گنجور

 
جیحون یزدی

عید قربان بود ای لعبت شوخ سپهی

راست خیز از پی احرام و بنه کج کلهی

وز صفا هر وله آموز بدان سرو سهی

رخ فرو سا بحجر تابری از وی سیهی

همچو کز نقره شود بذل سپیدی بمحک

ایکه برد ازکف ما صبر تو مفتاح فرج

بتولای تو رستیم زتکلیف و هرج

حاجیانرا بپرستیدن بیت از تو حجج

کس مناسک نشناسد زتو امسال بحج

محرم کعبه شوند از همه افواج ملک

عمل حلقه ما با تو زحیرت تکبیر

دست در حلقه زدن حک شده از لوح ضمیر

حلقه وش بی سر و پائیم و سرا پا تقصیر

حلق خلقی چو در آن حلقه مویست اسیر

سزد ارگشته زدل حلقه بیت الله حک

طفلی و با توکه فرمود بیا هر وله کن

نیست حج واجبت از شیخ برو مسئله کن

یا زما دور شو و طی چنین مرحله کن

از رخی آفت حج رحم برین قافله کن

کاندر آنجا که توئی زهد شود مستهلک

بر چه مذهب تو مگر معتقد ای نوش لبی

کآفت اهل منی زآن حرکات عجبی

مست اندر عرفات ازبط بنت العنبی

ازعجم دست کشیده پی قتل عربی

مرحبا تا چه کند حسن تو الله معک

عشق لبهای تو بازار تذکر شکند

ناز حسنت دل ما را بتصور شکند

توبه را غمزه ات از روی تهور شکند

دست جمال فتد گردن اشتر شکند

که زحمل چو توئی برد زدلها مدرک

فرقه بر سر وصل تو بهم در جدلند

جوقه از غم هجرت بخیم معتزلند

در بر محملت احرار برقص جملند

قومی آنسان بتماشای رخت مشتغلند

که نسازند طواف حرم حق بکتک

بنه ای ترک پسر خرقه تدلیس بجا

زاهدانرا بدل از شاهدی انداز فجا

خوف عشاق بدل کن زترقص برجا

توکجا زهد کجا سبحه و دستار کجا

درخور بوسی و بزم و طرب و جام کزک

حمل جملی که بود هودجت ای مایه ناز

نه عجب از طرب آید اگر اندر پرواز

ولی این پیشه بسوز و مئی اندیشه بساز (؟)

تکیه گه چون کنی از خار مغیلان حجاز

توکه رنجیدی اگر داشتی از گل تو شک

ازتو زیبد که بدوش افکنی از زلف کمند

خاصه اکنون که جهانده بجهان عید سمند

خیز و از چهره ستان باج زترکان خجند

قبله خود بجز از درگه آصف مپسند

تا زمین بوسیت از مهرکند ماه فلک

آن وزیریکه بشه بست دل و از خود رست

کمرش را ملک اندر سعد الملکی بست

ظلم برخاست زکیهان چو وی ازعدل نشست

تا که بردست وزارت قلم آورد بدست

پای مردم نتراود زحسام و بیلک

کار آفاق رواج ازهمم کافی داد

نظم جمهور بپردانی و کم لافی داد

درد هر ناحیه را داروی بس شافی داد

عزتش حق زبرازنده دل صافی داد

کس زحق عزت نگرفته بزور و بکمک

ایکه حکم تو چو تقدیر روان برافلاک

گوهرت جرعه کش از موجه بحر لولاک

رنجه در پهنه قدرت قدم استدراک

شرفه قصر جلال تو فراتر ز سماک

پایه کاخ شکوه تو فروتر ز سمک

هرچه کلک تو نگارد ز رشاقت افصح

زده اقوال تو از خمکده وحی قدح

گیتی اندر زمنت مبشر از قد افلح

دوستان را که بود از درجات تو فرح

دشمن ار دیدن آن را نتواند بدرک

آصفا خاطر جیحون ز تالم فرسود

گرچه اغلب ز عطایت بتنعم آسود

چه غم ار ملکت موروث مرا خصم ربود

کز بتول آنکه خداوندی جیحونش بود

کرد با حیله و تزویر رمع غضب فدک

آدمی زاده گر از قرض برآوردی دم

اینک آفاق بزیر دم من گشتی گم

ولی از شرم تو خاموشم و خون خور چون خم

گر رسیدم بری و رسته شدم زین مردم

زیر دم خروشان می نهم از هجو خسک

تا فلک دور زند یکسره دوران تو باد

تا بود کیوان چوبک زن ایوان تو باد

تا چمد مهر چو گو درخم چوگان توباد

جان احباب خصوصا من قربان توباد

بدسگالت نشود از غم و اندوه منفک