گنجور

 
سنایی

تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط

ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط

برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین

تا به دل‌ها درنگون شد رؤیت انس و نشاط

من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل

تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط

اختلاط عشق تو با جان من باشد همی

تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط

در سرای دوستی آن به که فرشی افگنم

خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط

تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان

خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط

احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق

تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط

ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست

ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط

هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت

من نمی‌بینم بهشت و بیش رفتم صد صراط

از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان

گر نماند بر بساط قرب شاهان بی نشاط