گنجور

 
سلیم تهرانی

به قدر جرم برد هرکسی ز رحمت حظ

ز لطف حق کند ابلیس در قیامت حظ

بر آن سرم که به دیوانگی زنم خود را

که بی جنون نتوان کرد از محبت حظ

برای پرسشم ای همنشین چو آمده ای

ببند لب که ندارم من از نصیحت حظ

بر استخوان هلال است چشم من دایم

ز بس که همچو هما دارم از قناعت حظ

نه از جنون و نه از عقل، در جهان ما را

نشد چو آینه حاصل به هیچ صورت حظ

سلیم مصلحت خویش در جنون دیدم

به کوی عشق ز بس دارم از ملامت حظ