گنجور

 
۲۰۱

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترجیعات » ترجیع بند - ما گوشه نشینان خرابات الستیم

 

... آن کس که سدش بنده زرین کمر آید

در کوچه میخانه او گر فکنی راه

بس خضر سبوکش که ترا در نظرآید ...

وحشی بافقی
 
۲۰۲

وحشی بافقی » دیوان اشعار » ترکیبات » سوگواری بر مرگ شرف‌الدین علی

 

... همه را ز آفت این سیل غم آگاه کنید

کوچه ها را چو ره کاهکشان گردانید

مشعلی چند چو خورشید پر ازکاه کنید ...

وحشی بافقی
 
۲۰۳

شیخ بهایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

... ای صبا در دیار مهجوران

گر سر کوچه بلا برسی

با بهایی بگو که با سگ نفس ...

شیخ بهایی
 
۲۰۴

شیخ بهایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۲

 

هر چند که رند کوچه و بازاریم

ای خواجه مپندار که بی مقداریم ...

شیخ بهایی
 
۲۰۵

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۱۳

 

... و دیگر آنکه ثواب عظیم و اجر بسیار و جزاى بیشمار در آن است که کس با مردم از روى الفت و رأفت سلوک و مدارا کند و از رنگها و بویها و طمعها کسب کرده و تمتع گیرد و بصرافت طبع ترک آنچه دیده و شنیده کند نه بدورى و انقطاع و صرف از امور ناشایسته این است که کسى که مغازه نشین و گوشه نشین شده و در بروى خویش بسته از جمیع کمالات محروم و مایوس گردد و حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم فرموده خیر الامور اوسطها پس از این حدیث معلوم شد که طلب کردن بتمام شدت و مشغول شدن بنهایت غفلت کمال جهل و نادانى خواهد شد و ترک دنیا کردن و در مغازه نشستن هم بدلیل خیر الامور اوسطها غیر جایز و نالایق است لهذا بهتر وانسب آن است که معتدلانه سعى در شؤن دنیویه بقدر امکان نموده و کوشش در امور و معشیت یومیه و فراهم آوردن لباس که نماز در آن مقبول و مستجاب بود لازم و واجب دانسته و همچنین تحصیل مکان و منزل بقدر اینکه دفع گرما و سرما کند از شؤن لازمه و سلوک با مردم از روى ادب و تعظیم و حرمت باز از امور واجبه است

اگر بکلى لذتها را نیافته و مشاهده ى قدرت نکرده باشد و رنگها را ندیده باشد چگونه از آثار قدرت کامله خبر تواند یافت مثلا کسى که عسل نخورده باشد چه داند که قادر قدرت نما از شاخ و بته چنان شهدى ایجاد فرموده و اگر بسیر باغها نرفته باشد و میوه ها و گلها را با طعم و رنگ و بو تشخیص نکرده باشد شبهه یى نیست که آن کس از درک آثار قدرت عارى باشد پس هر کس که در بازار و کوچه و محله میگردد و مشاهده ى باغ و گلزار و صحرا و کشت زار و زراعت مختلف الانواع مینماید بر آثار صنعت صانع اطلاع مییابد و اگر نه عارى و عاطل خواهد بود

چنانکه آورده اند در زمان ماضى شخصى فالوده را حمام قیاس و گمان کرده بود ...

شیخ بهایی
 
۲۰۶

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۲۱

 

آورده اند که در زمان سلطان محمود غزنوى تاجرى بود و او کنیز بسیار جمیله یى داشت که بجمال و وجاهت و فصاحت آراسته بود آن کنیز را انیس و جلیس خود ساخته بود و بى آن کنیز دمى نمى آسود چون مدتى بر این بگذشت آن تاجر را سفر روى نمود باربندى کرده میخواست که متوجه سفر شود با خود گفت که اگر این کنیز را همراه خود ببرم در سفر نگاهداشتن او از نظر نامحرم مانند رفقاى سفر و غیره مشکل است و تو را در این مملکت اقربا و قوم و خویش هم نیست چندى متفکر شد بعد از تأمل بسیار بخاطرش رسید که علاجى جز این نیست که کنیز را بقاضى این شهر بسپارم زیرا که پادشاه را هم دستى باو نیست و او بر مسند دیانت و امانت و صلاح منصوب است و سلسله ى مهارت مردمان در شرع بتصدیق و تجویز او منتظم ساخته شود البته این تدبیر معتبر خواهد بود معهذا برخاست و بخانه ى قاضى آمد و تحفه ى لایق همراه خود برد و شرح حال را عرض نمود و مبلغى زر را بجهت مأکول و ملبوس کنیز تسلیم قاضى نمود و کنیز را باو سپرد و روانه ى سفر شد قاضى دید که تاجر بسفر رفت و مدتى از این بگذشت قاضى کنیز را طلب کرد و گفت تاجر تو را بمن بخشیده است اکنون شما از آن من هستى و باید که با من بسازى و دلنواز من باشى تا من دیده ى امید خود را بجمال تو روشن سازم و تو را از روى آرزو دمساز خود دانسته بر خواتین حرم خود ممتاز و سرافراز گردانم کنیز در جواب گفت اى قاضى عجب است از مردم عاقل که از براى سهلى خود را بنقصان کلى اندازند و کارى کنند که موجب شرمندگى دنیا و آخرت بوده باشد قاضى گفت آن کدامست که سبب شرمندگى دنیا و آخرت میشود کنیز گفت اول آنکه میگویى که تاجر مرا بتو بخشیده و اگر این قول صحیح است پس چرا در حضور من سفارش مرا بتو میکرد و وجه نفقه و کسوت را بتو میداد پس این مسأله ظاهر است هم بر تو و هم بر من و حق شاهد است که تو دروغ میگویى و خداوند عالمیان در شأن دروغگو فرموده ان الله لا یحب الکاذبین و دروغ تو بجهت اینست که نیت بد و قصد خیانت دارى و در شأن خیانتکار خداوند عالمیان فرموده إن الله لا یحب الخاینین پس ظاهر و معلوم است که تو از این صفات ذمیمه ملاحظه ندارى قاضى گفت آن کدام است کنیز گفت پروردگار عالم حاضر و ناظر و شاهد و بر اسرار جمیع خلایق آگاه و عالم بر اینست که تو قصد بد و خیانت را با همچو من ضعیفه یى که از عقل ناقص و از دانش و تدبیر عاجز و اسیر و بیکس و بى اختیار است دارى پس میان عالم و جاهل چه فرق و امتیاز است گویا همه عالم دروغگو و خاینند قاضى گفت اى کنیز من میخواهم که چون من با تو محبت دارم تو هم با من مهربان باشى و اگر نه تو را تنبیه و سیاست کردن آسان است کنیز گفت من عاجزم و حقیر و بیکس و با خود این فکر میکنم که از آن روز که مرا اسیر کرده اند و از مادر و پدر و اقربا جدا ساخته اند و از ملک خود بملک دیگر برده اند بسیارى چون من را در این واقعه بشمشیر برنده هلاک ساخته اند و این همه قضیه و بلیه که دیده و شنیده ام خداوند عالمیان همه را بر من سهل و آسان گردانیده پس قصه ى سیاست و تعذیب تو باین کمینه چه خواهد کرد و مرا از گرسنگى و برهنگى پروایى نیست و کشتن امریست بهتر از آنکه کسى نزد پروردگار خجل و شرمسار باشد الحال اى قاضى اختیار دارى اگر گمان میکنى که من با تو رام میشوم و سازش نموده و تن در دهم بنهایت غلط رفته یى و این امریست محال و آنچه در باب سیاست من بخاطر دارى تقصیر و تکاهل مکن قاضى از این گفتگو برآشفت و کنیز را بسیار بزد و مقید ساخت چون چند روزى دیگر بگذشت باز قاضى بخانه یى که کنیز را مقید ساخته بود آمد و زبان بنیاز و لومه بگشاد و گفت اى بیعقل حیف باشد که چون تو کسى در بند باشى و گرسنگى و برهنگى بکشى چرا دست در گردن من در نیاورى که بعیش و عشرت بگذرانى و کنیزان و غلامان و خواجه سرایان همه در خدمت تو باشند آخر اى بیعقل من از تاجر کمتر نیستم بیا و از غرور و جهل و نادانى بیرون آى و بجاده ى عیش و شادکامى درآى تا چند روزه ى عمر خود را بفراغت بگذرانیم کنیز گفت اى قاضى عیش را بر خود حرام کرده ام و بر آنچه واقع میشود در عین رضایم پس از این قاضى در خشم شد و آن کنیز بیچاره را بسیارى بزد و باز محبوس ساخت در آن محله که قاضى خانه داشت فاحشه یى بود برادران فاحشه از اعمال و اطوار او خبر گرفتند نیمه شبى او را بقتل رسانیدند و در میان کوچه انداختند چون روز شد حاکم شهر امر داد مردم محله را گرفتند و قاتل را طلب نمود کدخدایان محضرى ساخته بمضمون اینکه فاحشه یى بود در کمال بى عصمتى جهال محله او را بشب کشته اند و اکثر مردم محضر را نزد قاضى آوردند و قاضى او را مهر کرد و آنها را خلاص نمود و آن محضر را نزد خود نگاهداشت و با خود فکر کرد که چون تاجر از سفر آید و بمن ادعاى کنیز نماید محضر را بدو نمایم و دعوى او را باطل سازم و حجتى بهتر از این نمیباشد و دیگر بهمان طریق روزها کنیز را نصیحت مینمود و او قبول نمیکرد و قاضى او را سیاست میکرد تا کار بجایى رسید که انبر سرد و گرم از کنیزک میگرفت و تمام بدن او را مجروح میساخت تا اینکه بعد از دو سال دیگر تاجر از سفر آمد و از راه یکسره بدر خانه ى قاضى آمد چرا که اشتیاق بسیارى بدیدار کنیز داشت غلامى از غلامان قاضى بدر خانه بود آن غلام را گفت که عرض حقیر را بقاضى برسان و بگو که فلان تاجر میخواهد تو را سلام کند غلام برفت و قاضى را خبر نمود قاضى با خود گفت که اگر یکمرتبه انکار کنم خوب نیست لهذا غلامرا گفت که برو تاجر را بگو که قاضى در خواب است شما فردا بیایید تاجر بیچاره با وجود آن خواهش و اشتیاق که با کنیز داشت مأیوسانه برگشت و بخانه خود رفت آنشب تا صبح متفکر بود قاضى هم سفارش بغلامان کرده بود که چون فردا تاجر بیاید بگویید که خویشان حرم قاضى بمهمانى آمده اند و سه روز قاضى بمهماندارى مشغول است و بیرون نمیآید چون صبح صادق شد تاجر با خود فرمود گفت که چون مدتیست قاضى کنیز را نگاهداشته تحفه یى باید جهت ایشان برم و کنیز خود را بخانه آورم لهذا اقمشه یى چند از پارچه هاى اعلى در بقچه یى بسته بر دوش غلام نهاده بدرب خانه ى قاضى فرستاد چون غلام تاجر بدر خانه ى قاضى آمد آن بقچه را باندرون فرستاد پس از وصول آن قاضى غلام خود را فرستاد و گفت اى تاجر قاضى مهمان دارد و جمعى از خویشان حرمش مهمانند و تا چند روز بیرون نمیآید شما تشریف ببرید هر وقت قاضى بیرون تشریف آورد شما را خبر خواهیم کرد پس تاجر بیچاره مضطرب و متفکر شده برگشت بارى تا مدت یکماه قاضى بتأخیر دفع الوقت کرده بعد از مدت یکماه قاضى روزى بدیوانخانه نشسته بود ناگاه تاجر باندرون آمد و سلام کرد قاضى جواب نداد و تغافل نمود آن تاجر بیچاره در گوشه یى نشست تا آنکه قاضى از دیوانخانه فارغ شد و برخواست که برود آن مرد تاجر گفت اى قاضى واجب العرضى دارم گفت بگو گفت بنده آن مرد تاجرم که کنیز خود را بتو سپردم چند وقت است مکرر میآیم و بخدمت شما نمیرسم امروز که بخدمت شما رسیدم و سلام کردم جواب سلام ندادید جهت چیست بفرمایى قاضى گفت السلام علیک و رحمة الله و برکاته اول مرتبه که آمدى چرا مرا خبر