعادت نباشد، و هر که را برای شقاوت آفریدند جز اعمال اهل شقاوت نباشد. اهل ایمان را بیان می‬‌کند «أمّا الذین آمَنوا وَعَمِلوا الصالحاتِ فَلَهُمْ جناتُ المأوی نُزَلاً بما کانوا یَعْمَلون»؛ و اهل کفر را قدح کرد و وعید آتش فرمود که «وَأمّا الذین فَسَقوا فَمَأْواهُمُ النارُ کُلَّماارادُوا أنْ یَخْرُجوا مِنها أُعیدُوها فیها»، اما شیوه‌ی ارادت‌، در شرع مقبول نیست و شرع می‬‌گوید: «إِعْمَلوا فَکُلُّ مُیَسَّرٌ لِما خُلِقَ لَهُ». اینجا دانم که ترا در خاطر آید که پس دعوت و بعثت انبیا و رسل نیز چه فایده بود؟

ای عزیز دعوت انبیا و رسل نیز یکی آمد از اسباب حصول علم به سعادت و شقاوت‌؛ و مثال این، چنان باشد مثلاً که عسل در پیش کسی نهند و او را آرزوی عسل بود، و در آن عسل زهر است؛ اگر مخبری آنجا نبود؛ به جهل مرد، انگبین به زهر آمیخته بخورد و از خوردن آن، او را جز هلاک حاصل او نباشد. اکنون اگر مردی او را گوید که عسل آمیخته است به زهر، و او این مرد را دروغ‌زن نداند لابد به ترک خوردن آن عسل او را ضرورة باشد؛ و این اخبار، سبب حیوة او باشد. اکنون بدان ای عزیز که «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً» دنیا و شهوت دنیا چون عسل دان که گفتم؛ و خلق همه عاشق دنیا شده‬‌اند؛ زیرا که نزد ایشان آن شهوات دنیا لذیذ‌ست در حال، و از بهر لذت یک ساعت بسیاری عذاب آخرت حاصل می‬‌آید که «رَبُّ شَهْوَةِ ساعةِ أَوْرَثَتْ حُزْناً طَویلا». پیغامبران، مخبران و آگاه‌کنندگان آمدند مر زهر دنیا را، و گفتند: دنیا ماری‌ست که زهر دارد، و اگر از زهر احتراز کنند سود دارد ایشان را. مصطفی گوید: «الدُنْیا حَیَّةٌ قاتِلةٌ»؛ و جایی دیگر، قرآن بیان می‬‌کند: «إِعْلَموا إنّما الحیوةُ الدُّنیا لَعِبٌ وَلَهْوٌ و زینَةٌ و تَفَاخُرٌ بَیْنَکُم و تَکاثُرٌ فی الأموال و الأولاد».

اینجا خلق سه گروه آمدند: گروهی ایشان را صادق داشتند؛ به‌ترک دنیا بگفتند، و همگی به آخرت مشغول شدند تا فلاح و سعادت ابد یافتند. و گروهی به نهج شریعت احمدی رفتند و دخل به دنیا ساختند؛ و لیکن مشغول آن گشتند تا از رستگان شدند؛ و آنچه می‌توانستند از عمل صالح کردند که «وَأن لَیْسَ للانسان إِلّا ماسعی». و گروهی دیگر، وعظ و پند انبیا فراموش کردند؛ و از پی شهوت برفتند تا هلاک شدند و گفتند: «تُریدونَ أنْ تَصُدّونا عَمّا کانَیَعْبُدُ آباؤنا».

دریغا ندانم که از ابن عطا این کلمه شنیده‌‬ای یا نه که «إِنَّ اللّهُ یُعامِلالعِبادَ فی الأبدِ علی ما عامَلَهُم فی الأزَل»؟ گفت: در ابد با بندگان خود آن کند که در ازل کرده باشد. این کلمه از آنجا گفت که «کُلُّ مَوْلودِ یولَدُ علی الفِطْرَةِ فَأَبَواهُ یَهُودانِه اویُنصِّرانِه اویُمَجِّسانِه» یعنی هرکه از فطرت، سعید آمد در آخرت سعید باشد؛ و هرکه در فطرت، شقی آمد در آخرت شقی باشد. از خدا بشنو: «فِطْرَةُ اللّهِ الّتی فَطَر الناسَ عَلَیْها لاتَبْدیلَ لِخَلْق اللّه ذلکَ الدینُ القَیِّمُ». همه بیان‌ها از این آیت حاصل شده است.

ای عزیز اینجا سرّی غریب بدان. دنیا را محک آخرت کردند و قالب را محک جان کردند. «صِبْغَةُ اللّهِ وَمَنْ أحسنُ مِن اللّهِ صِبْغَةَ» جوابی شافی و بیانی وافی با خود دارد. گوش دار، از مصطفی- علیه السلام- بشنو که «الدُنیا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ» دنیا خمی‌ست میان ازل و ابد آمده، و در این خم جمله‌ی رنگ‌ها پیدا آمده است. سعادت از دنیا و قالب، ظاهر شد؛ و شقاوت همچنین، و اگرنه در فطرت همه یکسان بودند؛ تفاوت از خلقت نیامد «ماتری فی خَلق الرحمن مِن تفاوُتٍ» بلکه از قوابل و قالب آمد. اگر دنیا و قالب ضرورت نبودی، چرا مصطفی را بدان حال بازگذاشتندی که به دعا و تضرع گفتی: «لَیْتَ رَبَّ مُحَمَّدٍ لَمْ یَخْلُق مُحمداً»؛ و با ابوبکر گوید: «لیتنی کُنْتُ طَیْراً یَطیرُ»، با عمر گوید: «لَیْتَنی کُنْتُ شَجَرةً تُعْضَد»؟ دریغا این فریاد از دنیا و قالب برمی‬‌آ‌ید؛ واگرنه، این سخن را و این شکایت نبی و ولی را با حقیقت چه کار؟ معنی سخن این سه بزرگ، یعنی مصطفی و ابوبکر و عمر، آنست که کاشکی ما را در عالم فطرت و حقیقت بگذاشتندی، و هرگز ما را به عالم خلقت نفرستادندی.

ای عزیز آدمی یک صفت ندارد بلکه صفات بسیار دارد. در هر یک از بنی آدم دو باعث است: یکی رحمانی و دیگر شیطانی: قالب و نفس شیطانی بود، و جان و دل رحمانی بود؛ و اول چیزی که در قالب آمد نفس بود. اگر سبق و پیشی قلب یافتی، هرگز نفس را در عالم نگذاشتی و قالب، کثافتی دارد به‌اضافت با قلب؛ و نفس‌، صفت ظلمت دارد، و قالب نیز از خاک‌ست و ظلمت دارد؛ و با یکدیگر انس و الفت گرفته‌‬اند. نفس را وطن، پهلوی چپ آمد؛ و قلب را وطن، صدر آمد. نفس را هر لحظه‌‬ای مزید هوا و ضلالت می‌دهند و دل را هر ساعتی به نور معرفت مزیّن می‌کنند که «أَفَمَنْ شَرَحَ اللّهُ صَدْرَهُ للإِسْلامِ فهو علی نور مِنْ رَبِّه».

پس در این معنی خلق سه گروه آمدند: گروهی را توفیق دادند تا روح ایشان نفس را مقهور کرد تا سعادت یافتند: «و إنّ جُنْدَنا لَهُمُ الغالبونَ» این معنی باشد و گروهی را شقاوت در راه نهادند تا نفس ایشان روح را غلبه کرد و شقاوت یافتند؛ «أُولئِکَ حِزْبُ الشَیْطانِ» این باشد. گروهی سوم را موقوف ماندند تا وقت مرگ؛ اگر هنگام مرگ، جان آدمی رنگ نفس گیرد، شقاوت با دید آید؛ و اگر رنگ دل گیرد، سعادت پیدا شود و اگر موقوف بماند از اهل اعراف شود که «وعلی الأَعْرافِ رِجال یُعْرفون کُلاً بِسیماهُم». از مصطفی بشنو این معنی که گفت: «إنّما الأَعْمالُ بخواتیمها».

دریغا هر چند بیش می‬‌نویسم اشکال بیش می‬‌آید! دریغا تو هنوز در نفس اماره مقیم مانده‌‬ای! این اسرار جز به گوش قال نتوانی شنیدن. باش تا نفس تو مسلمان شود که «أَسْلَمَ شَیْطانی علی یدی» و رنگ دل گیرد تا دل آنچه به زبان قال نتواند گفت با تو، به زبان حال بگوید. از این کلمه آگاه شوی که «لِسانُ الحالِ أَنْطَقُ مِن لِسانِ القال». هرچه می‌شنوی اگر ندانی، عذری پیش آر، و آنرا وجهی بنه؛ و اگر بدانی، مبارک باد.

دانی که نعت مسلمانی چه آمد؟ بر خوان این آیت که «الذَّین یَسْتَمِعُونَ القَولَ فیَتّبِعونَ أحْسَنَه». هرچه داند، مسلم دارد؛ و هرچه نداند، عذری بنهد. دریغا مگر مصطفی از اینجا گفت: «المُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ المُسْلِمونَ مِنْ لسانِه وَیَدهِ». و قرآن از منکران شکایت چنین می‬‌کند: «وإذْ لَمْ یهتدوا به فَسَیَقولون هذا إِفْکٌ قَدیم» یعنی که چون به سخن راه نبردندی، گویندی؛ دروغ است. ما هرگز این از پدران و مادران خویش نشنیده‌‬ایم «ماسَمعْنا بِهذا فیآبائنا الأوِلین». جواب ایشان باز دادند که «أَنْتُم و آباؤُکُم فی ضَلال مبین».

ظاهربینان گویند: ما این کلمات از شافعی و ابوحنیفه نشنیده‌‬ایم، و آن دیگر گوید که علی چنین گفت، و دیگری گوید که ابن عباس چنین گفت. دریغا این قدر نمی‬‌دانی که مصطفی- علیه السلام- چرا با معاذ جبل گفت که «قِسِ الأُمُورَ بِرَأْیِک»؟ گفت: هرچه بر تو مشکل گردد، فتوای آن با دل خود رجوع کن «وَیَجوزُ ولایَجوزُ». از مفتی دل خود، قبول کن، دل را می‬‌گویم نه نفس اماره. چون مفتی ما نفس اماره بود و ما پی او گیریم، لاجرم حال ما از این که هست بدتر بود. ما را مخالفت نفس، واجب و فریضه است. مگر که این کلمه نشنیده‌‬ای که خدای- تعالی- با داود پیغامبر چه گفت؟ «یا داودُ تَقَرَبْ إِلیَّ بِعَداوَةِ نَفْسَکَ» ای داود با من دوستی کن بدانکه نفس را دشمن داری و از بهر من با وی جنگ کن. اما چه گویم؟ در این معنی علمای جاهل ترا از جاهلان شمرند که «العِلْمُ عِلْمان عِلْمٌ بالقَلْبِ و عِلْمٌ باللِّسان» به علم زبان، قناعت کرده‌‬اند و علم قلب را فراموش کرده.

دریغا از دست راهزنان و طفلان نارسیده‌ی علمای روزگار! ای عزیز اگر شافعی و ابوحنیفه که مقتدای‌اُمَّة بودند در این روزگار بودندی، بحمداللّه بسی فواید علوم ربانی و آثار کلمات روحانی بیافتندی؛ و همگی که روی بدین کلمات آوردندی، و جز بدین علوم الهی مشغول نبودندی، و جز این نگفتندی. دریغا مگر که بینای باطن ندارند؟! تو پنداری که «لَیْتَ ربَّ محمدٍ لَمْ یَخْلُق محمّداً» از برای این همه بود که گفتم؟! از بهر ظاهربینان گفت.

ای عزیز چه گویی در این مسأله که بلبل را چه بهتر بود: آن به بود که سراییدن او بر گل باشد و راز خود با گل گوید که معبود و مقصود او گل است، یا آنکه او را در قفسی کنی تا دیگری از شکل او و آواز و نغمات او خوش شود و بهره گیرد؟ حقیقت این گفتار مصطفی «لَیْتَ رَبَّ مُحمّدٍ لَمْ یَخْلُق مُحَمَّداً» این است که می‬‌گوید: کاشکی این قالب نبودی تا در بستان الهی بر گل کبریا سراییدن ثنای «لاأحصی ثناءً علَیْکَ أَنْتَ کَما أَثْنَیْتَ علی نفْسِک» می‬‌گفتمی.

دریغا مگر که این حدیث نشنیده‬‌ای از محمد مصطفی که گفت: مرا در زمین محمد خوانند و در آسمان فریشتگانم احمد گویند. دریغا نمی‬‌دانی که در عالم الوهیت، او را به چه نام خوانند! گفت: کاشکی محمد نبودمی که محمدی با دنیا و خلق تعلق دارد، و از عالم قالب است! مگر که این آیت نخوانده‌‬ای که«ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رسولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْله الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ اوْقُتِل»؟ چه گویی موت و قتل بر جان آید یا بر حقیقت‌؟ اگر محمد نام قالب او نبودی، موت را بدو نسبت نکردندی زیرا که مرگ بر حقیقت او روا نباشد. چندانکه قالب او مرتبت داشت، جان عزیز او را به همین نسبت مرتبت دادند. به جمال قالب از قوالب انسانی در حسن و خوبی بر سرآمد. پس جان نیزش از جملهٔ ارواح ملکی و بشری در اوصاف و اخلاق و علوم و کمال و جلال بر سر آمد. آنچه قالب او را داده‬‌اند از کرامت و عزت، امت او را ندادند. «ما کانَ محمدٌ أباأحَدٍ مِنْ رِجالِکم وَلکِنْ رسولَ اللّهِ و خاتَمَ النَبیّینَ» همین معنی دارد.

دریغا وقتی دیگر گفت: «لی خمسةُ اسماءٍ: أنا محمدٌ و أنَا احمد و أنا الماحیُ وأنا العاقب و أنا الحاشِرُ». تو خود بیان این نامها نخوانده‌‬ای از لوح دل، نامی دیگرش چه دانی؟ شب معراج او را نبی خواندند که «سلامٌ علَیْک أیُّها النبیّ». و جای دیگر گفت: «یا أیُّها النَبّی اتَّق اللّهَ». و او خود را سید می‬‌خواند که «أنا سَیِّدُ وُلِد آدم». «یس و القُرآنِ الحکیم» همین معنی دارد یعنی که «یا سیِّدَ المُرسَلین». اگر خواهی که نام روح مصطفی بدانی ازاصحاب او شو که «أصحابی کالنُّجومِ»؛ و طریق آنکه از اصحاب او شوی، آن است که اصحاب او را محب شوی، و بدیشان تَشَبُّه کنی در اخلاق و صفات «مَن تَشَّبَة بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُم». مرد به محبت و متابعت اولیا و اصحاب پیغامبران، از اصحاب پیغامبر شود که «المَرءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ»، چون محبت ایشان درست گشت، در این مقام اخوانیت با ابوبکر و عمر درست گشت، و او را بدین عالم رؤیت راه دهند که «رأی قَلْبی رَبّی».

از خدا بشنو که نام روح محمد چیست تا بدانی که «رأی قَلبی رَبّی» چه معنی دارد. این آیت بر خوان که «یا أیُّها النَبیُّ إِنّا أَرْسَلناک شاهداً و مُبَشِراً و نَذیراً و داعِیا إِلَی اللّهِ بِإِذْنِهِ و سِراجاً منیراً». این همه پنج نام، نام جان محمد آمد؛ و طراز علم، نزد این نام‌ها این گوید که «وسِراجاً مِنیرا». مرتد است که از خوانده و یا شنیده گوید، از دید گوید؛ اما از دیدن خدا که «أَلَمْ تَرَ إِلی ربِّکَ» و «لِی مَع اللّهِ وَقْتٌ لایَسَعُنی فیه مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ولانبیُّ مُرْسَل»؛ از شنیده گوید «واللّهُ یُدعُو إلی دارِالسّلام». خدا- جل جلاله- این همه که می‌گویم و صد هزار چندین داده است در مکتب «کَتَبَ فی قُلوبِهِمُ الایمان» به زبان معلم «وَعَلَمَ آدَمَ الاسماءَ کُلَّها» در مدرسهٔ «عَلَمَ بالقَلَمِ عَلَّم الإِنسانَ مالَمْ یَعْلَمْ» و معلوم من کرده است.

دریغا عاشق را بلای سخت‌تر و عظیم‌تر از آن نباشد که از روی معشوق دور افتد، و به هجران مبتلا شود؛ و آنگاه با نااهلان گرفتار شود او را دو بلا باشد: یکی فراق معشوق‌، و دیگر دیدن نااهلان‌. مگر که مصطفی از اینجا گفت که «ماأوذِیَ نَبی مِثْلَ ما اوذِیْتُ» گفت: هیچ بلا و رنجی هیچ پیغامبری را چون بلا و رنج من نبود. لاجرم آن ولا که او را بود، هیچکس را نبود. غیرت الهی مستولی شده است نمی‌‬گذارد که بیش از این گفته شود. ما نیز نوعی دیگر از کلام آغاز کنیم واللّه المعزّ.