گنجور

 
نظیری نیشابوری

شب فغان را به در خلوت او باری بود

ناله برچید اگر در دلش آزاری بود

شورش و عربده‌ای در شب آن زلف نبود

بخت من بود اگر فتنه بیداری بود

خویشتن را به دم سحر بر او می بستم

هر سر موی مرا با رخ و قد کاری بود

نه غم مدعیان بود نه آشوب ندیم

گل بی خار مگو گلشن بی خاری بود

مصر ویران دلم را ز بس آمد شد او

یوسفی بر سر هر کوچه و بازاری بود

بر دل خسته من بود نگاهش هرچند

هر طرف جان به کف استاده خریداری بود

حسن و حیرت به هم افشای غرض می کردند

نه غم پرسش و نی زحمت گفتاری بود

در وصالش اگر از من نفسی باقی بود

آن نفس بر دل من حلقه زناری بود

این همه لاف که در قرب «نظیری » می زد

دیدمش بر سر آن کوی عجب خواری بود