گنجور

 
فضولی

در کبودی فلک چون مه من نیست مهی

بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی

روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما

وه که مردیم و نبردیم به وصل تو رهی

چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال

بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی

ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب

می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی

هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم

گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی

جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم

من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی

مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید

ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی