گنجور

 
صائب تبریزی

زخود بیگانگی را آشنایی عشق می داند

به خود مشغول بودن را جدایی عشق می ماند

همان با زلف لیلی روح مجنون می کند بازی

ز زنجیر محبت کی رهایی عشق می داند؟

مگو چون بلبل و قمری سخن از سرو و گل اینجا

که این افسانه ها را ژاژ خایی عشق می داند

به بزم عشق مهر بی نیازی بر مدار از لب

که همت خواستن را هم گدایی عشق می داند

دل خوش مشرب و پیشانی وا کرده ای دارد

که سنگ کودکان را مومیایی عشق می داند

چو دیدی دست و تیغ عشق را از دور بسمل شو

که بال و پر زدن را بد ادایی عشق می داند

زسختی رو نمی تابد، زکوه غم نمی نالد

نژاد از سنگ دارد مومیایی، عشق می داند

نمی دانم چه سازم تا فنای مطلقم داند

که در خود گم شدن را خودنمایی عشق می داند

چو عشق آمد به دل صائب مکن اندیشه سامان

کجا چون عقل ناقص کدخدایی عشق می داند؟

 
 
 
مولانا

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند

بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند

بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده

که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند

مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

بت محمل نشین من مگر حالم نمی داند

که می بندد برین دل بار و محمل تند می راند

جمازه در ره و آویخته دل چون جرس با او

نفیر و ناله دل هم به آواز جرس ماند

سگی دنبال آن محمل، طفیل او دوران من هم

[...]

سلمان ساوجی

سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند

ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند

صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم

که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند

هوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سلمان ساوجی
ناصر بخارایی

زبان اشک رنگینم، سخن از دیده می‌راند

معمای ضمیر روشنم چون آب می‌خواند

کجا شبدیز زلف سرکشت را دیده دریابد

اگر چه اشک گلگون را در این ره گرم می‌راند

جنون اندر سر مجنون نخواهد جنبشی کردن

[...]

آشفتهٔ شیرازی

اگر زلف دلاویزش صبا وقتی برافشاند

هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند

اگر افتد بدست آن طره طرار صوفی را

بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند

اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه