گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و از خطاهای بزرگ که رفته بود پیش از آن که امیر مسعود از نشابور بهرات آمدی، دانستند که سلطان چون می‌شنود و از غزنین اخبار میرسید که «لشکرها فراز میآید و جنگ را میسازند» و بزیادت مردم حاجتمند گشت و خاطر عالی‌ خویش را هر جایی می‌برد، رسولی نامزد کرد تا نزدیک علی تگین رود، مردی سخت جلد که وی را بو القاسم رحّال‌ گفتندی و نامه نبشتند که «ما روی ببرادر داریم، اگر امیر درین جنگ با ما مساعدت کند، چنانکه خود بنفس خویش حاضر آید و یا پسری فرستد با فوجی لشکر قوی ساخته، چون کارها بمراد گردد، ولایتی سخت با نام‌ که برین جانب‌ است آن بنام فرزندی از آن او کرده آید.» و ناصحان وی باز [نه‌] نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است و علی تگین بدین یک ناحیت بازنایستد، و ویرا آرزوهای دیگر خیزد، چنانکه ناداده آمد یک ناحیت که خواست‌ .

و چون خوارزمشاه آلتونتاش مرد در سر علی تگین شد و چغانیان‌ غارت کرد، چنانکه پس از این در تاریخ سالها که رانم این حالها را شرح کنم.

و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته‌ خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را بشمشیر ببلخان کوه‌ انداخته بود استمالت کردند و بخواندند تا زیادت لشکر باشد. و ایشان بیامدند، قزل و بوقه و کوکتاش و دیگر مقدّمان، و خدمتی چند سره‌ بکردند و آخر بیازردند و بسر عادت خویش که غارت بود باز شدند، چنانکه بازنمایم، تا سالاری چون تاش فراش و نواحی ری و جبال‌ در سر ایشان شد و این تدبیر که نه بازنمودند که چند رنج رسید ارسلان جاذب را و غازی سپاه سالار را تا آنگاه که آن ترکمانان را از خراسان بیرون کردند و لا مردّ لقضاء اللّه عزّذکره‌ .

این ترکمانان بخدمت سلطان آمده بودند و وی خمارتاش حاجب را سپاه- سالار ایشان کرد. درین وقت بهرات رأیش چنان افتاد که لشکر بمکران فرستد با سالاری محتشم تا بو العسکر که بنشابور آمده بود از چند سال باز، گریخته از برادر، بمکران نشانده آید و عیسی مغرور عاصی را برکنده شود . پس بمشاورت آلتون تاش و سپاه سالار غازی راقتغمش جامه‌دار نامزد شد بسالاری این شغل با چهار هزار سوار درگاهی و سه هزار پیاده. و خمارتاش حاجب را نیز فرمودند تا این ترکمانان با وی رفتند، چنانکه بر مثال جامه‌دار کار کنند که سالار وی است و ایشان ساخته از هرات رفتند سوی مکران و بو العسکر با ایشان.

و پس از گسیل کردن ایشان امیر عضد الدّوله یوسف را گفت: ای عمّ، تو روزگاری آسوده بوده‌ای و میگویند که والی قصدار در این روزگار فترت‌ بادی در سر کرده است، ترا سوی بست باید رفت با غلامان خویش و بقصدار مقام کرد، تا هم قصداری بصلاح آید و خراج دو ساله بفرستد و هم لشکر را که بمکران رفته‌اند، قوّتی بزرگ باشد بمقام کردن‌ تو به قصدار. امیر عضد الدّوله‌ یوسف گفت: سخت صواب آمد و فرمان خداوند راست، بهر چه فرماید. سلطان مسعود او را بنواخت و خلعتی گرانمایه داد و گفت: بمبارکی برو، و چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز، ترا بخواهیم‌، چنانکه با ما تو برابر بغزنین رسی. وی از هرات برفت با غلامان خویش و هفت و هشت سرهنگ سلطانی با سواری پانصد سوی بست‌ و زاولستان‌ و قصدار. و شنودم بدرست که این سرهنگانرا پوشیده سلطان مسعود فرموده بود که گوش به یوسف میدارید، چنانکه بجایی نتواند رفت. و نیز شنودم که طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بودند تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود بازمینماید و آن ناجوانمرد این ضمان‌ بکرد که‌ او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم سوی او کشیده، تا یک چندی از درگاه غایب باشد.

 
sunny dark_mode