گنجور

 
غالب دهلوی

مرا که باده ندارم ز روزگار چه حظ؟

ترا که هست و نیاشامی از بهار چه حظ؟

خوش ست کوثر و پاکست باده ای که دروست

از آن رحیق مقدس درین خمار چه حظ؟

چمن پر از گل و نسرین و دلربایی نی

به دشت فتنه ازین گرد بی سوار چه حظ؟

به ذوق بی خبر از در درآمدن محوم

به وعده ام چه نیاز و ز انتظار چه حظ؟

در آنچه من نتوانم ز احتیاط چه سود؟

بدانچه دوست نخواهد ز اختیار چه حظ؟

چنین که نخل بلندست و سنگ ناپیدا

ز میوه تا نفتد خود ز شاخسار چه حظ؟

نه هر که خونی و رهزن به پایه منصورست

بدین حضیض طبیعی ز اوج دار چه حظ؟

به بند زحمت فرزند و زن چه می کشییم

از این نخواسته غمهای روزگار چه حظ؟

تو آنی آن که نشانی به جای رضوانم

مرا که محو خیالم ز کار و بار چه حظ؟

به عرض غصه نظیری وکیل غالب بس

«اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ؟»