گنجور

 
۱

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان محمود

 

... بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار

بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت

بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار ...

عنصری
 
۲

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۵۴ - در صفت بهار و مدح سلطان محمود

 

... بزرگ بأس تو شیرست و روزگار عرین

ز طالع تو نمودند چرخ را حرکت

ز سنگ حلم تو دادند کوه را تسکین ...

عنصری
 
۳

فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۲ - در لغز آتش سده و مدح سلطان محمود گوید

 

... ازو قوت فعل بری و بحری

ازو حرکت طبع انسی و جانی

غم عاشقی ناچشیده و لیکن ...

فرخی سیستانی
 
۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱ - دیباچهٔ الحاقی

 

مرحوم دکتر فیاض در حاشیه یادآوری فرموده اند که قسمت موجود کتاب بیهقی از همین جا آغاز می شود و آنچه در نسخه ها مقدم بر این عبارت دیده می شود همه الحاقی است و در پایان کتاب در فصل ملحقات تاریخ بیهقی دیباچه کتاب را به نقل از چاپ مرحوم ادیب پیشاوری آورده اند و به نظر می رسد که ذکر آن در حاشیه برای آگاهی بیشتر برخی از خوانندگان و به دست آمدن سر رشته سخن سودمند میباشد

گوینده این داستان ابوالفضل بیهقی دبیر از دیدار خویش چنین گوید که چون سلطان ماضی محمود بن سبکتگین غازی غزنوی رضی الله عنه در غزنی فرمان یافت و ودیعت جان شیرین را بجان آفرین تسلیم نمود پسر بزرگ و ولیعهد وی امیر مسعود در سپاهان بود و بسوی همدان و بغداد حرکت می خواست کردن و از تخت ملک بسیار دور بود بناء علی هذا امنا و ارکان دولت محمودی از قبیل امیر علی قریب حاجب بزرگ و عضدالدوله امیر ابویعقوب یوسف بن ناصرالدین سبکتگین برادر سلطان که سپهسالار بود و امیر حسن وزیر مشهور به حسنک وزیر و بونصر مشکان صاحب دیوان رسالت و بوالقاسم کثیر صاحب دیوان عرض و بکتغدی سالار غلامان سرایی و ابوالنجم ایاز و علی دایه خویش سلطان این جمله با سایر فحول و سترکان بصواب دید یکدیگر دریافت وقت را پسر کهتر سلطان ماضی انار الله برهانه امیر ابو احمد محمد را از کوزکانان که به دارالملک نزدیک بود آورده به جای پدر بزرگوارش بر تخت سلطنت نشانیدند و حاجب بزرگ امیر علی قریب که وجیه ترین امنای دولت بود در پیش کار ایستاده کارهای دولتی را راندن گرفت و چون امیر مسعود رحمه الله فسخ عزیمت بغداد کرده از سپاهان به ری و از ری به نشابور و از نشابور به هرات رسید باز امیر علی به همداستانی دیگر سترکان امیر محمد را در قلعه کوهتیز تکیناباد موقوف نموده و به عذرخواهی آنچه از روی مصلحت رفته بود این عریضه نبشته به صحابت منگیتراک برادر حاجب بزرگ و بوبکر حصیری ندیم سلطان ماضی به درگاه سلطان شهریار مسعود رضی الله عنه انفاذ داشتند

ابوالفضل بیهقی
 
۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۷

 

... فاما از مشورت کردن چاره نیست خیز کسان فرست و سپاه سالارتاش را و التون تاش حاجب بزرگ را و دیگر اعیان و مقدمان را بخوانید تا با ایشان نیز بگوییم و سخن ایشان بشنویم آنگاه آنچه قرار گیرد بر آن کار میکنیم

من برخاستم و کسان فرستادم و قوم حاضر آمدند پیش امیر رفتیم چون بنشستیم امیر حال با ایشان بازگفت و ملطفه مرا داد تا بر ایشان خواندم چون فارغ شدم گفتند زندگانی خداوند دراز باد این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده و خیر بزرگ است که این خبر اینجا رسید که اگر رکاب عالی بسعادت حرکت کرده بودی و سایه بر جانبی افکنده و کاری برناگزارده و این خبر آنجا رسیدی ناچار بازبایستی گشت زشت بودی اکنون خداوند چه دیده است در این باب گفت شما چه گویید که صواب چیست گفتند ما صواب جز بتعجیل رفتن نبینیم گفت ما هم برینیم اما فردا مرگ پدر را بفرماییم تا آشکارا کنند

چون ماتم داشته شد رسولی فرستیم نزدیک پسر کاکو و او را استمالتی کنیم و شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد و غنیمت دارد که ما از اینجا بازگردیم و هر حکم که کنیم بخدمت مال ضمانی اجابت کند و هیچ کژی ننماید که از آنچه نهاده باشد چیزی ندهد که داند چون ما بازگشتیم مهمات بسیار پیش افتد و تا روزگار دراز نپردازیم و لکن ما را باری عذری باشد در بازگشتن همگان گفتند سخت صواب و نیکو دیده آمده است و جز این صواب نیست و هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند سوی خراسان بهتر که مسافت دور است و قوم غزنین بادی در سر کنند که کار بر ما دراز گردد امیر گفت شما بازگردید تا من اندرین بهتر نگرم و آنچه رأی واجب کند بفرمایم قوم بازگشتند

و امیر دیگر روز بار داد با قبایی و ردایی و دستاری سپید و همه اعیان و مقدمان و اصناف لشکر بخدمت آمدند سپیدها پوشیده و بسیار جزع بود سه روز تعزیتی ملکانه برسم داشته آمد چنانکه همگان بپسندیدند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۸

 

و پس از گسیل کردن رسول امیر از سپاهان حرکت کرد با نشاط و نصرت پنج روز باقی مانده بود از جمادی الاخری برطرف ری چون بشهر ری رسید مردمان آنجا خبر یافته بودند و تکلفی کرده و شهر را آذین بسته بودند آذینی از حد و اندازه گذشته اما وی بر کران شهر که خیمه زده بودند فرود آمد و گفت رفتنی است و مردم ری خاص و عام بیرون آمدند و بسیار خدمت کردند و وی معتمدان خویش را در شهر فرستاد تا آن تکلفی که کرده بودند بدیدند و با وی گفتند و وی مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد

و اینجا خبر بدو رسید از نامه های ثقات که امیر محمد بغزنین آمد و کارها بر وی قرار گرفت و لشکر بجمله او را مطیع و منقاد شد که گفته اند اهل الدنیا عبید الدینار و الدرهم امیر مسعود رضی الله عنه بدین خبر سخت دل مشغول شد و در وقت صواب آن دید که سید عبد العزیز علوی را که از دهاة الرجال بود برسولی بغزنین فرستد و نامه نبشتند از فرمان او ببرادرش بتهنیت و تعزیت و پیغامها داد در معنی میراث و مملکت چنانکه شرح داده آمد این حال را در روزگار امارت امیر محمد و آن کفایت باشد

و پس از آنکه این علوی را برسولی فرستاد نامه امیر المؤمنین القادر بالله رضی الله عنه رسید به ری بتعزیت و تهنیت علی الرسم فی مثله جواب نامه یی که از سپاهان نوشته بودند بخبر گذشته شدن سلطان محمود و حرکت که خواهد بود بر جانب خراسان و خواستن لوا و عهد و آنچه با آن رود از نعوت و القاب که ولی عهد محمود است و امیر المؤمنین او را مثال داده بود در این نامه که آنچه گرفته است از ولایت ری و جبال و سپاهان بروی مقرر است بتعجیل سوی خراسان باید رفت تا در آن ثغر بزرگ خللی نیفتد و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول بر اثر است امیر مسعود بدین نامه سخت شاد و قوی دل شد و فرمود تا آن را برملا بخواندند و بوق و دهل بزدند و و از آن نامه نسختها برداشتند و بسپاهان و طارم و نواحی جبال و گرگان و طبرستان و نشابور و هراة فرستادند تا مردمان را مقرر گردد که خلیفت امیر المؤمنین و ولی عهد پدر وی است

و هم درین مدت قاصدان مسرع رسیدند از غزنین و نامه ها آوردند از آن امیر یوسف و حاجب بزرگ علی و بو سهل حمدوی و خواجه علی میکاییل رییس و سرهنگ بو علی کوتوال و همگان بندگی نموده و گفته که از بهر تسکین وقت را امیر محمد را بغزنین خوانده آمد تا اضطرابی نیفتد و بهیچ حال این کار از وی برنیاید که جز بنشاط و لهو مشغول نیست خداوند را که ولی عهد پدر بحقیقت اوست بباید شتافت بدلی قوی و نشاطی تمام تا هر چه زودتر بتخت ملک رسد که چندان است که نام بزرگ او از خراسان بشنوند بخدمت پیش آیند و والده امیر مسعود و عمتش حره ختلی نیز نبشته بودند و باز نموده که بر گفتار این بندگان اعتمادی تمام باید کرد که آنچه گفته اند حقیقت است ...

ابوالفضل بیهقی
 
۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۰

 

و دیگر روز چون بار بگسست - و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده - اعیان را به نیم ترک بنشاندند و امیر رضی الله عنه حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران جبال هراة بود بخواند و بنواخت و گفت ما فردا بخواهیم رفت و این ولایت بشحنگی بتو سپردیم و سخن اعیان را بشنودی هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما و با مردمان این نواحی نیکو رو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم و کارها بمراد ما گشت اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری محتشم فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید اگر خدای خواهد باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند و نصیب تو از نواخت و نهمت و جاه و منزلت سخت تمام باشد از حسن رأی ما حسن سلیمان بر پای خاست- و درجه نشستن داشت در این مجلس - و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت بنده و فرمان بردارم و مرا این محل نیست اما چون خداوند ارزانی داشت آنچه جهد آدمی است در خدمت بجای آرم امیر فرمود تا وی را بجامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند قبای خاص دیبای رومی و کمرزر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمه طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی و شهر را آذین بسته بودند بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساخته بودند سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند

و امیر شهاب الدوله مسعود دیگر روز الخمیس لثلث عشر لیلة مضین من رجب سنة احدی و عشرین و اربعمایه از شهر ری حرکت کرد بطالع سعد و فرخی با اهبتی و عدتی و لشکری سخت تمام و بر دو فرسنگی فرود آمد و بسیار مردم بخدمت و نظاره تا اینجا بیامده بودند دیگر روز آنجا برنشست و حسن سلیمان و قوم را بازگردانید و تفت براند چون بخوار ری رسید شهر را بزعیم ناحیت سپرد و مثالها که دادنی بود بداد و پس برفت چون بدامغان رسید خواجه بو سهل زوزنی آنجا پیش آمد گریخته از غزنین چنانکه پیش ازین شرح کرده آمده است و امیر او را بنواخت و مخف آمده بود با اندک مایه تجمل چندان آلت و تجمل آوردندش اعیان امیر مسعود که سخت بنوا شد و امیر با وی خلوتی کرد که از نماز دیگر تا نیمشب بکشید

و بروزگار گذشته که امیر شهاب الدوله بهرات میبود محتشتم تر خدمتکاران او این مرد بود اما با مردمان بد ساختگی کردی و درشت و ناخوش و صفرایی عظیم داشت و چون حال وی ظاهر است زیادت از این نگویم که گذشته است و غایت کار آدمی مرگ است نیکوکاری و خوی نیک بهتر تا بدو جهان سود دارد و بردهد و چون این محتشم را حال و محل نزدیک امیر مسعود رضی الله عنه بزرگتر از دیگر خدمتکاران بود در وی حسد کردند و محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخن گفتند و وی را بغزنین آوردند در روزگار سلطان محمود و بقلعت بازداشتند چنانکه بازنموده ام در تاریخ یمینی و وی رفت و آن قوم که محضر ساختند رفتند و ما را نیز می بباید رفت که روز عمر بشبانگاه آمده است و من در اعتقاد این مرد سخن جز نیکویی نگویم که قریب سیزده و چهارده سال او را میدیدم در مستی و هشیاری و بهیچ وقت سخنی نشنودم و چیزی نگفت که از آن دلیلی توانستی کرد بر بدی اعتقاد وی من این دانم که نبشتم و برین گواهی دهم در قیامت و آن کسان که آن محضرها ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود پاسخ خود دهند و الله یعصمنا و جمیع المسلمین من الحسد و الهرة و الخطا و الزلل بمنه و فضله چون حال حشمت بو سهل زوزنی این بود که بازنمودم او بدامغان رسید امیر بر وی اقبالی کرد سخت بزرگ و آن خلوت برفت همه خدمتکاران بچشمی دیگر بدو نگریستند که او را بزرگ دیده بودند و ایشان را خود هوسها بآمدن این مرد بشکست که شاعر گفته است شعر ...

ابوالفضل بیهقی
 
۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۱

 

... پنج و شش ماه شد تا این نامه نبشتند کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود

گفت زندگانی خداوند دراز باد چون از بغلان بنده برفت سوی بلخ نالان شد و مدتی ببلخ بماند چون بسرخس رسید سپاه سالار خراسان حاجب غازی آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت می بیاید فایده نباشد از رفتن که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد امیر گفت آن ملطفه های خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید کجاست گفت من دارم و زین فروگرفت و میان نمد باز کرد و ملطفه ها در موم گرفته بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت امیر رضی الله عنه بو سهل زوزنی را گفت بستان بو سهل آن را بستد گفت بخوان تا چه نبشته اند یکی بخواند گفت هم از آن بابت است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست همان بود گفت همه بر یک نسخت است امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطفه ها چیست سبحان الله العظیم پادشاهی عمر بپایان آمده و همه مرادها بیافته و فرزندی را بی نوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن اگر خدای عزوجل آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت واجب چنان کردی که شادی نمودی خشم از چه معنی بوده است بو سهل و دیگران که با امیر بودند گفتند او دیگر خواست و خدای عزوجل دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزاین و هر چه داشت بخداوند ارزانی داشت و واجب است این ملطفه ها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه می سگالید و خدای عزوجل چه خواست و نیز دل و اعتقاد نویسندگان بدانند امیر گفت چه سخن است که شما میگویید اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت و بسیار زلت بافراط ما در گذاشته است و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت ایزد عزذکره بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید و اما نویسندگان را چه گناه توان نهاد که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است خاصه پادشاه و اگر ما دبیری را فرماییم که چیزی نویس اگر چه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد و فرمود تا جمله آن ملطفه ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود

و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقررتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است

ابوالفضل بیهقی
 
۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۵

 

... امیر بر بالایی بایستاد و غازی پیش رفت و سه جای زمین بوسه داد امیر فرمود تا او را کرامت کردند و بازو گرفتند تا فراز آمد و رکاب امیر ببوسید امیر گفت آنچه بر تو بود کردی آنچه ما را میباید کرد بکنیم سپاه سالاری دادیم ترا امروز چون در ضمان سلامت بنشابور رسیم خلعت بسزا فرموده آید و غازی سه بار دیگر زمین بوسه داد و سیاه داران اسب سپاه سالار خواستند و برنشاندند و دور از امیر بایستاد و نقیبان را بخواند و گفت لشکر را باید گفت تا بتعبیه درآیند و بگذرند تا خداوند ایشان را ببیند و مقدمان و پیش روان نیکو خدمت کنند نقیبان بتاختند و آگاه کردند و بگفتند و آوازهای بوق و دهل و نعره مردان بخاست سخت بقوت و نخست جنیبتان بسیار با سلاح تمام و برگستوان و غلامان ساخته با علامتها و مطردها و خیل خاصه او بسیار سوار و پیاده و بر اثر ایشان خیل یک یک سرهنگ می آمد سخت نیکو و تمام سلاح و خیل خیل میگذشت و سرهنگان زمین بوسه میدادند و میایستادند و از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند پس امیر غازی سپاه سالار را و سرهنگان را بنواخت و نیکویی گفت و از آن بالا براند و بخیمه فرود آمد

و دیگر باره برنشست و قصد شهر کرد و مسافت سه فرسنگ بود میان دو نماز حرکت کرده بود و بخوابگاه بشهر آمد و در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند و دعا میکردند و قران خوانان قران همی خواندند امیر رضی الله عنه هر کس را از اعیان نیکوییها میگفت خاصه قاضی امام صاعد را که استادش بود و مردمان بدین ملک تشنه بودند روزی بود که کس مانند آن یاد نداشت و چون بکرانه شهر رسید فرمود تا قوم را بازگردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و بسعادت فرود آمد دهم شعبان این سال و بناهای شادیاخ را بفرشهای گوناگون بیاراسته بودند همه از آن وزیر حسنک از آن فرشها که حسنک ساخته بود از جهت آن بناها که مانند آن کس یاد نداشت و کسانی که آنرا دیده بودند در اینجا نبشتم تا مرا گواهی دهند

ابوالفضل بیهقی
 
۱۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۷

 

و در این روزها نامه ها رسید از ری که چون رکاب عالی حرکت کرد یکی از شاهنشاهیان با بسیار مردم دل انگیز قصد ری کردند تا به فساد مشغول شوند

و مقدم ایشان که از بقایای آل بویه بود رسولی فرستاد سوی حسن سلیمان و او اعیان ری را گفت چه پاسخ باید داد و چه باید کرد ایشان گفتند تو خاموش می باش که آن جواب ما را می باید داد آن رسول را به شهر آوردند و سه روز کار می ساختند و مردم فراز می آوردند پس روز چهارم رسول را به صحرا آوردند و بر بالا بداشتند و حسن سلیمان با خیل خویش ساخته بیامد و بگذشت و بر اثر وی مردم شهر زیادت از ده هزار مردم به سلاح تمام بیشتر پیاده از مردم شهر و نواحی نزدیک تر و چون این قوم بگذشتند اعیان ری رسول را گفتند بدیدی و گفتند پادشاه ما سلطان مسعود بن محمود است و او را و مردم او را فرمان برداریم و خداوند ترا و هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آب داده و شمشیر است بازگرد و آنچه دیدی و شنیدی بازنمای و خیانت مکن و بگوی که سلطان ما را از دست دیلمان بستد و اهل ری راحت در این روزگار دیدند که از ایشان برستند رسول گفت همچنین بگویم و او را حقی گزاردند و او آنچه دیده بود رفت و شرح کرد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۱

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۰

 

و ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند و سلطان مسعود حرکت کرد از نشابور در نیمه ماه رمضان این سال و هم این روز فرمود تا قاضی صاعد را و پسرانش را و سید بو محمد علوی را و بو بکر محمشاد را و قاضی شهر و خطیب را خلعتها دادند و امیر بهرات آمد دو روز مانده ازین ماه و در کوشک مبارک فرود آمد و آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است خوانی نهاده بودند سلطان را در آن بنای نو که در باغ عدنانی ساخته بودند و خوانهای دیگر نهاده بودند در باغ عدنانی سرهنگان تفاریق و خیلتاشان را بر آن خوان ها بنشاندند و شعرا شعر میخواندند و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند بر پای خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاط شراب نکرده است و اگر عذری بود گذشت و کارها بر مراد است اگر رأی بزرگ خداوند بیند نشاط فرماید سلطان اجابت کرد و شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند چنانکه همگان خرم بازگشتند مگر سپاه سالار که هرگز شراب نخورده بود

و هر روز پیوسته ملطفه میرسید از جانب لشکر غزنین که چه میکنند و چه میسازند و بر موجب آنچه خداوند فرمودی کار میساختند چاشتگاه روز دوشنبه دهم شوال ناگاه منگیتراک برادر حاجب بزرگ علی قریب با دانشمند حصیری ندیم بدرگاه سلطان مسعود رسیدند در وقت سلطان را آگاه کردند فرمود که بار دهید درآمدند و زمین بوسه دادند و گفتند مبارک باد بر خداوند پادشاهی که یکرویه شد برادر را موقوف کردند سلطان ایشان را بنشاند و بسیار بنواخت و نامه حشم تگیناباد پیش آوردند سلطان فرمود تا بستدند و بخواندند پس گفت حاجب آن کرد که از خرد و دوست داری وی چشم داشتیم و دیگران که او را متابعت کردند حق ما را بشناختند و حق خدمتکاران رعایت کرده آید شما سخت بتعجیل آمده اید بازگردید و زمانی بیاسایید و نماز دیگر را بازآیید تا پیغامها بگزارید و حالها بازنمایید و هر دو باز- گشتند و بیک موضع در سرایی گرانمایه فرودآوردند و بسیار خوردنی و نزل فرستادند و چیزی بخوردند و بگرمابه رفتند ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۲

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۱

 

... چون در راندن تاریخ بدان جای رسیدم که این دو سوار خیلتاش و اعرابی بتگیناباد رسیدند با جواب نامه های حاجب بزرگ علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمد مثال بر این جمله بود و ببگتگین حاجب داد و لشکر را گفت فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت آن سخن را بجای ماندم چنانکه رسم تاریخ است که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش محمد بغزنین و پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تگیناباد فوج فوج و حاجب بزرگ علی را بر اثر ایشان سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی تا دانسته آید و مقرر گردد که من تقصیر نکرده ام

چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی خوانده آمد چنانکه نموده ام پیش از این حاجب بزرگ علی قریب دیگر روز برنشست و بصحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند ایشان را گفت باید که سوی هرات بروید بر حکم فرمان سلطان که رسیده است چنانکه امروز و فردا همه رفته باشید مگر لشکر هند را که با من بباید رفت و من ساقه باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم گفتند چنین کنیم و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل چنانکه کس بر کس نایستاد و اعیان و روی شناسان چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند و تفت برفتند و وزیر حسنک را در شب برده بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد و این فرمان سه سوار آورده بودند از آن بو سهل زوزنی چه بر وزیر حسنک خشمگین بود و صاحب دیوان رسالت خواجه بو نصر مشکان همچنین تفت برفت و چون حرکت خواست کرد نزدیک حاجب بزرگ علی رفت و تا چاشتگاه بماند و بازآمد و برفت با بو الحسن عقیلی و مظفر حاکم و بو الحسن کرجی و دانشمند نبیه با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشه مند بود

از وی شنودم گفت چون حاجب را گفتم بخواهم رفت شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت در رسد با من خالی کرد و گفت ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۶

 

... این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه- سالار ایشان کرد درین وقت بهرات رأیش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بو العسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز گریخته از برادر بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود پس بمشاورت آلتون تاش و سپاه سالار غازی راقتغمش جامه دار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند چنانکه بر مثال جامه دار کار کنند که سالار وی است و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران و بو العسکر با ایشان

و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضد الدوله یوسف را گفت ای عم تو روزگاری آسوده بوده ای و میگویند که والی قصدار در این روزگار فترت بادی در سر کرده است ترا سوی بست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفته اند قوتی بزرگ باشد بمقام کردن تو به قصدار امیر عضد الدوله یوسف گفت سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست بهر چه فرماید سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت بمبارکی برو و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخواهیم چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست و زاولستان و قصدار و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید چنانکه بجایی نتواند رفت و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید و آن ناجوانمرد این ضمان بکرد که او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده تا یک چندی از درگاه غایب باشد

ابوالفضل بیهقی
 
۱۴

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۷ - ذکر بقیهٔ احوال امیر محمد

 

ذکر بقیة احوال امیر محمد رضی الله عنه بعد ما قبض علیه الی ان حول من قلعة کوهتیز إلی قلعة مندیش

بازنموده ام پیش ازین که حاجب بزرگ علی از تگیناباد سوی هرات رفت در باب امیر محمد چه احتیاط کرد بر حکم فرمان عالی سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بگتگین حاجب و خیر و شر این بازداشته را در گردن وی کردن و اکنون چون فارغ شدم از رفتن لشکرها بهرات و فرو گرفتن حاجب علی قریب و از کارهای دیگر پیش بردن و بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هرات سوی بلخ آن تاریخ بازماندم و بقیت احوال این بازداشته را پیش گرفتم تا آنچه رفت اندرین مدت که لشکر از تگیناباد بهرات رفت و وی را ازین قلعت کوهتیز بقلعه مندیش بردند بتمامی بازنموده آید و تاریخ تمام گردد و چون ازین فارغ شدم آنگاه بسر آن باز شوم که امیر مسعود از هرات حرکت کرد بر جانب بلخ ان شاء الله

از استاد عبد الرحمن قوال شنودم که چون لشکر از تگیناباد سوی هرات رفتند من و ماننده من که خدمتگاران امیر محمد بودیم ماهی یی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده و غارت شده و بینوا گشته و دل نمیداد که از پای قلعه کوهتیز زاستر شویمی و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود او را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید و هر روزی بر حکم عادت بخدمت رفتیمی من و یارانم مطربان و قوالان و ندیمان پیر و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام را بازگشتیمی و حاجب بگتگین زیادت احتیاط پیش گرفت ولکن کسی را از ما از وی بازنداشت و نیکوداشتها هر روز بزیادت بود چنانکه اگر بمثل شیر مرغ خواستی در وقت حاضر کردی ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۵

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۲۹ - نامه به قدر خان

 

و حاجب بگتگین چون ازین شغل فارغ گشت سوی غزنین رفت به فرمان تا از آنجا سوی بلخ رود با والده سلطان مسعود و دیگر حرم و حره ختلی چنانکه به احتیاط آنجا رسند

و چون همه کارها به تمامی به هرات قرار گرفت سلطان مسعود استادم بو نصر را گفت آنچه فرمودنی بود در هر بابی فرموده آمد و ما درین هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا این زمستان آنجا باشیم و آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرار گیرد آنگاه سوی غزنین رفته آید بو نصر جواب داد که هرچه خداوند اندیشیده است همه فریضه است و عین صواب است سلطان گفت به امیر المؤمنین نامه باید نبشت بدین چه رفت چنانکه رسم است تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کارها قرار گرفت بونصر گفت این از فرایض است و به قدر خان هم بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد و این بشارت برساند آنگاه چون رکاب عالی به سعادت به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد را کرده شود

سلطان گفت پس زود باید پیش گرفت که رفتن ما نزدیک است تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید و استادم دو نسخت کرد این دو نامه را چنانکه او کردی یکی به تازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدر خان و نسختها بشده است چنانکه چند جای این حال بیاوردم و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند چون بو القاسم حریش و دیگران و ایشان را می خواستند که بر وی استادم برکشند که ایشان فاضل تراند و بگویم که ایشان شعر به غایت نیکو بگفتندی و دبیری نیک بکردندی ولیکن این نمط که از تخت ملوک به تخت ملوک باید نبشت دیگرست و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست و استادم هر چند در خرد و فضل آن بود که بود از تهذیب های محمودی چنانکه باید یگانه زمانه شد و آن طایفه از حسد وی هرکسی نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود ...

... چون رسول به غرنین رسید باد تخت و ملک در سر برادر ما شده بود و دست به خزانه ها دراز کرده و دادن گرفته و شب و روز به نشاط مشغول شده راه رشد را بندید و نیز کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند و دست یافته نخواستند که کار ملک به دست مستحق افتد که ایشان را بر حد وجوب بدارد و برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولی عهد پدر وی است و ری از آن بما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم و اگر وی را امروز بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است از غلام و پیل و اسب و اشتر و سلاح فرستاده آید آنگاه فرستد که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید و به هیچ حال خلیفت ما نباشد و قضاة و اصحاب برید فرستاده نیاید

ما چون جواب برین جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نیستند و در روز از سپاهان حرکت کردیم هر چند قصد همدان و حلوان و بغداد داشتیم و حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکارا کرده بود و خطبه بگردانیده و رعایا و اعیان آن نواحی در هوای ما مطیع گشته و وی بسیار لشکر بگردانیده و فراز آورده ما امیر المؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر بخواستیم با آنچه گرفته شده است از ری و جبال و سپاهان با آنچه موفق گردیم بگرفتن- هر چند بر حق بودیم- بفرمان وی تا موافق شریعت باشد

و پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا و نعوت و کرامات چنانکه هیچ پادشاه را مانند آن یاد نداشتند و از اتفاق نادر سرهنگ علی عبد الله و ابو النجم ایاز و نوشتگین خاصه خادم از غزنین اندر رسیدند با بیشتر غلام سرایی و نامه ها رسید سوی ما پوشیده از غزنین که حاجب علی ایل- ارسلان زعیم الحجاب و بگتغدی حاجب سالار غلامان بندگی نموده اند و بو علی کوتوال و دیگر اعیان و مقدمان نبشته بودند و طاعت و بندگی نموده و بو علی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می نیاید و چندان است که رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند

ما فرمودیم تا این قوم را که از غزنین دررسیدند بنواختند و اعیان غزنین را جواب های نیکو نبشتند و از نشابور حرکت کردیم پس از عید روزه دوازده روز نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر که به تگیناباد بودند با برادر ما که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید برادر ما را به قلعت کوه تیز موقوف کردند

و برادر علی منگیتراک و فقیه بو بکر حصیری که دررسیدند به هرات احوال را به تمامی شرح کردند و استطلاع رای کرده بودند تا بر مثال ها که از آن ما یابند کار کنند

ما جواب فرمودیم و علی را و همه اعیان را و جمله لشکر را دلگرم کردیم و گفته آمد تا برادر را به احتیاط در قلعت نگاه دارند و علی و جمله لشکر به درگاه حاضر آیند و پس از آن فوج فوج آمدن گرفتند تا همگان به هرات رسیدند و هر دو لشکر درهم آمیخت و دل های لشکری و رعیت بر طاعت و بندگی ما بیار امید و قرار گرفت

و نامه ها رفت جملگی این حال ها را به جمله مملکت به ری و سپاهان و آن نواحی نیز تا مقرر گردد بدور و نزدیک که کار و سخن یکرویه گشت و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست و به حضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمد و نامه ها نبشته شد به ذکر این احوال و فرمان های عالی خواسته آمد در هر بابی و سوی پسر کاکو و دیگران که به ری و جبال اند تا عقبه حلوان نامه ها فرمودیم به قرار گرفتن این حال ها بدین خوبی و آسانی و مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند و دیگر گیرد تا خواب نبینند و عشوه نخرند که آن دیار و کارها را مهمل فروخواهند گذاشت حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتون تاش آن ناصح که در غیبت ما قوم غزنین را نصیحت های راست کرده بود و ایشان سخن او را خوار داشته اینجا به هرات به خدمت آمد و وی را بازگردانیده می آید با نواختی هر چه تمام تر چنانکه حال و محل و راستی او اقتضا کند و ما درین هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوا و طاعت ما را بیارامیده و نامه توقیعی رفته است تا خواجه فاضل ابو القاسم احمد بن الحسن را که بقلعت جنکی بازداشته بود به بلخ آید با خوبی بسیار و نواخت تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما با رای و تدبیر او آراسته گردد و اریارق حاجب سالار هندوستان را نیز مثال دادیم تا به بلخ آید و از غزنین نامه کوتوال بو علی رسید که جمله خزاین دینار و درم و جامه و همه اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمد الله که بدان دل مشغول باید داشت

و چون این کارها برین جمله قرار گرفت خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلوم وی گردد و بهره خویش ازین شادی بردارد و این خبر شایع و مستفیض کند چنانکه بدور و نزدیک رسد که چون خاندان ها یکی است- شکر ایزد را عزذکره- نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد و بر اثر ابو القاسم حصیری را که از جمله معتمدان من است و قاضی بو طاهر تبانی را که از اعیان قضاة است به رسولی نامزده کرده می آید تا بدان دیار کریم حرسها الله آیند و عهدها تازه کرده شود منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا به تازه گشتن اخبار سلامت خان و رفتن کارها بر قضیت مراد لباس شادی پوشیم و آن را از بزرگتر مواهب شمریم بمشیة الله عزوجل و اذنه

ابوالفضل بیهقی
 
۱۶

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۰ - وضع آلتونتاش

 

و این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدر خان که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد و هم برین مقدار نامه یی رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی بخلیفه رضی الله عنه و پس از آنکه این نامه ها گسیل کرده آمد امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکرها و حشمتی سخت تمام

و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود اندیشمند تا در باب وی چه رود و چند بار بو الحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت وی را بخوارزم باز می باید رفت که نباید که خللی افتد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۷

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۳۱ - نامهٔ امیر به آلتونتاش

 

بسم الله الرحمن الرحیم بعد الصدر و الدعاء ما با دل خویش حاجب فاضل عم خوارزمشاه آلتونتاش را بدان جایگاه یابیم که پدر ما امیر ماضی بود که از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد و اندران رأی خواست از وی و دیگر اعیان از بهر ما را جان بر میان بست تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد و اگر پس از آن چون حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت تا ما را بمولتان فرستاد و خواست که آن رأی نیکو را که در باب ما دیده بود بگرداند و خلعت ولایت عهد را بدیگر کس ارزانی دارد چنان رفق نمود و لطایف حیل بکار آورد تا کار ما از قاعده بنگشت و فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت و یاران گرفت تا رضای آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای باز آورد و ما را از مولتان بازخواند و بهراة باز فرستاد و چون قصد ری کرد و ما با وی بودیم و حاجب از گرگانج بگرگان آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نیابت داشت و در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست انقیاد باید نمود بهر چه خداوند بیند و فرماید و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم و خاتمت آن برین جمله بود که امروز ظاهر است و چون پدر ما فرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند نامه یی که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت گویند و نویسند حال آن جمله با ما بگفتند و حقیقت روشن گشته است و کسی که حال وی برین جمله باشد توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه باشد و ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت و سپردن ولایت و افزون کردن محل و منزلت و برکشیدن فرزندانش را و نام نهادن مرایشان را تا کدام جایگاه باشد و درین روزگار که بهرات آمدیم وی را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمرت کردارهای خوب خویش بیابد پیش از آنکه نامه بدو رسد حرکت کرده بود و روی بخدمت نهاده و میخواستیم که او را با خویشتن ببلخ بریم یکی آنکه در مهمات ملک که پیش داریم با رأی روشن او رجوع کنیم که معطل مانده است چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و عهد بستن و عقد نهادن و علی تگین را که همسایه است و درین فترات که افتاد بادی در سر کرده است بدان حد و اندازه که بود بازآوردن و اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بر مقدار و محل و مرتبت بداشتن و بامیدی که داشته اند رسانیدن مراد میبود که این همه بمشاهدات و استصواب وی باشد و دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر باز- گردانیده شود اما چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است و وی از آنجای رفته است و ما هنوز بغزنین نرسیده و باشد که دشمنان تأویلی دیگر گونه کنند و نباید که در غیبت او آنجا خللی افتد دستوری دادیم تا برود و وی را چنانکه عبدوس گفت نامه ها رسیده بود که فرصت جویان می بجنبند و دستوری بازگشتن افتاده بود در وقت بتعجیل تر برفت و عبدوس بفرمان ما بر اثر وی بیامد و او را بدید و زیادت اکرام ما بوی رسانید و بازنمود که چند مهم دیگرست بازگفتنی با وی و جواب یافت که چون برفت مگر زشت باشد بازگشتن و شغلی و فرمانی که هست و باشد بنامه راست باید کرد و چون عبدوس بدرگاه آمد و این بگفت ما رأی حاجب را درین باب جزیل یافتیم و از شفقت و مناصحت وی که دارد بر ما و بر دولت هم این واجب کرد که چون دانست که در آن ثغر خللی خواهد افتاد چنانکه معتمدان وی نبشته بودند بشتافت تا بزودی بر سر کار رسد که این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندر آن رأی زده آید بنامه راست شود

اما یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و میاندیشیم که نباید که حاسدان دولت را- که کار این است که جهد خویش میکنند تا که برود و اگر نرود دل مشغولیها می افزایند چون کژدم که کار او گزیدن است بر هر چه پیش آید- سخنی پیش رفته باشد و ندانیم که آنچه بدل ما آمده است حقیقت است یا نه اما واجب دانیم که در هر چیزی از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد رأی چنان واجب کرد که این نامه فرموده آمد و بتوقیع ما مؤکد گشت و فصلی بخط ما در آخر آن است عبدوس را فرموده آمد و بو سعد مسعدی را که معتمد و وکیل در است از جهت وی مثال داده شد تا آنرا بزودی نزدیک وی برند و برسانند و جواب بیارند تا بر آن واقف شده آید ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۸

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۷ - سازش با درمیش بت

 

... روز شنبه دهم جمادی الاولی از هرات برفت با سوار و پیاده بسیار و پنج پیل سبکتر

و منزل نخستین باشان بود و دیگر خیسار و دیگر بریان و آنجا دو روز ببود تا لشکر بتمامی دررسید پس از آنجا به پار رفت و دو روز ببود و از آنجا بچشت رفت و از آنجا بباغ وزیر بیرون و آن رباط اول حد غور است چون غوریان خبر او یافتند بقلعتهای استوار که داشتند اندر شدند و جنگ بسیجیدند و امیر رضی الله عنه پیش تا این حرکت کرد بو الحسن خلف را که مقدمی بود از وجیه تر مقدمان غور استمالت کرده بود و بطاعت آورده و با وی بنهاده که لشکر منصور با رایت ما که بدین رباط رسد باید که وی آنجا حاضر آید با لشکری ساخته و این روز بو الحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته چنانکه گفتند سه هزار سوار و پیاده بود و پیش آمد و خدمت کرد و بسیار نثار و هدیه آورد از سپر و زره و آنچه بابت غور باشد و امیر او را بسیار بنواخت و بر اثر وی شیروان بیامد- و این مقدمی دیگر بود از سر حد غور و گوزگانان که این خداوند زاده او را استمالت کرده بود- با بسیار سوار و پیاده و هدایا و نثارهای بی اندازه و امیر محمد بحکم آنکه ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود تا این مقدم نزدیک وی رود و از جمله وی باشد البته اجابت نکرده بود که جهانیان جانب مسعود میخواستند

چون این دو مقدم بیامدند و بمردم مستظهر گشت امیر روز آدینه از اینجا برداشت و بر مقدمه برفت جریده و ساخته با غلامی پنجاه و شصت و پیاده یی دویست کاری تر از هر دستی و بحصاری رسید که آنرا برتر می گفتند قلعتی سخت استوار و مردان جنگی با سلاح تمام امیر گردبرگرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش آن قلعت و مردان آن بس چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ درپیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند و ملاعین حصار غور برجوشیدند و بیکبارگی خروش کردند سخت هول که زمین بخواست درید و اندیشیدند که مردم همان است که در پای قلعت اند امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند غلامان تیر انداختن گرفتند و چنان غلبه کردند که کس را از غوریان زهره نبودی که سر از برج برکردندی

و پیادگان بدان قوة ببرج بررفتن گرفتند بکمندها و کشتن کردند سخت عظیم و آن ملاعین هزیمت شدند و غلامان و پیادگان باره ها و برجها را پاک کردند از غوریان و بسیار بکشتند و بسیار اسیر گرفتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی و پس از آن که حصار ستده آمد لشکر دیگر اندر رسید و همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شده بود

و امیر از آنجا حرکت سوی ناحیت رزان کرد مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری بگریخته بودند و اندک مایه مردم در آن کوشکها مانده امیر ایشان را امان داد تا جمله گریختگان بازآمدند و خراج بپذیرفتند و بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند و زین ناحیت تا جروس که در میش بت آنجا نشستی ده فرسنگ بود بدانجا قصدی و تاختنی نکرد که این در میش بت رسولی فرستاده بود و طاعت و بندگی نموده و گفته که چون امیر بهرات بازشود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید و آن ناحیتی و جایی است سخت حصین از جمله غور و مردم آن جنگی تر و بنیروتر و دار ملک غوریان بوده بود بروزگار گذشته و هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت او را طاعت داشتندی پیش تا امیر حرکت کرد بر آن جانب دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری از آن بو الحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند و پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است و رسولان برفتند و امیر بر اثر ایشان چون رسولان بدان مغروران رسیدند و پیغامها بگزاردند بسیار اشتلم کردند و گفتند

امیر در بزرگ غلط است که پنداشته است که ناحیت و مردم این جا بر آن جمله است که دید و بر آن بگذشت بباید آمد که اینجا شمشیر و حربه و سنگ است رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند و امیر تنگ رسیده بود و آن شب در پایه کوه فرود آمد و لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست کوسها فروکوفتند و بوقها دمیدند و قصد آن کردند که بر کوه روند مردم غوری چون مور و ملخ بسر آن کوه پیدا آمدند سواره و پیاده با سلاح تمام و گذرها و راهها بگرفتند و بانگ و غریو برآوردند و بفلاخن سنگ می انداختند و هنر آن بود که آن کوه پست بود و خاک آمیز و از هر جانبی برشدن راه داشت امیر راهها قسمت کرد بر لشکر و خود برابر برفت که جنگ سخت آنجا بود و ابو الحسن خلف را بر راست خویش فرستاد و شیروان را بر چپ و آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند خاصه در مقابله امیر و بیشتر راه آن کوه آن مغروران غلبه کردند به تیر و دانستند که کار تنگ درآمد جمله روی بعلامت امیر نهادند و جنگ سخت شد سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمودی بیست منی بر سینه زد که ستانش بخوابانید و دیگر روی برخاستن ندید و غلامان نیرو کردند و آن دو تن دیگر را از اسب بگردانیدند و آن بود که غوریان دررمیدند و هزیمت شدند و آویزان آویزان میرفتند تا دیه که در پای کوه بود و از آن روی و بسیار کشته و گرفتار شدند و هزیمتیان چون بدیه رسیدند آنرا حصار گرفتند و سخت استوار بود و بسیار کوشکها بود بر رسم غور و دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل میکردند بحصار قوی و حصین که داشتند در پس پشت و آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمان نیز شهادت یافت و چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند و همه شب لشکر منصور بغارت مشغول بودند و غنیمت یافتند بامداد امیر فرمود تا کوس بکوفتند و برنشست و قصد حصارشان کرد- و بر دو فرسنگ بود بسیار مضایق ببایست گذاشت- تا نزدیک نماز پیشین را آنجا رسیدند حصاری یافتند سخت حصین چنانکه گفتند در همه غور محکم تر از آن حصاری نیست و کس یاد ندارد که آن را بقهر بگشاده اند امیر آنجا فرود آمد و لشکر را فرمود تا بر چهار جانب فرود آمدند و همه شب کار می ساختند و منجنیق می نهادند چون روز شد امیر برنشست و پیش کار رفت بنفس عزیز خویش و منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند و سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره ها که از آن سخت تر نباشد و هر برج که فرود آوردندی آنجا بسیار مردم گرد آمدندی و جنگ ریشاریش کردندی ...

ابوالفضل بیهقی
 
۱۹

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم

 

و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند و دو مرد پیک راست کردند با جامه پیکان که از بغداد آمده اند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد چون کارها ساخته آمد دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه با ندیمان و خاصگان و مطربان و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلای بلخ فرود شارستان و خلق روی آنجا نهاده بودند بو سهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی بایستاد و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید میکاییل بدانجا اسب بداشته بود پذیره وی آمد وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد عامه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند و خواص مردم خود نتوان گفت که این میکاییل را چه گویند و پس از حسنک این میکاییل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید و امروز بر جای است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است چون دوستی زشت کند چه چاره از بازگفتن

و حسنک را بپای دار آوردند نعوذ بالله من قضاء السوء و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند و قرآن خوانان قرآن میخواندند حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچه های ازار را ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار و همه خلق بدرد میگریستند خودی روی پوش آهنی بیاوردند عمدا تنگ چنانکه روی و سرش را نپوشیدی و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه و حسنک را همچنان می داشتند و او لب می جنبانید و چیزی می خواند تا خودی فراخ تر آوردند و درین میان احمد جامه دار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان می گوید این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که چون تو پادشاه شوی ما را بر دار کن ما بر تو رحمت خواستیم کرد اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شده ای و بفرمان او بر دار می کنند حسنک البته هیچ پاسخ نداد ...

ابوالفضل بیهقی
 
۲۰

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۳۲ - سپاهسالاری امیر محمود از جهت سامانیان

 

... و آمدن بغراخان پدر قدر خان ببخارا و فساد کار آل سامان در ماه ربیع الاول سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمایه بود و این قصه دراز است و از خزاین سامانیان مالهای بی اندازه و ذخایر نفیس برداشت پس نالان شد بعلت بو اسیر و چون عزم درست کرد که بکاشغر باز رود عبد العزیز بن نوح بن نصر السامانی را بیاورد و خلعت داد و گفت شنیدم که ولایت از تو بغصب بستده اند من بتو بازدادم که شجاع و عادل و نیکو سیرتی دل قوی دار و هرگاه که حاجت آید من مدد توام و خان بازگشت سوی سمرقند و نالانی بر وی آنجا سخت تر شد و فرمان یافت رحمه الله و لکل امری فی الدنیا نفس معدود و اجل محدود و امیر رضی ببخارا بازآمد روز چهار- شنبه نیمه جمادی الاخری سنه اثنتین و ثمانین و ثلثمایه و این عبد العزیز عمش را بگرفت و بازداشت و هر دو چشم وی پر کافور کرد تا کور شد چنانکه گفت ابو الحسن علی بن احمد بن ابی طاهر ثقه امیر رضی که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کور میکردند بسیار جزع کرد و بگریست پس گفت هنر بزرگ آن است که روزی خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و داوری عادل که ازین ستمکاران داد مظلومان بستاند و اگر نبودی دل و جگر بسیار کس پاره شدی

و چون امیر رضی بدار الملک قرار گرفت و جفاها و استخفافهای بو علی سیمجور از حد بگذشت بامیر سبکتگین نامه نبشت و رسول فرستاد و درخواست تا رنجه شود و بدشت نخشب آید تا دیدار کنند و تدبیر این کار بسازند امیر عادل سبکتگین برفت با لشکر بسیار آراسته و پیلان فراوان- و امیر محمود را با خویشتن برد که فرموده بود آوردن که سپاه سالاری خراسان بدو داده آید و برفتند و با یکدیگر دیدار کردند و سپاه سالاری بامیر محمود دادند و سوی بلخ جمله بازگشتند و وی را لقب سیف الدوله کردند و امیر رضی نیز حرکت کرد با لشکری عظیم از بخارا و جمله شدند و سوی هرات کشیدند و بو علی سیمجور آنجا بود با برادران و فایق و لشکری بزرگ و روزی دو سه رسولان آمدند و شدند تا صلحی افتد نیفتاد که لشکر بو علی تن درندادند

و بدر هرات جنگ کردند جنگی سخت روز سه شنبه نیمه ماه رمضان سنه اربع و ثمانین و ثلثمایه و بو علی شکسته شد و بسوی نشابور بازگشت و امیر خراسان سوی بخارا و امیر گوزگانان خسر سلطان محمود ابو الحارث فریغون و امیر عادل سبکتگین سوی نشابور رفتند سلخ شوال این سال و بو علی سیمجور سوی گرگان رفت و این قصه بجای ماندم تا پس ازین آورده شود که قصه دیگر تعلیق داشتم سخت نادر و دانستنی تا بازنمایم که تعلق دارد بامیر سبکتگین رضی الله عنه و الله اعلم بالصواب

ابوالفضل بیهقی
 
 
۱
۲
۳
۳۵