گنجور

 
سلیم تهرانی

روم چو از سر کویش، نمی‌رود پایم

چو آب می‌روم و همچو ریگ بر جایم

به راه شوق، نشان تا ز نوک خاری هست

ز برگ لاله و گل، پا نمی‌خورد پایم

ز عشق بس که پریشانم، اهل عالم را

تمام موعظه همچون حدیث دانایم

چو قطره خاطر جمعی نداده‌اند مرا

به راه عشق پریشان چو سیل دریایم

زبان طعنه مبادا که بر تو بگشایند

مباش همره من جان من که رسوایم

کشید از قدمم خار راه او ایام

چو شمع رفت برون جانم از کف پایم

سلیم پنجهٔ مژگان ز بس مرا افشرد

چو خار خشک نمانده‌ست نم در اعضایم

 
 
 
مولانا

ببسته است پری نهانیی پایم

ز بند اوست که من در میان غوغایم

ز کوه قافم من که غریب اطرافم

به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم

کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل

[...]

امیرخسرو دهلوی

به دیدنت که من خو گرفته می آیم

بکش به غمزه که بر خویش می نبخشایم

چو بهر دیدن روی خودم بخواهی کشت

به خشم روی نتابی، گرت به خواب آیم

شبی به خواب نیاسوده ام، بیا که مگر

[...]

ناصر بخارایی

نرفت راه بیابان و خسته شد پایم

اگر به سر نرود راه، من به سر آیم

به جست‌و‌جوی تو آشفته می‌روم چون باد

مگر به سایهٔ سروت دمی بیاسایم

تو خود به جای خودی در مقام نعمت و ناز

[...]

جامی

من آن نیم که زبان را به هرزه آلایم

به مدح و ذم خسان نوک خامه فرسایم

حدیث سفله خزف، عقد گوهر است سخن

زهی سفه که من این را به آن بیارایم

به ژاژ خاییم از دست رفت مایه عمر

[...]

صائب تبریزی

به مهر داغ رسیده است جمله اعضایم

ز پای تا به سر خویش چشم بینایم

چه لازم است چو مجنون شوم بیابان گرد؟

که از غبار دل خود بس است صحرایم

نمی شود نشود داغ لاله ها ناسور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه