گنجور

 
مولانا

ببسته است پری نهانیی پایم

ز بند اوست که من در میان غوغایم

ز کوه قافم من که غریب اطرافم

به صورتم چو کبوتر به خلق عنقایم

کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل

از آن سپس پر عنقای روح بگشایم

ز آفتاب خرد گرچه پشت من گرم است

برای سایه نشینان چو خیمه برپایم

چو ابن وقت بود دامن پدر گیرد

چه صوفیم که به سودای دی و فردایم

مرا چو پرده درآویختی بر این درگاه

هم از برای برآویختن نمی‌شایم

ز لطف توست که از جغدیم برآوردی

چو طوطیان ز کف تو شکر همی‌خایم

اگر ز جود کف تو به بحر راه برم

تمام گوهر هستی خویش بنمایم

شکار درک نیم من ورای ادراکم

به پای وهم نیم من درازپهنایم

سخن به جای بمان خویش بین کجایی تو

مرا بجوی همان جا که من همان جایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode