گنجور

 
صامت بروجردی

چنان به سوخت شرار غم تو جان مرا

که باد می‌نبرد مشت استخوان مرا

تنم ز ضعف چنان شد که کهربا یک دم

چون کاه جذب کند جسم ناتوان مرا

حدیث مهر و وفای تو کم نخواهم کرد

چون شمع گر ببری هر نفس زبان مرا

در این چمن منم ای مرغ کز سیه روزی

نخست برق فنا سوخت آشیان مرا

مکن به بلبل زار این قدر ستم ترسم

روم ز باغ و دگر نشنوی صدای مرا

اگرچه در طلبش جا ندهم خوشم که به دهر

نشان نداد کس آن یار بی‌نشان مرا

به خنده گفت برو (صامتا) فسانه مخوان

هزار همچو تو نتوان کشد کمان مرا