گنجور

 
صوفی محمد هروی

ز مطبخی سخن خوش رسید در گوشم

که لذتش به همه کاینات نفروشم

بیا که پخته شد اکنون مزعفر و حبشی

ز حد گذشت ز اندازه تا به کی جوشم

ز اشتیاق و تمنای صحنک بغرا

چو قلیه سوخت مرا جان و زار بخروشم

سرم به مسند روحانیان فرو ناید

چو خوان اطعمه باشد نهاده بر دوشم

رباب را چه به چنگ آورم که هست کنون

صدای نغمه سیخ کباب در گوشم

مرا ز کله بریان امید سیری نیست

برو که تا نفسی در تن است می کوشم

شمیم کله بریان نگر که چون صوفی

هزار آه که بر بود طاقت و هوشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode