گنجور

 
انوری

خدایگان وزیران و پادشاه صدور

که با نفاذ تو هست از قضا فراموشم

یکی ز آتش جور سپهر بازم خر

که از تجاوز او همچو دیگ می‌جوشم

عجب مدار که امروز مر مرا دیدست

در آن لباچه که تشریف داده‌ای دوشم

ز بهر خسرو سیارگان همی خواهد

که عشوه‌ای بخرم وان لباچه بفروشم

وگرنه جفته نهد با قبای کحلی خویش

همی برآید از این غصه دم به دم هوشم

ستارگان را صدره به من شفیع آورد

بگو چگونه کنم با کدامشان کوشم

بدان بهانه که تا آستینش بوسه دهد

هزار بار گرفته است اندر آغوشم

ز چاپلوسی این گربه هیچ باقی نیست

ولیک من نه حریفان خواب خرگوشم

مرا زبون نتواند گرفت روبه‌وار

که در پناه تو من شیر شیر او دوشم

به کردگار که انصاف من ازو بستان

کزو به کف چو حسود تو خون همی نوشم

نه آنکه بر من و بر آسمانت فرمان نیست

هموت بنده و هم منت حلقه در گوشم

مرا به دفع چنو خصم التفات تو بس

که بعد از این سخن او به گوش ننیوشم

به نعمتت که ورقهاش جمله محو کنم

ز جاه تست که در مجلس تو خاموشم

خطی کشیده‌ام ار خط در این ورق بکشند

بدان نگه نکنم من که بی‌تن و توشم

یقین شناس که گر دیگران سخن گویند

دماغ مه بخراشم ز بسکه بخروشم

بدو چگونه دهم کسوتی که از شرفش

کلاه گوشهٔ عرشست ترک و شبوشم

ز پرده‌دار تو تشریف باشد آنچه دهد

بلی و باز تفاخر کند ازو دوشم

وگر برهنه بمانم چو آفتاب و مهش

قبای کحلی او کافرم اگر پوشم