گنجور

 
صائب تبریزی

از خودی چشم بپوشان اگر اهل دینی

که خدابین نشود دیده هر خودبینی

در سرانجام سفر باش که از سنگ مزار

خیمه بیرون زده خوش قافله سنگینی

سازد از سینه پرجوش جهان را خوشوقت

هر که از خشت کند چون خم می بالینی

زود باشد که ز یک ناله به فریاد آید

آن که چون کوه سپرده است به خود تمکینی

می که در روی سپر چین نگذارد ز نشاط

نیست ممکن ز جبین تو گشاید چینی

گرچه سر در سر گفتار نهادم صائب

نشنیدم ز کسی از ته دل تحسینی

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

ای زیاد دهنت در لب جان شیرینی

وی گرفته ز لبت کام جهان شیرینی

شکر است؟آب حیاتست؟ لبست آن؟ جانست؟

خود ندانم که چه چیز است بدان شیرینی

هر کجا چهرۀ تو سفرۀ خوبی گسترد

[...]

حکیم نزاری

ای ملامت گر اگر شاهدِ ما را بینی

بیش بر ره گذرِ چون و چرا ننشینی

همه چون بیند اعما چو نمی بیند هیچ

تو خود آن دیده نداری که به آنش بینی

تا بدان دیده شوی دیده که نتوانی دید

[...]

حافظ

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی

به خدایی که تویی بنده بگزیده او

که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی

گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست

[...]

سلیم تهرانی

کاسهٔ ما ز سفال است، خوش این مسکینی

پنجهٔ ما نبود شانهٔ موی چینی

راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبیده‌ست

دو لب او چو زبان قلم از شیرینی

نامه را کاغذ ابری کنم از موج سرشک

[...]

صغیر اصفهانی

خواهی ارجا به لب آب روان بگزینی

آن به ای سرو که بر دیدهٔ من بنشینی

سخن تلخ شنیدن ز دهانت عجب است

که تو پا تا بسر ایجان چو شکر شیرینی

آفت جان و تن از غمزهٔ چشم بیمار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه