گنجور

 
سلیم تهرانی

خم می هست، چه اندیشه ی محشر دارم

پشت چون آینه بر سد سکندر دارم

چون سبو، حیرت این خمکده ام برد از کار

دست برداشته از عالم و بر سر دارم

مایه ی مردم درویش، توکل باشد

خاطری جمع تر از دست توانگر دارم

می رسد فصل خزان و غم خود نیست مرا

نوحه بر اهل چمن همچو صنوبر دارم

دوست پندارد ازو هست مرا صبر و شکیب

کافرم، آنچه گمان برده به من گر دارم

دانم آزرده جدا می شوی از من، باری

بنشین یک دو سه حرفی به تو دیگر دارم

غافل از تیغ زبان من دیوانه مشو

باخبر باش ز من، مستم و خنجر دارم!

نیست مقراض به دستم ز برای مکتوب

به کف این را، ز پی بال کبوتر دارم

چون کشم بار گران غم دوری؟ کز ضعف

نگه خود نتوانم ز رخت بردارم!

شیوه ی صبر کجا و من دیوانه کجا

از من این جنس مجویید که کمتر دارم

بر دل از هیچ کسم گرد غمی نیست سلیم

خاطری صافتر از سینه ی گوهر دارم