گنجور

 
سلیم تهرانی

شراب همچو گل و لاله خور ز ساغر خویش

پیاله همچو کدو کن ز کاسه ی سر خویش

تعلق وطنم باعث صد آزار است

اسیر ورطه چو کشتی شدم ز لنگر خویش

غبار غم ز دلم کم نمی شود هرگز

چه خاک بود که کردم ز عشق بر سر خویش

شکایت از که کنم من، که روزگار افکند

مرا چو ماهی خنجر به دام جوهر خویش

ز صد سپاه نگردد سلیم روگردان

چو عکس آینه هرکس شود برابر خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode