گنجور

 
سلیم تهرانی

نه می به جام و نه معشوق در کنار، چه حظ

اگر چنین گذرد دور روزگار چه حظ

نه سیر دشت و نه گلگشت باغ، حیرانم

که همچو مرغ قفس داری از بهار چه حظ

ترا که نیست نصیبی ز بی قراری شوق

چو نقش پا به سر راه انتظار چه حظ

بنوش باده و امیدوار رحمت باش

به حشر بی گنه از لطف کردگار چه حظ

به حیرتم که چه گویم اگر کسی پرسد

سلیم کرده ای از دور روزگار چه حظ