گنجور

 
سلیم تهرانی

مباد آن دم که از ما رنجه گردد آشنارویی

شکست از سنگ ما بر ساغر چینی رسد مویی

درین نخجیرگاه افلاک را بنگر سراسیمه

که شد گنبدزنان، گویی گریزان خیل آهویی

پریشانگوست بر یاد سر زلف سیاه او

زبانم همچو آن خامه که باشد بر سرش مویی

شکوه از جود حاصل می شود ارباب دولت را

ندارد رتبه حرفی هم که آن را نیست پهلویی

فلاخن وار دارند این حریفان را که می بینی

برای باد سنجیدن، همه سنگ و ترازویی

هوس چون شیر بر اطراف آن سیمین بدن گردد

که زیر دامن او دیده نقش پای آهویی

حریفان از دکانداری شکار مدعا کردند

همای کلک ما نبود چو شاهین ترازویی

به عزم آستان دوست می خواهم سلیم امشب

زنم همچون کبوتر از حریم کعبه یاهویی