گنجور

 
سلیم تهرانی

مگذار ز دستم که گل باغ وفایم

بر دست تو شایسته تر از رنگ حنایم

از بس به ره عشق درو خار خلیده ست

همچون دم ماهی شده هر پنجه ی پایم

از فیض سبکروحی خود اوج گرفتم

محتاج پر و بال نیم، مرغ دعایم

مشکل بود از نقش قدم نیز جدایی

در راه، چو خورشید، ازان رو به قفایم

بی خار قدم قوت برخاستنم نیست

چون شعله ز خار کف پا بر سر پایم

نتوان ز دویدن به تو ای دوست رسیدن

بر روی زمین، سایه ی مرغان هوایم

فرزند خودم می شمرد مادر ایام

ای کاش بپرسند که فرزند کجایم

همچشم سلیم از اثر جهل بود غیر

باور نکنی، جغد اگر گفت همایم