گنجور

 
سلیم تهرانی

بی تو معموره ی دل رو به خرابی دارد

مو به مویم ز جنون سلسله تابی دارد

برنیاید ز فلک در طلبت کام جهان

همچو آن تشنه که پیراهن آبی دارد

آخر کار دل از عشق تو پیداست که چیست

که سر رشته ی این مرغ، کبابی دارد

بیخودم از لب مستی که چو آب زمزم

غنچه ته جرعه ی او را به گلابی دارد

رغبتم هیچ نمانده ست به شیرینی جان

دل خونابه فشان، حال شرابی دارد

ماتم تشنه لبان گر نگرفته ست حباب

از برای چه به تن جامه ی آبی دارد؟

چه غم است از فلک آن را که به غم خوی گرفت

چون سمندر که فراغت ز کبابی دارد

شکوه هرچند که دل را ز غم دوست، سلیم

بی حساب است، ولی حرف حسابی دارد