گنجور

 
سلیم تهرانی

درین ره ای خضر از خار پا نمی‌میری

ترا گمان که ز آب بقا نمی‌میری

زمانه راستی‌ام یاد داد و گفت چو خضر

به دست تا بودت این عصا نمی‌میری

چو در محیط تعلق نمردی ای درویش

ز موج بی‌خطر بوریا نمی‌میری

ز جام عشق اگر آب زندگی نوشی

چو شعله در دهن اژدها نمی‌میری

چنین که زهر به کار تو استخوانم کرد

به حیرتم که چرا ای هما نمی‌میری

به بحر عشق چه کار است ای نهنگ ترا

به مرگ خویش چو ماهی چرا نمی‌میری

ستمکشان همه از جورت ای فلک مردند

تو از برای چه ای بی‌وفا نمی‌میری

به درد عشق چو نبضم مسیح دید سلیم

به خنده گفت مرا مرحبا نمی‌میری