گنجور

 
سلمان ساوجی

در راه غمت کرده ز سر پای بپویم

ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم

در بحر غم عشق که پایاب ندارد

غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم

در دامن پاک تو نشاید که زنم دست

تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم

آشفته زلف تو چنانم که گل من

هر کس که ببوید شود آشفته به بویم

خون دل من دیده روان کرده بدین روی

دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟

ای محتسب از کوی خرابات مرانم

بگذار که من معتکف این سر و کویم

بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟

کان عهد کهن را زده بر سنگ و سبویم

بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش

وز باده دوشین شده من مست به بویم

گویند که سلمان ره میخانه چه پویی

پویم که نسیمی ز خُم راز ببویم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode