مگذار ز دستم که گل باغ وفایم
بر دست تو شایسته تر از رنگ حنایم
از بس به ره عشق درو خار خلیده ست
همچون دم ماهی شده هر پنجه ی پایم
از فیض سبکروحی خود اوج گرفتم
محتاج پر و بال نیم، مرغ دعایم
مشکل بود از نقش قدم نیز جدایی
در راه، چو خورشید، ازان رو به قفایم
بی خار قدم قوت برخاستنم نیست
چون شعله ز خار کف پا بر سر پایم
نتوان ز دویدن به تو ای دوست رسیدن
بر روی زمین، سایه ی مرغان هوایم
فرزند خودم می شمرد مادر ایام
ای کاش بپرسند که فرزند کجایم
همچشم سلیم از اثر جهل بود غیر
باور نکنی، جغد اگر گفت همایم