گنجور

 
سلیم تهرانی

گرفته با برو دوش تو الفتی دوشم

تهی مباد ز سرو تو هرگز آغوشم

ز دست سیلی ایام، شکوه ای دارد

به بزم، ناله ی دف آشناست با گوشم

ز دست هرکه دمی آب خورده ام چون تیغ

تمام عمر نمی گردد آن فراموشم

سرم ز می چو شود گرم، پادشاه خودم

چو شمع افسر من شد کلاه شب پوشم

سلیم دختر رز از ستم ظریفی باز

به سوی کعبه فرستد ز دیر بر دوشم