گنجور

 
سلیم تهرانی

گل شود گر پنجهٔ من، زر نمی‌دارد نگاه

گر صدف گردد کفم، گوهر نمی‌دارد نگاه

باد دستی را شراب از صلب تاک آورده است

تیغ ازین آب ار خورد، جوهر نمی‌دارد نگاه

شرم بادا خضر را کز بهر عمر جاودان

زیر تیغ او چو طفلان سر نمی‌دارد نگاه

رخصتش ده تا درآید کیقباد ای پیر دیر

این قدر کس را کسی بر در نمی‌دارد نگاه

کینه‌ای تا بود در دل، فوج آهی داشتیم

شه چه صلح کل کند، لشکر نمی‌دارد نگاه

چون گدایان کی نهد بر خاک هر درگه سلیم

آن که سر جز از پی افسر نمی‌دارد نگاه