گنجور

 
سلیم تهرانی

بس که چین دارد خم ابروی او

زلف دلگیر است در پهلوی او

باد را ره نیست پیش او، مگر

گل به ما گاهی رساند بوی او

آسمان جز از ره افتادگی

سبز نتواند شدن در کوی او

می توان گفتش غزال شیرگیر

خون شیران می خورد آهوی او

از خیال طره ی او چشم من

نافه ی مشک است و مژگان موی او

با کدامین رو، نمی دانم سلیم

می‌شود آیینه، رویاروی او

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode