گنجور

 
نسیمی

بهشت و حور، بی وصلت، حرام است اهل معنی را

کزان وصل تو مقصود است مشتاق تجلی را

قیامت گر بیندازی ز قامت سایه طوبی

به زیر سایه بنشانند اهل روضه، طوبی را

جمالت گرنه در جنت نماید جلوه ای هر دم

کند سوز دل عارف سقر، فردوس اعلی را

غم دنیا و فکر دین نگنجد در دل عارف

که بی سودا سری باید هوای دین و دنیی را

در آن منزل که مهمان شد خیال دیدن رویت

نباشد جای گنجیدن غم دنیی و عقبی را

ز نور شمع رخسارش فروغی بود در عیسی

از این معنی به معبودی پرستیدند عیسی را

جمالت نیست آن صورت که در فکر آورد مانی

چه صورت نقش می بندد در این اندیشه مانی را

به قطع «من لدن » از نار زلف و عارضت زانرو

«اناالله العزیز» آمد جواب از نار، موسی را

رخ لیلی شنیدستم که مجنون را کند مجنون

چه حسن است این «تعالی الله » که مجنون کرد لیلی را

سلاطین جهان، یعنی گدایان سر کویت،

به چشم اندر نمی‌آرند تاج و تخت کسری را

جفای مدعی سهل است و جور و طعنه دشمن

نظر چون با نسیمی هست فضل حق تعالی را