گنجور

 
غالب دهلوی

این چه شورست که از شوق تو در سر دارم؟

دل پروانه و تمکین سمندر دارم

آهم از پرده دل بی تو شرر می بیزد

شیشه لبریز می و سینه پر آذر دارم

ای متاع دو جهان رنگ به عرض آورده

هان صلایی که ازین جمله دلی بردارم

من و پشتی که به خورشید قیامت گرم ست

تکیه بر داوری عرصه محشر دارم

آن چرا در طرب و این ز چه ره در تعب است؟

خنده بر غفلت درویش و توانگر دارم

کیست تا خار و خس از رهگذرش برچیند؟

دگر امشب سر آرایش بستر دارم

پرتو مهر سیاهی ز گلیمم نبرد

سایه ام سایه شب و روز برابر دارم

سوخت دل بی تو ز وصلم چه گشاید اکنون؟

حسرتت بیشتر و ذوق تو کمتر دارم

کهنه تاریخی داغم نفسم شعله ورست

شرح کشاف صد آتشکده از بر دارم

هم ز شادابی ناز تو به خود می بالم

ریشه در آب ز تار دم خنجر دارم

رازدار تو و بدنام کن گردش چرخ

هم سپاس از تو و هم شکوه ز اختر دارم

مرحبا سوهن و جان بخشی آبش غالب

خنده بر گمرهی خضر و سکندر دارم