گنجور

 
حکیم نزاری

ای ملامت گر اگر شاهدِ ما را بینی

بیش بر ره گذرِ چون و چرا ننشینی

همه چون بیند اعما چو نمی بیند هیچ

تو خود آن دیده نداری که به آنش بینی

تا بدان دیده شوی دیده که نتوانی دید

ابلهی بر همه بیناییِ خود بگزینی

مرد باید که چو رُخ راست کند رفعِ حجاب

تا ز شه دور نمانی بگزین فرزینی

جان نداری به حقیقت اگر انصاف دهی

که تو بسیار فروتر ز بتِ سنگینی

چون قیاس تو و رایِ تو بتِ موهوم اند

لاجرم از بتِ مصنوع فروتر زینی

زنده در جامه ی خوابی به حقیقت مرده

تو گمان برده که در خواب خوش نوشینی

جاهل آبادِ تو باغی ست پر اشجارِ خیال

که تو دیوار و درش را به مثل برچینی

در و دیوار چنان گیر که سدّیست متین

میوه ممکن نبود گر نزنی پر چینی

بر چنین نخوت و شوکت که تو داری در سر

نکند کوه اُحُد فرشِ ترا بالینی

بار از آن یافت که برده ست نزاری همه عمر

بارِ تسلیم به بیچارگی و مسکینی

نوش با نیش نهادند ز مبدایِ وجود

از پسِ تلخیِ ایّام بود شیرینی