گنجور

 
صائب تبریزی

از بخت سیه پست نگردید نوایم

از سرمه شب بیش شد آواز درایم

خون از جگر آهن و فولاد گشاید

چون ریزه الماس، خراشیده صدایم

هر سبزه خوابیده که در باغ جهان بود

از خواب گران جست ز گلبانگ رسایم

دوری ز خرابات نه از خشکی زهدست

ترسم گرو باده نگیرند ردایم

چون سرو گذشتم ز ثمر تا شوم آزاد

صد سلسله از برگ نهادند به پایم

در فکر گشاد دل من بس که فرو رفت

افزود به دل عقده ای از عقده گشایم

صائب ز سر خود به ته بال کشیدن

عمری است که در سایه اقبال همایم