گنجور

 
عرفی

منم که یافته ام ذوق صحبت غم را

به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را

ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن

مروت که ملامت بلاست ملزم را

به لذت ابد ار زنم او دلا مژده

که داد بی اثری انفعال مرهم را

هوای باغ محبت به غایتی گرم است

که هیچ سبزه ندیده است روی شبنم را

قبول عشق عنانم گرفت عرفی برد

به خلوتی که تصور نبود محرم را