گنجور

 
سلمان ساوجی

دام زلف تو به هر حلقه، طنابی دارد

چشم مست تو به هر گوشه، خرابی دارد

نرگس مست خوشت، گرچه چو من بیمار است

ای خوشا نرگس مست تو که خوابی دارد

رسن زلف تو در رشته جان من و شمع

هر یک از آتش رخسار تو، تابی دارد

خونم ازدیده از آن ریخت که تا ظن نبری

که برش مردم صاحب نظر آبی دارد

حال ضعف دل سودازده خود، به طبیب

گفت سلمان و تمنای جوابی دارد