گنجور

 
نظیری نیشابوری

اگر تو نشنوی از ناله‌های زار چه حظ

وگر تو ننگری از چشم اشکبار چه حظ

درآ به مشرب روحانیان و واصل شو

معاشران تو مستان تو هوشیار چه حظ

به چشم ما در و دیوار بوستان مستند

تو را که باده نمی‌نوشی، از بهار چه حظ

نمک به سینه مجروح چاشنی بخشد

اگر غمی ندهندت ز غمگسار چه حظ

کلید قفل همه گنج‌ها به ما دادند

به دست ما چو ندادند اختیار چه حظ

گرم به پهلوی ساقی به بزم بنشانند

مرا که بی‌خود و مستم ز اعتبار چه حظ

ز عمر آن چه گرامی‌تر است در سفرست

مرا که دل به غریبی است از دیار چه حظ

به لاف هم تک برق و براق می‌تازم

برون نمی‌رودم مرکب از غبار چه حظ

هزار ذوق «نظیری» به درد نومیدی‌ست

فریب وعده نباشد ز انتظار چه حظ