گنجور

 
سلمان ساوجی

اگر حُسن تو بگشاید، نقاب از چهره دعوی را

به گِل رضوان بر انداید، درِ فردوس اعلی را

وگر سروِ سر افرازت، ز جنّت، سایه بردارد

دگر برگ سر افرازی، نباشد شاخ طوبی را

بهار عالم حُسنت، جهان را تازه می‌دارد

به رنگ اصحاب صورت را، به بو ارباب معنی را

فروغ حُسن رویت کِی، تواند دید هر بیدل؟

دلی چون کوه می‌باید، که بر تابد تجلّی را

ورای پایهٔ عقل است، طور عاشقی ورنه

کجا دریافتی مجنون، کمال حُسن لیلی را؟

اگر عکس رخ و بوی سر زلفت، نبودندی

که، بنمودی شب دیجور، نور از طور موسی را؟

به بازار سر زلفت، که هست آن حلقهٔ سودا

نباشد قیمتی چندان، متاع دین و دنیا را

اگر نقش رخت ظاهر، نبودی در همه اشیا

مغان هرگز نکردندی، پرستش لات و عُزّی را

به وجهی خوش دهانت تا نشد پیدا، ندانستند

کزین رو صحبتی تنگ است، با خورشید عیسی را

اگر زاهد برد بوی از، نسیم رحمت لطفت

چو گل بر هم دَرَد صد تو، لباس زهد و تقوی را

چو لاف عشق زد سلمان، هوس دارد که بر یادت

به مهر دل کند چون صبح، روشن صدق دعوی را