گنجور

 
نظیری نیشابوری

دل که جمعست غم بی سر و سامانی نیست

فکر جمعیت اگر نیست پریشانی نیست

بیضه در جنگل شهباز نهد طایر من

در فضایی که منم بال و پرافشانی نیست

گر کنم یاد ز بتخانه مرا عیب مکن

هر که را حب وطن نیست مسلمانی نیست

لاابالی شو و دریاب فراخی نشاط

چند در تنگی مشرب که فراوانی نیست

نیست لذت ز نظربای بزمی که در او

خنده زیر لب و گریه پنهانی نیست

ترک ادبار به تاج سر جم دوخته اند

هیچ سر نیست کش این نیل به پیشانی نیست

بر در خلوت ما فر هما می بخشند

هدهدی را که به سر تاج سلیمانی نیست

طبل درویشی ما بر در جاوید زدند

بر لب بام بجز نوبت سلطانی نیست

صحبت آینه طبعان به دمی تیره شود

در چنین بزمگهی جای گرانجانی نیست

تو به معموره مصری و من مجنون را

نبرد شوق بدان کوچه که ویرانی نیست

از فسون دانی چشمان سیاهی که توراست

صد «نظیری » به نگه داشتن ارزانی نیست