گنجور

 
اهلی شیرازی

تا تو زیر پوست همچون گرگی ای پشمینه پوش

دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش

از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم

در صف پیران صفا از روی پیر میفروش

سر معراج محبت از دلم سر میزند

عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش

یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی

تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش

هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع

دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش

وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم

میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش

تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش

کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش