گنجور

 
سلیم تهرانی

چنان از رهروان فیض شد روی زمین خالی

که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی

ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را

ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی

ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است

ز دریا می‌کند از ننگ پهلو را زمین خالی

بود هر قطرهٔ خون، تخم آهی چون سپند اینجا

ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی

به غیر از حلقهٔ فتراک یارم خوابگاهی نیست

مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی

سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد

ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه‌چین خالی