گنجور

 
سلیم تهرانی

روی ننمایی، نباشد تا رخت پرداخته

چند چون آیینه می نازی به حسن ساخته

وعده اش با دیگران، وز انتظار او مرا

خشک شد همچون صراحی، گردن افراخته

لذت زخم کهن را مرهم ای دل از تو برد

فکر تیر تازه ای کن چون حریف باخته

در سر کوی مغان، طفلی که آید در وجود

خاتم جم آورد با خود چو طوق فاخته

بی شکستی نیست یک مو در سراپایم سلیم

عشق، پنداری مرا از آسمان انداخته