گنجور

 
سلیم تهرانی

دل چو می رفت سوی زلف تو، شد جان همراه

به ره هند شدند این دو پریشان همراه

اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ

گردبادی که مرا شد به بیابان همراه

دل دیوانهٔ ما فصل گل از عریانی

نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه

از رخ ساقی و چشم تر من مستان را

همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه

چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟

گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه