گنجور

 
سلمان ساوجی

تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند

خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند

به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری

بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند

نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم

ز معنی می‌شود قاصر، به صورت باز می‌ماند

شب ما روشن است امشب، بده پروانه تا خادم

ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند

برافشان دست تا صوفی، بپایت سر دراندازد

درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند

بدورت قبله مستان چرا باید که باشد می؟

تو لب بگشای با ساقی بگو تا قبله گرداند

قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی

قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند

امید وصلت، امروزم به فردا می‌دهد وعده

برینم وعده می‌خواهد که یک چندی بخواباند

به گردی از سر کوی تو جانی می‌دهد سلمان

متاعی بس گرانست این بدین قیمت که بستاند

 
 
 
مولانا

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند

بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند

بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده

که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند

مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند

که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند

جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او

نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند

سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم

[...]

سلمان ساوجی

سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند

ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند

صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم

که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند

هوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را

[...]

ناصر بخارایی

زبان اشک رنگینم، سخن از دیده می‌راند

معمای ضمیر روشنم چون آب می‌خواند

کجا شبدیز زلف سرکشت را دیده دریابد

اگر چه اشک گلگون را در این ره گرم می‌راند

جنون اندر سر مجنون نخواهد جنبشی کردن

[...]

صائب تبریزی

زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند

به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند

همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی

ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟

مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه