گنجور

 
سلیم تهرانی

کاسهٔ ما ز سفال است، خوش این مسکینی

پنجهٔ ما نبود شانهٔ موی چینی

راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبیده‌ست

دو لب او چو زبان قلم از شیرینی

نامه را کاغذ ابری کنم از موج سرشک

شاید آن طفل قبولش کند از رنگینی

سایه ی لوح مزار است مرا سرو چمن

بی قدش می کند از بس به دلم سنگینی

هوس نعمت فغفور خودآرایی کرد

کاسه بر دست گدا داد ز چوب چینی

عجبی نیست ازو گر بگریزند سلیم

سبزوار است خط و بوالهوسان قزوینی