نکردى معذور بدار که تو را نشناختم حالا خوش آمدى خیر مقدم بارى سفر شما بطول انجامید تاجر گفت سفر چنین است گاه واقع میشود که کسى بنیت یکماه میرود دو سال سفرش طول میکشد قاضى گفت بکدام طرف سفر کرده بودى گفت اى قاضى از اینجا بهندوستان رفتم و از آنجا خرید کردم و بروم رفتم پس از آن از راه تبریز و خوى متوجه وطن شدم قاضى گفت آن پارچه ها که چند روز قبل از این جهت ما فرستاده بودید گویا متاع هند بود و از سوقات روم و تبریز چرا جهت ما چیزى نیاوردى تاجر سر بزیر انداخته گفت چیزى از روم و تبریز نیاورده بودم که لایق باشد قاضى گفت اى تاجر آنچه از باب کنیز شما بر ما واقع شده زیاده از حد و بیان است زحمت بسیار کشیدم لکن از براى خاطر شما همه را منظور داشته تحمل نمودم اما چگونگى واقع مختصرش اینست اى تاجر چون کنیز شما تا مدت یکسال بیمار بود و کوفتهاى عظیم داشت و آزار ذات الجنب و ذات الصدر داشت و استسقاء و اسهال و تب نوبه و تب لرز و یرقان و قولنج و دردسر و آزار باد بواسیر و از مرضهاى دیکر هم بسیار عارض او شده بود حکماى حاذق بر سر او حاضر ساخته و مبلغهاى خطیر خرج ادویه و معاجین و صفوف و شربت و عرق کردیم و مبلغ ده دوازده تومان خرج حکماء و اطباء گردید حال نقل کردن آن همه زحمات لزوم ندارد انشاء الله تعالى فردا صحبت خواهیم داشت این بگفت و روانه حرم شد تاجر بیچاره ناامید برگشت و با خود میگفت حکایت غریب است و قاضى عجب مرد با انصافیست الحکم لله حالا بروم شاید که فردا کنیز را بستانم چون صبح شد تاجر بیچاره مبلغ ده دوازده تومان زر و پارچه یى چند برداشت و بدر خانه ى قاضى برد و بغلامان گفت عرض کنید که مرد تاجر آمده است و کنیز را میخواهد پس از عرض غلامان قاضى گفت بروید بتاجر بگویید که امشب مهمان مایید انشاء الله شب تشریف میآورید تاجر بیچاره باز مضطرب شد و حیران برگردید پس چون شب بر آمد تاجر برخاست و بخانه ى قاضى آمد و غلامان قاضى را خبر کردند تاجر را بیاورید و بمهمانخانه بنشانید بعد از ساعتى که قاضى آمد تاجر از جاى برخواست تعظیم و تکریم بجا آورد و گرم صحبت شدند قاضى گفت اى تاجر شما تازه از سفر آمده اید و لایق نبود که یکدفعه بمجرد باز آمدن از سفر سخن چنین بر دوستان خود گفتن باین سبب روزى صبر و عدم مکالمه در طلب شما شد اما اصل مسأله اینست که کنیز روزى از روزها اراده ى حمام کرد و از خانه بیرون رفت دیگر او را ندیدم تا آنکه یک روزى جمعى از جهال محله فاحشه یى بکشتند چون آن خبر منتشر شد معلوم گردید که همان کنیزک بود که فاحشه شده بود و جهال محله از روى تعصب و غیرت او را کشته بودند تاجر چون این سخن را شنید بسیار مضطرب و پریشان خاطر شد و دیوانه وار از خانه ى قاضى بیرون آمد و در فکر این بود که آیا قاضى راست میگوید و اگر راست میگوید کى این معنى بر من ظاهر خواهد شد و اگر دروغ میگوید این نوع دروغ را چگونه خاطر نشان قاضى نمایم پس از تفکر با خود گفت اولى اینست که عریضه یى در این خصوص باید نوشت و بدربار پادشاهى سلطان محمود رفته و آن را بمحضر سلطان رسانم لهذا تاجر عریضه یى نوشت و در آن کیفیت مسأله را بعرض پادشاه رسانید چون پادشاه از مضمون عریضه مطلع گردید کس فرستاد قاضى را حاضر ساختند چون قاضى بحضور سلطان حاضر شد پادشاه پرسید اى قاضى چرا این کنیزى که تاجر بتو سپرده و بسفر رفته و الحال آمده کنیز او را تسلیم نمیکنى و در سال مبلغهاى کلى از مال تجار و امانت مردم حسب- الشرع بمهر و حکم تو صورت و فیصل مییابد و هر گاه تو را از این نوع اعتبار و دین دارى بوده باشد لازم آنست که شر تو را از سر مردمان رفع و دفع کنیم و دیگرى را تعیین نموده تا رواج کار خلایق بوده باشد قاضى گفت پادشاها بر عمر و دولتت بقا باد تاجر کنیزى امانت باین فقیر سپرده بسفر رفت پس از مدتى کنیز او روزى بحمام رفت و باز نیامد و در این باب آنچه را قبلا بجهت تاجر نقل کرده بود بعرض پادشاه رسانید و محضرى که کدخدایان مهر و امضاء نموده بودند بیرون آورده تقدیم سلطان نمود چون سلطان محضر را دید بتاجر فرمود هر گاه کنیز تو فاحشه شده باشد و کشته شده است در این باب قاضى چه تقصیرى دارد تاجر بیچاره را جواب نماند و حیران و سرگردان و غمناک برگردید و بمنزل خود رفت و قاضى هم خوشحال بخانه آمد و کنیز را طلبید و شروع در سیاست کرد که شاید او را راضى کند تا که دست خود را در گردن او درآورد کنیز با این همه سیاست که کشیده بود و بدن او تماما مجروح شده بود راضى بآن امر شنیع نگردید قاضى پس از آن کنیز را بزندان فرستاد قاضى خاطر جمع از طرف تاجر گشته با خود میگفت که دیوان این امر بسلطان رسید و طى شد دیگر تاجر را املى نمانده و قطع تعلق کنیز را نموده برفت اما قاعده ى سلطان محمود این بود که اکثر شبها از خانه بیرون میآمد و بر سر گذرها و کوچه ها مستمع اقوال و مترصد دانستن اعمال و احوال و کردار وضیع و شریف میبود و تفحص حال مردم از غنى و فقیر میکرد و اطلاع از احوال مردم میگرفت و بفقیر و درویش انعام میداد قضا را شبى بر حسب عادت از خانه بیرون آمد و بر سر کوچه یى رسید دید که دکانى را باز کرده اند و آواز و صدا از جمعى میآید سلطان بطور آهسته آهسته پیش آمد و گوش بداد شنید که جماعتى از جهالان بازى پادشاه و وزیر میکردند سلطان لمحه یى بایستاد قضا را شخصى از آنها قاپى انداخت قاپش امیر آمد چون آن رفیقان دیدند که آن مرد امیر شد همه بر آن شخص خندیدند بسبب آنکه آن مرد سفیه و مجهول و نادان بود و در ضبط و ربط بازى و حکومت شعورى نداشت که گویا بتواند امر و نهى دینى را فیصل دهد در آن مجمع پسرى بود که کلاه نمدى بر سر داشت بآن مرد زبان تمسخر و ریشخند دراز کرده و حاضرین میخندیدند آن مرد که امیر شده بود گفت اى پسر چرا اینقدر میخندى مگر میر شدن من پسند تو نیست آن پسر گفت میدانى میر شدن تو در ضبط و ربط امور حکومتى مانند حکم کردن سلطان محمود میماند در مسأله و قضیه قاضى و تاجر و کنیز پادشاه چون این سخن را شنید آن دکان و آن پسر را نشان کرده برفت و آن شب تا صبح متفکر در این واقعه بود که آیا این چه قضیه ییست و حرف آن پسر چه باشد و البته بى جهت نیست چون صبح شد پادشاه بر تخت سلطنت قرار گرفت و خدمه را فرمود که بروید بفلان محله و بدرب دکان فلانى و پسرى باین نشان که کلاه نمدى بر سر دارد و دیشب نشسته بود با جمعى بازى میر و وزیر میکردند تفحص نموده و آن پسر را را برداشته بتعجیل هر چه تمامتر بیاورید آن خدمه بر خاک مذلت افتاده روان شدند تا بآن محله که سلطان فرموده بود رسیدند فى الفور کدخداى محله را طلبدیدند و او حاضر شد شرح مقدمه را بکدخدا بیان نمودند بعد از تفحص بسیار و تجسس بیشمار آن پسر را پیدا کردند و او پسر گازر شوخ کچلى ظریفى لاقیدى بى محاباتى صاحب شعورى و زبان آورى بود و آن پسر را پدر پیرى بود چون آن پدر بر سر محله آمد دید که خادم پادشاه پسر را میخواهد بسیار مضطرب شد و گفت اى پسر خانه ات خراب شود براى فتنه یى که بر پا کرده یى کى باشد که از هم و غم تو آسوده مانم کاشکى من تو را نداشتمى زیرا گفته اند

فرزند خوش است اگر خلف باد ...

شیخ بهایی
 
۲۰۷

شیخ بهایی » کشکول » دفتر اول - قسمت اول » بخش اول - قسمت اول

 

... و در پی مرکب پیری جارویی بدست همی آید که با آن خاکی را که بر موی وی می ماند می زداید و می گوید ای بی خبران عبرت گیرید وهای مغروران و گنه کاران دامن جدیت بر کمر استوار کنید چرا که این فلان پادشان شماست

بنگرید که زمانه پس از آن همه عزت و جاه با وی چه کرده است و همین گونه در پی او منادی می کند تا تمامی کوچه خیابانها را بگردد سپس وی را در گورش می نهند این رسم هنگام مرگ هر پادشاهی در آن دیار معمول است

یکی از بزرگان راست که هر گاه نفس تو در آنچه فرمانش می دهی فرمانت نبرد در آنچه او بدان مشتاق است فرمانش مبر ...

شیخ بهایی
 
۲۰۸

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت اول

 

... دیشب من و دل به قول آن عهد شکن

در کوچه ی انتظار کردیم وطن

چون مرغ سحر آیه ی نومیدی خواند ...

... پاسخ داد زیرا نیازی که بآن ها هست زودگذر است اما قرآن به هر وقت و زمان بر اهل آن زمان حجت است و از این رو همیشه با طراوات است

در تاریخی آمده است که عبدالله بن مبارک در یکی از کوچه های شام همی رفت و مستی را دید که همی خواند عشق خوارم ساخت خوارم از آن رو که به معشوق راهیم نیست

عبدالله کاغذی از آستین بدر آورد و این شعر را بنوشت وی را گفتند شعری را که از مستی شنیده ای همی نویسی گفت مگر این مثل را نشنیده اید که بسا گوهری که در زباله دانی بود ...

شیخ بهایی
 
۲۰۹

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش دوم - قسمت دوم

 

... جان من نیست دل که رهگذری است

از سر کوچه ی بلا بگذر

که از آن سو به کوی عشق دری است ...

شیخ بهایی
 
۲۱۰

شیخ بهایی » کشکول » دفتر چهارم - قسمت دوم » بخش چهارم

 

... منصور گفت ابطال حدود را راهی نیست چیز دیگری بخواه و اصرار بکرد اما ابن هرمه بیش الحال کرد سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسید

هرگاه ابن هرمه را مست نزد تو آورند وی را هشتاد تازیانه زن و آورنده اش را صد تازیانه از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها می رفت و کسی متعرضش نمی شد

در کافی پس از باب استدراج آمده است که ابوعبداللهع مردی را گفت تو را طبیب نفس خود کرده اند بیماریت آموخته اند و نشانه ی صحتت نیز دارو را نیز به تو نموده اند ...

شیخ بهایی
 
۲۱۱

شیخ بهایی » کشکول » دفتر پنجم - قسمت دوم » بخش پنجم - قسمت اول

 

... در اوایل کتاب مکاسب از تهذیب از امام جعفر بن محمد صادقع روایت شده است که می فرمود خداوند تعالی روزی احمقان فراخ تر گردانیده است تا خردمندان پند گیرند و دانند که دنیا با کوشش و چاره سازی بدست نیاید

نیز در آن کتاب از عبدالاعلی نقل است که گفت ابوعبداللهع را بروزی گرم در یکی از کوچه های مدینه دیدم

گفتم فدایت شوم با آن مرتبه نزد خداوند و خویشاوندی با پیامبرص به چنین روزی خویشتن را به رنج اندر فکنی گفت ای عبدالاعلی در طلب روزی بیرون شده ام تا به چون تویی محتاج نشوم ...

شیخ بهایی
 
۲۱۲

رضی‌الدین آرتیمانی » سوگندنامه

 

... به روزی که بی گفتگو در می است

بشوری که در کوچه بند نی است

به صنعان فریبان ترسا لقب ...

رضی‌الدین آرتیمانی
 
۲۱۳

رضی‌الدین آرتیمانی » رباعیات » رباعی شماره ۷۶

 

یک کوچه شده است خلوت و بازارم

یکسان گشته است اندک و بسیارم ...

رضی‌الدین آرتیمانی
 
۲۱۴

رضی‌الدین آرتیمانی » مقطعات و غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۹

 

... که از هر آشنا بیگانه کردی

ز بوی مشک نتوان کوچه ها گشت

مگر زلف معنبر شانه کردی

رضی‌الدین آرتیمانی
 
۲۱۵

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

... تو به معموره مصری و من مجنون را

نبرد شوق بدان کوچه که ویرانی نیست

از فسون دانی چشمان سیاهی که توراست ...

نظیری نیشابوری
 
۲۱۶

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶

 

... مصر ویران دلم را ز بس آمد شد او

یوسفی بر سر هر کوچه و بازاری بود

بر دل خسته من بود نگاهش هرچند ...

نظیری نیشابوری
 
۲۱۷

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

... روز فیروز که آید از سحر می یابمش

در جوانی معتکف گشتم به پیری کوچه گرد

آنچه در خلوت ندیدم در گذر می یابمش ...

نظیری نیشابوری
 
۲۱۸

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۹

 

... چو به خانه دیر ماند همه اهل شهر کورش

چو به کوچه زود آید همه خلق کوی لنگش

نشود که خصم باشد دل مهربان مؤمن ...

نظیری نیشابوری
 
۲۱۹

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

... تا کی قلم جلی و محرف زنیم قط

ما طعم و بو ز کوچه و بازار برده ایم

عطار کوی تو نفروشد بجز سقط ...

نظیری نیشابوری
 
۲۲۰

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

 

... عشرتی یاد آورم غم هاش بر پهلو نهم

کوچه معشوق باغ دلگشای عاشق است

بینم از هر جا ملالی رو به کوی او نهم ...

نظیری نیشابوری
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۴۹