گنجور

 
ناصر بخارایی

آن به که غم دل به حضور تو بگویم

کاسرار دل از گریه فتاد‌ه‌ست به رویم

دریاب که بی روی تو ای سرو گلندام

از ناله چو نالی شدم از مویه چو مویم

زانگه که جدا مانده‌ام از خاک در تو

چون باد صبا در به در و کوی به کویم

خواهم که گیاهی شود اجزای وجودم

تا در قدم سرو بلند تو برویم

دردا که امانم ندهد دشمن کژ طبع

تا یک سخن راست به گوش تو بگویم

بی هیچ گنه جور و جفا می‌کشم از خلق

عیبم همه آن است که من عاشق اویم

ناصر اگر از چشم تو زین گریه رود آب

از لوح بقا نقش وجود تو بشویم