گنجور

 
ناصر بخارایی

نرفت راه بیابان و خسته شد پایم

اگر به سر نرود راه، من به سر آیم

به جست‌و‌جوی تو آشفته می‌روم چون باد

مگر به سایهٔ سروت دمی بیاسایم

تو خود به جای خودی در مقام نعمت و ناز

من فقیر به هر جا غریب و تنهایم

به روز هجر مرا کار اشک پیمائی‌ست

برفت آنکه به پیمانه باده پیمایم

مرا به روی تو رأی و به رأی تو روی‌ست

که جز به روی تو روشن نمی‌شود رایم

کمر نبست میان تو را مگر چون موی

مرا عزیمت آن شد که عقده بگشایم

گهر ز دیدهٔ ناصر برون شود بر زر

سخن به صنعت ترصیع اگر بیارایم